احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سیدمصطفی رضیئی - ۲۰ جوزا ۱۳۹۲
«خاطرات پزشک جوان»
پشت جلد «خاطرات پزشک جوان»: «در سورتمه از جایم بلند شدم به اطراف نگاهی انداختم. صدای عجیب، غمگین و خشنی در جایی در تاریکی به گوش رسید و سپس به سرعت خاموش شد. نمیدانم چرا ناگهان احساس ناخوشایندی وجودم را فرا گرفت و یاد مباشر افتادم و اینکه اکنون درحالیکه سرش را در دستانش نگه داشته، چهقدر دلتنگ است. در امتداد دست راستم ناگهان لکه سیاهی را تشخیص دادم، ناگهان لکه بزرگتر شد به اندازه یک گربه سیاه و سپس بزرگتر و بزرگتر. آتشنشان به من نگاهی انداخت، فکش به لرزه افتاده بود. پرسید: دیدید دکتر؟ آهی کشیدم، به خود میگفتم: همهچیز روبهراه میشود…»
اگر ترجمه به زبان فارسی بخواهد سر و سامانی پیدا کند، باید مترجم برای زبانهای مختلف داشته باشد. با وجود اینکه ادبیات روسیه از دیرباز راهِ خودش را به میان خوانندهگان داستان فارسی باز کرده است، اما ما مترجمهای کمی داریم که مستقیماً از زبان روسی به فارسی ترجمه کنند. در بین همین مترجمها، مترجم جوان کم داریم و فهیمه توزندهجانی یکی از همین جوانهاست که مستقیم از زبان روسی دست به ترجمه میزند و دو کتاب جدید او، یک رمان و سه رمان کوتاه از میخاییل بولگاکف هستند. نویسندهیی که بهخاطر «مرشد و مارگاریتا» و «دلِ سگ»، میان خوانندهگان فارسی، طرفداران خودش را دارد.
«دستنوشتههای یک مرده» رمانیست درباره نوشتن. پشت جلد کتاب میگوید: «سرگئی ماکسودوف یک کارمند ساده موسسه کشتیرانی است و از شرایط زندهگی و امرار معاشش سرخورده و یکی از علایق همیشهگیاش نوشتن است. او شبها روی نگارش نمایشنامهیی با عنوان برف سیاه کار میکند. بعد از مدتها نامهیی از مرکز آموزشی تیاتر مستقل مبنی بر ملاقات و پذیرفته شدن نمایشنامهاش به عنوان یکی از نمایشنامههای قابل اکران دریافت کند و باعث میشود زندهگیاش دگرگون شود». بیشتر کتاب، خاطرات راوی است در تلاش برای راه یافتن به دنیای نویسندهها و در تلاش برای نویسنده بودن. اما گامبهگام او سرگشته تعفنی میشود که دنیای کلمات را با حاشیههایش احاطه ساخته. او قدمبهقدم سعی میکند موفق باشد، اما بیشتر و بیشتر احساس سرخوردهگی میکند.
همین سرخوردگی در «خاطرات پزشک جوان» دیده میشود. کتابی که خود از سه بخش مجزا شکل گرفته است. «خاطرات پزشک جوان»، رمانی است کوتاه و روایتهای پزشکی شهری که بعد از پایان تحصیلات، به روستا فرستاده میشود. او از همان بدوِ ورود باید دست به عمل جراحی سنگینی بزند (دختر خُردسالی نیمهجان را به بیمارستان آوردهاند. او از دستگاه خرمنکوب پایین افتاده، پایش از چند جا شکسته و بسیار خون از دست داده. همه میگویند دخترک میمیرد، اما داکتر پایِ او را قطع کرده و نجاتش میدهد). کتاب لبریز از جزییات پزشکی است و همچنین با محیط روستایی روسیه، سبک ادبی کلاسیک این سرزمین و نظریههای نویسنده درباره زندهگی معاصر پر شده است.
«مرفین» رمان کوتاه دیگری است که بعضی آن را ادامه «خاطرات…» میدانند و بعضی آن را کتابی مستقل در نظر میگیرند. بهگفته مترجم هر دو اثر با اسمِ مستعار در یکی از مجلههای مسکو منتشر شدهاند. «داستانها در نوشتههای بولگاکف از آغاز سالهای ۱۹۱۶ تا ۱۹۱۸ اتفاق میافتد در سالی که بولگاکف، خود دانشکده پزشکی را به پایان رسانده بود، کمی بعد به خدمت سربازی احضار شد و در پاییز همان سال ارتش او را به عنوان پزشک به روستای نیکلسکی در منطقه اسمالنسک اعزام کرد که خاطرات این دوران را در مجموعه ذکر شده (خاطرات…) میآورد. بولگاکف تا سپتمبر ۱۹۱۷ به فعالیتهای پزشکی خود در نیکلسی ادامه داد».
کتاب با داستان «ابلیس» تمام میشود که از فضایی تخیلی، پیچیده و کنایی برخوردار است. داستان در سال ۱۹۲۳ نوشته شده و وی بهسختی توانست اثرش را در مجلهیی منتشر کند. داستان، «سرگذشت دست و پا زدنِ انسان نادیده گرفته شدهیی را در دستگاه بوروکراتیک نشان میدهد، که به گفته منتقدین نشاندهنده زندهگی خیلی از افراد روسیه آن زمان است». کتاب، لبریز از غم روسی به سبکِ تولستوی است و هزل روسی به سبک گوگول. هر دو کتاب، بیشتر نوشتههایی زندهگینوشت هستند تا از ریالیسمِ خیالپردازِ ذهن تبعیت کنند و جابهجا میتوان حضور بولگاکف را میان داستانها احساس کرد، هرچند هویت ادبی و هویت داستانی کتابها، فراموش نشده است.
«دستنوشتههای یک مرده»
بولگاکف در «خاطرات…» خوانندهاش را به سفری در دوردستِ سرزمین روسیه میبرد و صحنههای اصیلاً روسی جلوی دیدِ او قرار میدهد. سپس در «دستنوشتههای یک مرده» خوانندهاش را به ادبیات روسیه میکشاند، به قلبِ ادبیات: جاییکه نشرها و نویسندهها در حال دریدنِ همدیگر هستند و نویسنده واقعی، این وسط، میان چرخدندههای تعصب، گروهبندیها و کارشکنیها، له میشود. ترجمه کتابها روان است و خواننده میتواند در میان امواج ملایمِ خاطرهها و تصویرهای ذهنی بولگاکف سفر کند و تجربههایی از گذشته داشته باشد؛ تجربههایی که چندان هم قدیمی و دور از دست بهنظرش نخواهند رسید.
«… من عادت دارم حقیقت را در چشمان طرف مقابلم بگویم. شما لئونتویچ، با این رمان به هیچ کجا نمیرسید و هیچ چیزی جز دردسر عایدتان نمیشود و ما دوستان شما حتا از تصور رنجتان عذاب میکشیم. حرفم را باور کنید، من انسان تجربههای تلخِ بزرگ زندهگی هستم. زمانه را میشناسم! اما خُب! (او آزرده و سرسختانه در حالی که همه را شاهد بر این ماجرا گرفت به چشمانم نگریست و فریاد زد): نگاهم کن. به چشمان درنده من نگاه کن. این به پاس روابط خوبمان است! لئونتویچ! سپس در ادامه چنان جیغی کشید که دایه در پشت پرده از روی صندوقی که روی آن نشسته بود از جا پرید، این را بفهم که رمانت چنان اثر هنری ارزشمندی نیست. (در همین لحظه صدای آراد اکوردهای گیتار از روی کاناپه به گوش میرسید). او ادامه داد باید خودت را دار بزنی. بفهم! گیتاریست با صدای آرامی شروع به خواندن کرد: بفهم، بفهم، بفهم!» (ص ۲۱ کتاب «دستنوشتههای یک مرده»)
Comments are closed.