احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مبارکشاه شهرام - ۰۸ حوت ۱۳۹۱
تازه از خارج برگشته بودم و مدتها بود که در هیچیک از مجلسهای ادبی شرکت نکرده بودم. به کتابخانهها سر میزدم و دنبال یگان اثرِ تازه از چاپ برآمده میگشتم؛ اما پس از یکی دو ماه، یک عنوان کتاب چاپ میشد و آن را خریده مطالعه میکردم.
یکبار به فکر خارج افتادم که هر هفته چند عنوان کتاب چاپ میکردند و همهروزه محفلِ نقد و معرفی کتاب بود. پیش خود فکر میکردم این نویسندههایی که دارند کتاب مینویسند و از سرمایۀ خودشان چاپ میکنند، چرا برایشان یک محفل رونماییِ کتاب در نظر گرفته نمیشود و چرا محفل نقد نیست و چرا از نویسندهها تقدیر صورت نمیگیرد؟ آخر چرا نویسندهها در حاشیۀ جامعه قرار دارند و چرا به کارشان به دیدۀ قدر نگریسته نمیشود؟
این پرسشها، مدتها ذهنم را به خود مشغول کرده بودند. به نویسندههای بیچاره و به آثارشان که میخواندم و لذت میبردم، فکر میکردم و یگان نگاهی و یگان فکری به خانوادۀشان میکردم و باز پرسشهایی ذهنم را گزمه میکرد که آیا در افغانستان نویسندهها از قلمِ خود نان میخورند؟ و یا کدام درآمد دیگری دارند؟ تا اینکه یکی از روزها در پل باغ عمومی با یکی از همصنفیهایم سر خوردم که او هم از بختِ بد مثل من نویسنده شده بود و هی مینوشت و مینوشت و مینوشت، البته در روی یخ مینوشت و در آفتاب میماند!
با او درد دل کردم، از وضعیت نویسندهها و قلمبهدستانِ کشور گفتم. از روزگارشان، از پاکی و صداقتشان قصهها کردم و سرانجام به او گفتم که از وقتی به افغانستان آمدهام، تا کنون ندیدم کدام نهادی از نویسندهیی قدردانی کند و یا هم کدام نهادی محفل نقد ادبی راهاندازی نماید.
دوستم خندید، به حدی خندید که فکر کردم حالا از خندۀ زیاد غش میکند. سرانجام کمی پیشانیاش را ترش کرده گفت: «شما از خارجآمدههای نکتاییدار فکر میکنید که در افغانستان هیچ نهادی نیست که از نویسندهها قدردانی کند؟! نخیر دوستم! تو از هیچ چیز خبر نداری. ما تنها در کابل بیش از سی یا سیوپنج نهاد فرهنگی داریم که هر کدام، از نویسندهها قدردانی میکنند و کتابهایشان را نقد میکنند. قبول میکنم که دولت در فکر نویسندهها نیست، اما نهادهایی را که خودشان برای خود ایجاد کردهاند، فعال هستند. خوب این را هم قبول میکنم که وضع اقتصادشان خراب است و با آنهم از سرمایۀ خود کتابهایشان را چاپ میکنند؛ ولی این کار باعث پسمانیشان نمیشود. باور نمیکنی؟!… این هفته در محفل نقد و رونمایی کتابِ یکی از دوستانم دعوتت میکنم، در آنجا با شاعرها و نویسندهگان آشنا میشوی و میبینی که چهگونه از او قدردانی میکنند و چهگونه کتابش را نقد بیطرفانه و منصفانه میکنند.»
با دوستم خداحافظی کردم و منتظر زنگش بودم تا اینکه یکی از روزها تلیفونم زنگ خورد و وقتی بلی گفتم، همان دوست نویسندهام بود که برایم گفت: کارت دعوتت پیشِ من است، همین اکنون به فلان آدرس بیا. میرویم در محفل نقد یک کتاب اشتراک کنیم. اگر بخواهی، میتوانی آن کتاب را در همانجا نقد کنی و رویش حرف بزنی. یادت باشد که محفل نقد از سوی سایر نهادهای فرهنگی برگزار شده است!
از این حرف دوستم خندهام گرفت و گفتم: از دعوتت سپاس برادر، به روی هر دو دیده خواهم آمد. اما در آنجا حرفی برای گفتن نخواهم داشت، چون تا کنون آن کتاب را ندیده و نخواندهام و حتا نام کتاب را هم نمیدانم. میتوانی بگویی نامش چیست؟
دوستم گفت: «ولا نامش که از یادم رفته؛ اما همونجه که آمدی، یکساعت پیشتر کتاب برت میرسه، هم از نامش خبر میشی و هم میتانی قسمتهایشه بخوانی و ببیـنی که مردکه چه نوشته کده و بعد هم میتانی سخنرانی کنی».
به هر حال، سر ساعتِ موعود با دوستم به سالون نقد کتاب رفتم. او مرا به شاعرها و نویسندهگان معرفی کرد و نیز گفت که این مرد، مهمان ویژۀ ماست.
راستی هم یک ساعت پیش از شروع محفل، کتابها توزیع شد و یک جلد نیز به من رسید. نام کتاب را با تصویر نویسندۀ آن در یک پوستر کلان چاپ کرده و در پشت جایگاه آویخته بودند.
هنوز چند صفحهیی از کتاب را مرور نکرده بودم که محفل آغاز شد و نخسـتین سخنران، نویسندۀ کتاب بود که در مورد خود و کتابش گفت و اینکه چهگونه این کتاب را نگاشته و چهقدر زحمت کشیده و اهمیتِ آن در اجتماع چیست.
پس از تمام شدن حرفهای نویسندۀ کتاب، حاضرین کف زدند و گرداننده بار دیگر به جایگاه تشریف برد و با دهان کفکرده ادامه داد و به معرفیِ من پرداخت. او چنان مرا معرفی نمود که گویا از طفلی یکجا با من کلان شده و از تمام سر و حسابِ من باخبر است:
«حالا از مهمان ویژۀ ما که تازه از خارج آمدهاند جناب فلان ولد بهمان خواهش میکنیم که روی استیژ تشریف بیاورند و پیرامون کتاب صحبت کنند. این دوست ما که چندین سال در خارج از کشور در عرصۀ ادبیات افغانستان قلم و قدم زدهاند… حق مسلمشان است که بیایند و حرف بزنند».
با اینکه چیزی برای گفتن نداشتم، اما به احترام نویسندۀ کتاب رفتم و به سخنرانی آغاز کردم. نخست، خود را خیلی کوتاه معرفی کرده و چاپ کتاب را به نویسندۀ آن تبریک گفتم و سپس افزودم که من آمادهگی حرف زدن ندارم، اما قول میدهم که کتاب را خوانده و نظریاتِ خود را پیرامون آن در یکی از روزنامهها نشر خواهم کرد. همین را گفتم و پایین شدم.
گردانندۀ محفل بار دیگر با دهان کفکرده روی جایگاه قرار گرفت و از منتقد دیگری خواست که به نقد کتابِ این نویسنده بپردازد.
منتقد آگاه به جایگاه رفت و پس از مقدمهیی کوتاه، به نقد کتاب پرداخت:
«مهمانان عزیز! بسیار ببخشید که کمی ناوقت رسیدم؛ درست ده دقیقه پیش، کتاب نویسنده به من رسید ولی با آنهم ظرف همین ده دقیقه، کتاب را مطالعه کردم و حرفهایی به گفتن یافتم.
در قدم اول از پشتی کتاب شروع میکنم. طرح جلد کتاب با محتوای کتاب سازگاری ندارد. میشد که نویسنده کمی صبر میکرد تا طرح جلد مقبولی پیدا میشد. به نظر من، طرح جلد را باید پاره کرد چون ارزشِ یکبار دیدن را هم ندارد.
حالا در مورد صفحههای داخلی کتاب حرف میزنیم. شما ببیـنید که نویسندۀ عجول شمارههای صفحه را در قسمت بالای صفحه گرفته که خواننده را در اثنای مطالعه اذیت میکند. میشد نویسنده شمارههای صفحه را در قسمت پایینی صفحه میگرفت تا کمتر جلب توجه میکرد.
در قدم سوم، فونتی (خط) را که نویسنده برای کتاب خود در نظر گرفته نیز به نظر خوش نمیآید و باید خط خوبی را انتخاب میکرد. این خط کاملاً چشم را آزار میدهد و خواننده را مجبور میسازد که پس از مطالعۀ دو سطر آن، کتاب را در باطلهدانی بیاندازد.
در قدم چهارم، کاغذی که برای این کتاب انتخاب شده، خیلی بدل بوده که مخاطب را مجبور میسازد این کتاب را اصلاً مطالعه نکند. اگر نویسندۀ گشنه، کمی همت میکرد و مقدارپول بیشتری مصرف میکرد، بدون شک کتابش با کاغذ اصلتری چاپ میشد و حالا نیازی به نقد نداشت.
در قدم پنجم، وقتی مخاطب یا خواننده، این کتاب را مطالعه میکند، نمیفهمد یک رمان یا یک داستان را میخواند یا یک گزارش تفصیلی را. میشد نویسندۀ نفهم و بیخرد این را ثابت میکرد که کتابِ خود را در قالب داستان نوشته یا گزارش.
این نویسندۀ لوده تا هنوز فرق بین گزارش و داستان را نکرده و حتا من حیران هستم که نام این کتاب را گزارش بمانم یا داستان! حالا ثابت شده است که این کتاب ارزش یک بار خواندن را هم ندارد و حیف وقتمان که برای این مزخرفات ضایع شد و پیام من به نویسنده این است که دیگر هیچ چیزی ننویسد و خود را بیجا در قطار نویسندهها جا نزند!».
حرفهای منتقد تمام شد و از جایگاه پایین آمد و کف زدن حاضرین، فضا را پاره کرد و صدای همهمه بلند شد: «چه نقد جانانهیی کدش! به خدا بیاب بیابش کد! میگم آفرین استاد غمبو کتی همی نقدت!!
نفر پهلویم در گوشم نجوا کرد: «خوبش کد ای لوده ره که بیاب کدش! یک پیره ای نویسندهگک کتاب مره نقد کد، فقط تنها خواهر و مادر گفته دو نزدمه، دیگه زن و دختر خو برم نماند، اینهمُتو که بیاب شوه، باز دیگه خوده کتی مه واری یک نویسندۀ مشهور نخاد زد.»
گرداننده، بار دیگر به جایگاه رفت و با دهان کفکردهتر از قبل، منتقد دیگری را خواست. منتقد دوم آمد و گفت:
«با حرفهای جناب استاد که پیش از من گفتند، کلاً موافق هستم؛ اما چند موردی را که ایشان فراموش کردند، میخواهم برایتان یادآور شوم. در قدم اول، در صفحۀ اولِ کتاب یکجای فاصله و یکجای هم نیمفاصله فراموشِ این نویسندۀ بیسواد شده است، که میشد یکبار هم پیش از نوشتنِ کتابش کورس سوادآموزی را فرا میگرفت.
در قدم دوم، در صفحۀ سومِ این کتاب متوجه شدم که در یکجای علامۀ کامه و در جای دیگری علامۀ نداییه، بیجا استفاده شده است. این نویسندۀ بدمغز تا کنون نتوانسته است سیستم علامهگذاری را یاد بگیرد. من از پشت همین تریبیون از او میخواهم که هرچه عاجل خود را به یکی از کودکستانهای شهر معرفی کند؛ خیر است، پول شیرچوشک و پمپرسش بامن!… البته دوستان عزیز، یادتان نرود که این کتاب، پنج دقیقه پیش به دسترس من قرار گرفته، اما اگر یک ساعت پیش کتاب را میخواندم، باز میدیدید که چهگونه نقد میکردم. من دیگر حرفی ندارم از توجهتان تشکر!»
حاضرین کف زدند و گردانده، بار دیگر به جایگاه تشریف برد. اینبار دهانش چنان کف کرده بود و تکاندهنده صحبت میکرد که خلم خوچش از دهانش به روی مهمانها میپرید. از منتقد سوم و آخرین منتقدِ این برنامه خواست که به جایگاه تشریف بیاورد.
منتقد سوم نیز به جایگاه تشریف آورد و شروع کرد به نقد کتاب:
«مهمانهای عزیز! به مجردی که چشمم به پشتی کتاب افتید، از خیر خواندن عنوان و درونِ آن گذشتم، چون دانستم که ارزش یک بار خواندن را ندارد. و این حرفِ من را سومین سخنران جلسه که جناب استاد غمبو بود، تصدیق کرد و من به خود بالیدم. شاید به یاد داشته باشید که او در بین سخنهایش گفت که این کتاب حتا ارزش یک بار خواندن را هم ندارد.
من از این نویسنده میخواهم که برود جوالیگری کند و یا هم از سر، سوادآموزی بخواند؛ چرا که هر چیزی شده میتواند به جز نویسنده!…»
در همین وقت نویسندۀ کتاب که از خجالت کاملاً سرخ شده بود، مثل انتحاریها صدایش انفجار کرد و گفت: «بیسواد خودت! بیسواد پدرت! بیسواد مادرت! بیسواد خوارت! بیسواد زنت! بیسواد دخترت!!!» و با کتابی که در دستش بود، به سوی منتقد حواله کرد.
جنگ شروع شد و تنها من نظارهگر بودم. دیدم از گرداننده گرفته تا سایر مهمانها، به حدی این نویسنده را زدند که از چاپ و رونماییِ کتاب پشیمانش کردند.
نویسنده با سروصورتِ خونآلود و کتابهای پارهپاره و مچالهشدهاش، نالان و گریان از مجلس بیرون شد و مهمانها شروع کردند به چور کردنِ عصرانه و در یک چشم به هم زدن، کارتنهای کیک و کلچه و چاینکهای شیر خالی شد و در جریان صرفِ عصریه همه با هم خندیده میگفتند: «حیف وقتِ ما که ده اینجه ضایع شد!»
اما چیزی که برای من بسیار سوالبرانگیز و شگفتآور تمام شد، این بود که از زبان هیچ کسی یک کلمه هم در مورد محتوای کتابِ آن نویسنده بیرون نشــد!!!
Comments are closed.