درنگی بر دیوانِ باهو

گزارشگر:محمد افسر رهبین - ۲۲ ثور ۱۳۹۲

جُستار:

شعر عرفانی، بخش چشم‌گیر و ارزش‌مندِ ادبیات فارسی دری را می‌سازد و به تعبیر بهتر، جان‌مایه و گوهر شعر فارسی، با عرفان آمیخته است.
نوایش‌های شیخ بایزید بسطامی، نیایش‌های خواجه عبدالله انصاری، ترانه‌های بابا طاهر عریان، دردمندی‌های حکیم سنایی غزنه‌یی، زبان‌دانی‌های شیخ فریدالدین عطار، نی‌نوازی‌های مولانا جلال‌الدین محمد بلخی رومی، شوخی‌های سعدی، ترک‌بازی‌های خسرو، رندی‌های حافظ، زاری‌های جامی، پُردلی‌های بیدل، افتاده‌گی‌های غالب و بی‌خودی‌های اقبال، همه‌گان نمایش‌گرِ جهانِ بی‌کرانِ عرفان اسلامی‌اند.
شبه‌قاره (که روزی پاکستان را هم در بر می‌گرفته) نه تنها خاستگاه و قلمروِ خوبی برای گسترش عرفان و تصوف بوده است، بل حضور شخصیت‌های سترگِ عرفانی مانند علی هجویری غزنوی (داتاگنج بخش)، خواجه معین‌الدین چشتی، خواجه نظام‌الدین اولیا، امیرخسرو، بابا فرید گنج شکر، مسعود سعد سلمان، اقبال لاهوری و بسیاری دیگر، آن را به عنوان سرزمینِ سخن‌وران و صوفیانِ بزرگ درآورده است.
سلطان باهو (قدس سره‌الشریف، ۱۰۳۹ تا ۱۱۰۲ ماهتابی، ایالت جهنگ پنجاب) یکی دیگر از صوفیان نام‌آورِ طریقت قادریه درشبه‌قاره است که سال‌های زیادی را در رهنمایی سالکان به‌سر کرده و مردم بسیاری را به دنبالِ خود کشیده است.
مسجد شیخ سلطان باهو
دیوانِ باهو:
شمار آثار سلطان باهو را بیشتر از ۱۴۰ مجلد گفته‌اند، که بیشترینه به زبان فارسی‌اند. «دیوان باهو» یکی از آن شمار است که دربرگیرندۀ ۵۱ غزل می‌باشد. (دیوانِ مورد نظر من همان است که همراه با سه رسالۀ دیگر، زیرِنام «چهاررسالۀ باهوصاحب» به‌وسیلۀ اتحاد پرس لاهور، در یک مجلد به چاپ رسیده است.) هم‌چنان در رساله‌های باهو (رسالۀ روحی، محبت‌الاسرار، مجالست‌النبی و برخی دیگر) تک‌بیت‌ها و قطعاتی دیده می‌شوند که رویکرد موضوعی دارند و در تأکید بر گفته‌های نگارنده آمده‌اند.
دیوان باهو با غزلِ زیرین آغاز می‌گردد:
یقین دارم در این عالم که لامعبود الاهو
و لاموجود فی الکونین و لامقصود الاهو
چو تیغ لا به دست آری، بیا تنها چه غم داری
مجو از غیرِ حق یاری که لا فتاح الاهو
بلا لالا همه لااکن بگو الله و الا چون
نظرخود سوی وحدت کن که لامطلوب الاهو
هوالاول هوالآخر ظهور آمد تجلی او
به ذات خود هویدا حق که لا فی الکون الاهو
الا ای یار شو فانی ، مگو ثالث مگو ثانی
هوالواحد هوالمقصود و لا موجود الاهو
هوالهو هو هوالحق هو، ندانم غیر الاهو
هوالهوهو هوالحق هو، نخوانم غیرالاهو
یکی گویم یکی جویم، یکی در دل چو گل جویم(بویم)
همو یک را به یک پویم، نه پویم غیر الاهو
به گرد عالم چو گردیدم، هوالحق هو پسندیدم
یکی خواندم یکی دیدم، ندیدم غیر الاهو
منم غمخوار خود خستم، به جزهونه(نیست) در دستم
دل و جان را به هو بستم، نه بستم غیر الاهو (۱)
بی‌گمان، هر آدم شعرآشنا می‌داند که این یک غزل است و حال‌وهوای غزل را نیز دارد، مگر قافیه در آن رعایت نگردیده است. تخیل در این سروده، سیرِ عمودی دارد و مصراع‌ها افزون بر ردیف «الاهو»، ترکیب‌های «هو» را در خود جای داده‌اند، که این تکرارِ «هو» غزل را آهنگ ترانه‌مانند بخشیده است. از دیگر سو، آهنگِ این «هو هو ها» انسان را غافل‌گیر می‌کند و سبب می‌گردد تا خوانندۀ عادی کمتر به تغییر قافیه توجه نماید.
فقرِ برتر و عرفانِ پرخاش‌گر:
هرازگاه این کششِ صوفیانه سبب می‌گردد که باهو در سروده‌های خود، عرفان و فقر را بر زهد و «عبادت برتر شمارد و به پرخاش‌گری و سربازی بپردازد. چنان‌که در سروده‌یی می‌گوید:
زاهد و عابد ز دنیا درگذشت
همتِ عارف مکان تا لامکان
جود عارف را ببین اندرطریق
خود فنا گردد به یارِ بی‌نشان
یار! سربازی بکن در راه عشق
زان‌که سربازی‌ست، بازیِ عاشقان (۲)
همین‌گونه، سلطان باهو در گفتارهای خود نیز به این نکته توجه دارد. چنان‌که در رسالۀ «محبت الاسرار» می‌نویسد:
«فقرا صاحبِ ذوق و شوق، با خدا غرق‌اند و فقها در مطالعۀ مسایل سطر و حرف‌اند. فقیه را مرتبۀ دنیاست و فقیر هم‌نشین با خداست.» (۳)
این همان نگاهی‌ست که حضرت مولانا جلال‌الدین محمد بلخی، به گونۀ زیرین در مثنوی معنوی دارد:
گر مکان را ره بدی در لامکان
هم‌چو شیخان بودمی من بر دکان (۴)
یا روح پرخاش‌گر مولانا در غزلی که چند بیتِ آن را می‌خوانیم:
باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
این چرخ مردم‌خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی‌آب را کین خاکیان را می‌خورند
هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم
من نشکنم جز جور را یا ظالمِ بدغور را
گر ذره‌یی دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم
چرخ ار نگردد گِردِ دل از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردونِ گردان بشکنم (۵)
سربازی و از خودگذری و ایثار، یکی از خصلت‌های عارفان است که سالک باید در «طیِ طریق» هیچ بیم‌وهراسی را به خود راه ندهد و مست‌وشورشگر، راه سپارد و بر هر بیداد و تیره‌گی بتازد.
این سربازی و ایثارگری را «حافظ» به گونۀ دیگر مطرح می‌کند:
دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید (۶)
یا در غزلی دیگر:
بیا تا گُل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرح نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خونِ عاشقان ریزد
من و ساقی بر او تازیم و بنیادش براندازیم (۷)
این دیدگاه در سروده‌های ‌شاعرانِ عارف بسیار دیدنی است که از آن به نام «عرفان پرخاش‌گر» می‌توان یاد کرد. شعر سلطان باهو هرازگاه با این‌گونه بازی‌ها درگیراست، چنان‌که در مطلع غزل دیگری از او می‌خوانیم:
به بازی عشق می‌بازم، دل و جان را فدا سازم
بدم منصور می‌نازم، یقین خود را فدا سازم (۸)
در جای دیگر:
آمد خیالی در دلم این خرقه را برهم زنم
تسبیح را ویران کنم، سجاده را برهم زنم (۹)
و بسیار دیگر از این‌گونه شورش‌گری‌ها که در غزل‌های باهو موج می‌زند.
آرمان‌گرایی در شعر باهو:
شعر در نزد باهو، کاربردِ ابزاری دارد و در راه آرمان به کار می‌افتد. باهو در سرایشِ شعر چنان شوریده و بی‌باک است که هر از گاه وزن و قافیه را نیز برهم می‌زند و تنها به القای پیام به مخاطب می‌اندیشد. هرچند شکست و ریخت‌های وزنی در شعرِ باهو را، ناشی از کم‌آشناییِ او با «وزن شعر فارسی» می‌توان پنداشت، مگر نگاه معناگرای باهو، شاید یکی از انگیزه‌های شکست و ریخت‌های لفظی باشد. (در همین‌جا می‌خواهم تذکر دهم که بی‌گمان برخی از کاستی‌ها و ناراستی‌ها در دیوان باهو، کار کاتب است، که امیدوارم با رویکرد به نسخه‌های اصیل، از اشعار درست‌شده، دیوان تازه‌یی چاپ گردد.)
همین آرمان‌گرایی سبب گردیده است که شعر باهو از رنگینی مضمون، تهی گردد و مخاطب خاصِ خود را داشته باشد که این خاصیت، شعر او را از توجیه‌پذیر بودن دور نگاه می‌دارد.
همان‌گونه که می‌دانیم، سلطان باهو پیرو طریقتِ قادریه بوده و دل‌بسته‌گیِ او به این طریقت سبب گردیده است که در راه رسیدن به این آرمان، عاشقانه گام بردارد و در شعر و نثر و همۀ گفتارهای خود، شخص موحد و طریقتی باشد.
سلطان باهو «توحید» را شاخصی مهم برای سالک می‌داند و در رسالۀ «گنج‌الاسرار» جایی که صفات سالک قادری را برمی‌شمارد، می‌گوید:
«طالبِ قادریِ خاص، مثلِ غواص هر دم به دریای توحید غوطه خورَد.»
از همین است که توحید و یکتاپرستی و«هوهو» درون‌مایۀ بسیاری از سروده‌های باهو را می‌سازد. به گونۀ زیرین:
سخن از لا چه می‌گویی، تو هو باهو نمی‌جویی
چرا با غیر می‌پویی، هوالهو گو چو مستانه (۱۰)
یا:
که لامقصود فی الکونین ما را
هوالله الاحد موجود، بس یار (۱۱)
یا:
ماسوایش جمله از خود دور کن
تاجمالش را ببینی بالیقین (۱۲)
یا:
از خدا خواه هرآن‌چه خواهی یار
زان‌که او جمله را برآرد کار (۱۳)
شعرِ سلطان باهو، تهی از تکلف و تصنع است. ساده و بی‌پیرایه است. سخنِ عاشقانه است، نجوای فقیرانه است. دردِ دل‌برانه است. دردی که سنایی و عطار و مولانا و جامی و دیگر عارف شاعران شعر پارسی، آن را بنیاد هستی دانسته‌اند.
اثرپذیری‌ها:
سلطان باهو در سرایش شعر، به دو تن از سخن‌وران پیشین توجه فراوان داشته است. یکی حضرت مولانا جلال‌الدین محمد بلخی و دوی دیگر، حافظ شیرازی.
به مصراع زیرین از سلطان باهو نگاه کنید:
ای عزیزانِ شناسندۀ ره، بهرِ خدا
از که پرسم سخنِ یار، که آن یار کجاست؟ (۱۴)
و اکنون از حافظ بشنوید:
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟
منزلِ آن مه عاشق‌کشِ عیار کجاست؟ (۱۵)
که هر خوانندۀ شعر حافظ، به‌ساده‌گی جای پای حافظ را در کار سلطان باهو دیده می‌تواند.
یا «شکل خواندن» ِ حافظانۀ عشق در مصراع زیرین:
تو نه ای واقف ز دردِ دلبران
عشق آسان نیست، مشکل کارها (۱۶)
و نخستین مصراع دیوان حافظ:
الا یا ایهاالساقی! ادرکأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها (۱۷)
مگر نگاه سلطان باهو به مولانا بیشتر بوده است و حتا اوزان مورد پسند مولانا را بیشتر به کار برده است. به ویژه وزن «مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن» که هفت غزل آغاز دیوان در همین وزن آمده است. مصراع زیرینِ باهو را نگاه کنید:
الا ای یارِ فرزانه بیا با ما به میخانه
چو مردان باش مستانه، بکن با جام پیمانه (۱۸)
اکنون در همین وزن و قافیه از حضرت مولانا:
زهی بزم خداوندی، زهی میهای شاهانه
زهی یغما که می‌آرد، شه قفچاق ترکانه (۱۹)
از سلطان باهو:
به بازی عشق می‌بازم، سرِ بازار سربازم
ره مردان صفا سازم، سرِ بازار سربازم (۲۰)
از مولانا:
همه بازان عجب ماندند در آهنگِ پروازم
کبوتر هم‌چو من دیدی، که من در جستنِ بازم (۲۱)
که نگاه سلطان باهو به شعر مولانا خیلی روشن و دیدنی است.
باهو، در کاربرد قافیه نیز پیروِ مولاناست و پس از یکی دو مصراع، بیشترینه قافیه را رها می‌کند و به ردیف‌های ترکیبی که یاساختۀ خود او و یا از ساخته‌های پیشینیان است بسنده می‌کند، که این‌هم از ویژه‌گی‌های کار مولانا است.
افزون بر این، در ساختن برخی ترکیب‌های ترانه‌ساز نیز، باهو به کار مولانا نگاه کرده است. چنان‌که می‌خوانید:
من من مگو تو من من هی‌هوی گوی ها ها
هاها و های هی‌هی، هوهای‌های ها ها
اسرار، کس نداند این های‌هویِ هی را
واقف کسی نگردد، هی‌هوی های هاها
شوق دلم نداند، هی‌هی چه چاره سازم
ازخود چرا براندی، هی‌هوی های هاها (۲۲)
از این‌گونه ترانه‌سازی‌ها را در «دیوان کبیر» فراوان می‌توان دید، مانند مصراع‌های زیرین:
بازآ کنون بشنو زمن، یرلی یلی یرلی یلی
هردم زنم تن تن تنن، یرلی یلی یرلی یلی
ساقی بیار آن جامِ می، مطرب بزن آوازِ نی
برگو تلا لا تاللا، یرلی یلی یرلی یلی (۲۳)
و این دیگر:
بس از سرِ مستی همه این ناله برآرند
قوقو بققو بق بققو بق بققیقی
من بندۀ شمس‌الحق تبریز که مه کرد
شقّا شققا شق شققا شق شققیقی (۲۴)
فرجام سخن این‌که: «دیوانِ باهو» سلطان الفقرا، یکی از مانده‌های ارزش‌مند است که عشق، محبت و ایثارگری را برای سالکان و رهروان طریقت می‌آموزد، تا دل‌ها را با نورِ معرفت و چراغِ هدایت روشن نگاه دارند و نگذارند دیوِ شرارت و تعصب بر دل‌ها حکومت کند و زمین از خون فرزندان آدم، سرخ گردد.
چو تیغِ لا به دست آری، بیا تنها چه غم داری؟
مجو از غیرِحق یاری، که لا فتّاح الّا هو
رویکردها:
(۱) دیوان باهو
(۲) همو
(۳) محبت‌الاسرار، ص ۲
(۴) مثنوی معنوی
(۵) کلیات شمس، مقدمه ء فروزانفر، غزل ۱۳۷۵
(۶) حافظِ شاملو، غزل ۲۴۰
(۷) حافظِ شاملو، غزل ۳۹۳
(۸) دیوان باهو
(۹) همو
(۱۰) همو
(۱۱) رر
(۱۲) رر
(۱۳) رر
(۱۴) رر
(۱۵) حافظ شاملو، غزل ۲۱
(۱۶) دیوان باهو
(۱۷) دیوان باهو
(۱۸) کلیات شمس، غزل ۸۶۱
(۱۹) دیوان باهو
(۲۰) کلیات شمس، غزل ۲۲۹۸
(۲۱) دیوان باهو
(۲۲) کلیات شمس، غزل ۳۲۱۵
(۲۳) کلیات شمس، غزل ۳۱۳۱

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.