عقل محض و کانت

گزارشگر:شروین طاهری - ۱۵ حوت ۱۳۹۱

بخش نخست

پرسش‌گری گویا تنها تفاوت جوهریِ انسان با دیگر انواع است. پرسش از آن‌چه طبیعت نام گرفته و هم‌چنین پرسش از خود به عنوان عاملی در مقابلِ این طبیعتِ فراخ. داستان شکل‌گیریِ این پرسش و پاسخ‌های اولیه به آن، از دیر زمانی‌ست که جدل‌هایی تند و کم‌اثر را با خود همراه کرده است. آیا این یونانیان بودند که اول بار به این دستاورد راه یافتند و یا همسایه‌گان شرقی هم‌چون بابل و مصر در این راه گوی ربوده بودند؟
فارق از این چنین بحث‌ها، آن‌چه مورد پذیرش جمع زیادی از پژوهش‌گران قرار گرفته، این است که بشر در آغاز حرکت خود به سمت روشنایی، دستاوردی به نام تعقل را برساخته و هم‌چون مشعلی در برابر خویش، مسیر تنگ و تاریکِ حیات را کاوید. این جست‌وجو در کونیگسبرگ (konigsberg) به سال ۱۷۲۴ با تولد امانوئل کانت به بالاترین حد خود رسید. دعاوی روش‌شناسیک دکارت و بیکن در کنار امتداد آن در آرای اسپینوزا و لایپنیتس و هم‌چنین تجربه‌گرایی انگلیسی، جهان را به سمت تولدی تازه سوق می‌داد. دکارت با رد کردنِ آن‌چه همان‌گویه‌های منطق صوری می‌خواند، در صدد برآمد دستگاهی بدیهی و بی‌نقص بسازد تا با به‌کارگیری آن بتوان بر هر شکی فایق شد و تمامی دانش را در راه کشف ناشناخته‌ها به کار بست. من می‌اندیشم پس هستمِ وی نه تنها بر وجود اندیشندۀ انسان تأکید داشت، بلکه به وی این امکان را می‌داد تا با اتکا به آن، بر جهان مکانیستی شکل‌ها و برخوردها مسلط شود.
دستاورد فلسفۀ دکارت اگرچه به علم این امکان را بخشید تا از توهمات اسطوره‌یی رها شود، اما خود مشکلی بزرگ‌تر حاصل آورد؛ جدایی من و جهان و یا به سخنی دیگر، سوژه و اوبژه. مالبرانش و اصحاب اصالت، موقعی در صدد برآمدند این نقص را برطرف سازند، اما این ممکن نشد. اسپینوزا جواهر دوگانۀ دکارت را به یک جوهر مجبور به تحرک فرا برد و لایپنیتز جوهر را به بی‌نهایت نقطه با بی‌نهایت امکان فرو کاست. در سوی مقابل، جریان آمپریستی در انگلستان فاهمه را به دریافت‌های حسی بیرونی تقلیل دادند و علیت را حاصل عادت ذاتیِ سری کردنِ رویدادها در حافظه تفسیر کردند. اما آن‌چه مورد توافق همه قرار داشت، این بود که منی باید باشد. اگرچه برخلاف دیدگاه دکارت، این من به هیچ وجه بدیهی نبود و حتا در قرائت هیوم چیزی جز یک جسم منفعل تفسیر نمی‌شد.
از دیگر توافقات، پذیرش ناکارآمدی منطق صوری در حل‌وفصل مشکلات معرفتی بشر بود. همگام با این حرکت، جهان‌شناسی علمی از گالیله به نیوتن رسید. فیزیک بی‌نقصِ نیوتن انگار می‌توانست تمامی مشکلات را حل کند. اما اشکالات هیوم به منشای تجربه و عدم قطعیتِ حاصل از آن این گسترۀ تازه‌بنیاد را تحدید می‌کرد. بنابرین کانت جوان که شیفتۀ فیزیک و از شاگردان مکتب لایپنیتز بود، می‌بایست این دو مشکل را حل کند. از یک‌سو ناچار دوآلیسم دکارت را و از دیگرسو یافتن ستونی مستحکم برای علم و تجربه. ۵۷ سال گذشت تا کانت به راه‌حلی بزرگ و تاریخ‌ساز رسید؛ عقل محض. انگار جست‌وجوی تعقل برای یافتن خویش سرانجام انجامی نویدبخش با نام منطق استعلایی و منِ استعلایی را ارمغان آورد.
نقد عقل محض که اولین نقد از سه‌گانۀ نقدهای کانت بود، در سال ۱۷۸۱ به طبع رسید. این اثر چند هدف داشت. نخست آن‌که ساختمان تجربه و امکان آن را بیان نماید؛ دوم این‌که پاسخ این پرسش را بدهد که آیا اصلاً متافیزیک یک علم است؟ بنابراین کتاب ابتدا شهودات محض را وا کاوی می‌کرد، سپس نشان می‌داد امکان شناخت چه‌گونه است و سرانجام وارد دیالکتیک با متافیزیک می‌شد. اما ابتدا می‌بایست علت تخصیص نقد را در عنوان اثر بررسی کنیم.
کانت مدعی بود در دیدگاه‌های فلسفی پیشین هر آن‌چه بیان می‌گردد، دچار دگماتیسم است. به عبارتی دیگر، پیشینیان بدون واکاوی و تحلیل مطالبِ خود آن‌ها را بدیهی و عاری از خطا می‌پندارند حال آن‌که از پاسخ‌گویی به پرسش‌هایی که از نظام خودشان برمی‌آید، سر باز می‌زنند. بدین سان، قاعدۀ نقادی بدین معنا خواهد بود که هر نظام فلسفی ناچار باید در برابر خود مسوول باشد و مدام خود را بیازماید. این‌چنین نظامی را می‌توان فلسفۀ نقادی نامید. کانت در ابتدا به سراغ پاسخ‌گویی به این سوال می‌رود که آیا می‎توان تجربه را تجربه کرد؟ به عبارتی دیگر، اگر مدعی بگوید هر آن‌چه ما دریافت می‌کنیم حاصل تجربیات حسی ما در برخورد با محسوسات است، آیا می‌تواند پاسخ دهد که ما اصلاً چه‌گونه نسبت به تجربه کردنِ خویش آگاه هستیم؟
کانت پاسخ می‌دهد تنها زمانی می‌توان از تجربه سخن راند که امکان چنین عملی به صورت پیشینی در قوۀ حس موجود باشد. اگر بتوان این گفته را ثابت کرد، آن‌گاه می‌توان تجربه کردن را ممکن دانست. کانت این قواعد پیشینی را در دو شرط زمان و مکان جمع می‌کند. آن‌چه بر حواس ما عارض می‌شود، مادۀ تجربه و صورت‌های پیشینی حواس شکل‌دهنده به این ماده هستند. ما اعیان خارجی را تنها در مکان بودن‌شان درک می‌کنیم. بنابراین صورت مکان در هر تجربه‌یی موجود حس‌مان است. از سوی دیگر، نسبت‌های درونیِ خویش را در زمانیت‌شان ادراک می‌کنیم؛ آن‌گاهی که حس می‌کنیم دچار انفعالی گشته‌ایم. در عین حال، اعیان بیرونی نیز در همان حال که واقع مکانی‌اند، زمان‌دار نیز هستند. شهود محض یا همام امکان تجربۀ حسی تنها از این دو طریق ممکن می‌شوند. پس پیش از این‌که اصلاً تفکر آغاز شود، ما حسیات‌مان را در این دو قالب درمی‌یابیم. اگر از کانت بپرسیم که این امکانات فطری‌اند یا نه؟ می‌گوید این امکان پیشینی است؛ یعنی عارضی و یا اکتسابی نیست، بلکه هست از آن جهت که هست. به عبارت دیگر، ساختار حسیات این‌گونه پدید آمده یا ساخته شده‌اند.
بدین‌سان کانت با بیان ساختمان حسیات، تجربه کردن جهان را ممکن می‌سازد. منظور این نیست که تا پیش از او آدمی جهان را تجربه نمی‌کرده است، بلکه قاعدۀ کانتی تناقضات مطروحه از طرف هیوم را برطرف می‌سازد. این مقدمه قاعدۀ دیگری را نمایان می‌سازد که می‌توان آن را پاسخ به پرسش آیا جهان طبیعی در بیرون از ذهنِ ما موجود است؟ دانست. کانت با آوردن مفهوم شهود محض، در واقع عیان می‌دارد که تنها در صورتی می‌توان دارای تجربۀ حسی بود که جهان محسوسات وجود داشته باشد. ابتدا از جانب اشیاء مادۀ احساس صادر می‌گردد و هم‌زمان در مدار زمانی ـ مکانی در قوۀ احساس دریافت می‌گردد. بدین ترتیب اگر جهان محسوس وجود نداشت، اگرچه امکان تجربه برای احساس برقرار بود، اما احساس چه چیز را می‌خواست تجربه کند؟
در این بین، کانت از لفظ پدیدار استفاده می‌نماید و انسان را موجودی درون‌جهانی می‌خواند. اما اگر هر آن‌چه مادۀ تجربه است، تنها به صورت پدیداری ادراک شود، آیا در فراسوی آن ذاتی مادی اما ناشناخته واقع است؟
موضع کانت چندان ثابت نیست؛ گاهی نومن یا وجود فی‌نفسه را تنها یک نتیجۀ منطقی می‌شمرد، گاهی آن را اصلاً لحاظ نمی‌کند و گاهی هم به تأکید امکان دست یافتن به شناخت در بارۀ شئ فی‌نفسه را ناممکن می‌داند. این موضوع تا حدودی مشکل سابق‌الذکر را (جدایی سوژه/اوبژه) تمدید می‌کند. در هر حال، کانت دست از پدیده‌شناسی خود برنمی‌دارد. علت را باید در شرایط پیشینی تجربه و بدیهی دانستنِ آن جست‌وجو نمود. تا این‌جا وجود جهان و امکان تجربۀ آن ممکن گردیده است. حال باید دید فهم ما از این تجربه‌ها چه‌گونه صورت می‌پذیرد.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.