گزارشگر:نویسنده: احسان طبری - ۲۸ جوزا ۱۳۹۲
دکتر رحمت مصطفوی در کتابش به نام”بحث کوتاهی دربارۀ صادق هدایت و آثارش” (تهران ۱۳۵۰) ، به هنگام سخن گفتن از “حاج آقا”، ضمن آنکه کوشش فراوانی به کار میبرد تا از ارزش هنری این اثر بکاهد، ابراز حیرت میکند که چهگونه هدایت در این کتاب به رضاشاه، که گویا اقداماتش در سمت اندیشههای مترقی هدایت بوده، تاخته است. وی حل این معما را در جریان “تلقین” از طرف “دسته مخصوص” مییابد که نگارش چنین قصه به عقیده او کمارزش و غیر میهنپرستانهیی را به وی تحمیل کردهاند. در این ادعا همهچیز نادرست است. نه آن “دسته مخصوص” درصدد تحمیل یک اثر هنری به نویسندۀ بالغ و باشخصیتی مانند هدایت برآمد و نه هدایت، تحمیل و تلقین کسی را پذیرفت. نفرت هدایت از رضاشاه و بهطور کلی از خاندان پهلوی به حدی بود که ناکامی جنبش در نبرد ضد ارتجاع، او را در تاریکی جاوید فرو برد. هدایت کمترین ارزشی برای این خاندان قایل نبود و آن را سرگل جهان رجالهها میدانست.
در ایران زمان رضاشاه، هدایت محیطی را کشف کرده بود که با سرشت او تناقض بیّن داشت. مشتی شیاد بیصفت برای داشتن خانه و باغ و درشکه و اتومبیل[موتر] و رسیدن به وکالت و وزارت و دسترسی به خوشگذرانی در فرنگ، به چه پستیهایی که دست نمیآزیدند. همۀ آنها کمسواد، آبزیرکاه، شارلاتان، وقیح و پرمدعا بودند. برای هدایت، روشنفکر جدی و اصیل و در عین حال، قرص و بیتزلزل و دارای یک پاکیزهگی بلورآسا، این دلقکبازی طرارانه تحملناپذیر بود. آنچه را که به نظر دیگران معتاد و متداول بود، او پست و “عقآور” مییافت.
سفر به هندوستان به قصد آموختن پهلوی در نزد انگلساریا از پارسیان هند، برای هدایت تنفسی بود. دیدن هند کهن، مرموز، شاعرانه، فقیر و باشکوه، مجذوبیت به رقاصههایی که با پیکر آبنوسی به نرمی ابریشم در معادن هندی در پیچوتاب بودند، آشنایی با اندیشۀ هندی تناسخ که در فلسفۀ “تبادل عناصر” خیام تراوش آن وجود داشت، در اندیشۀ رویاخیز هدایت، اشباح فراوانی آفرید که در “بوف کور” انعکاس یافته است. در اینباره دیرتر بازهم سخن خواهیم گفت.
***
تمام داستان “بوف کور” را، روایتگرش ـ یک نقاش جلد قلمدان ـ برای سایۀ خود میگوید؛ زیرا از “دنیای رجالهها” او تنها به صورت خودش در آینه و به سایۀ خودش دلخوش است. صحنۀ وقوع حوادث “بوف کور” در ایران در شهر کهنسال “ری” است که از آن هدایت گاه با شکل باستانی”راغا” نام میبرد، جایی در آنسوی نهر “سورن”(؟). قاعدتاً حوادث باید در دورانهای گذشته روی داده باشد؛ زیرا سخن از گزمه، داروغه، قاضی و غیره در میان است. ولی پیرمردی که شالگردن را به سر و صورت خود میپیچد و نیز کالسکۀ نعشکشی و توصیف مناظر بین راهها با خانههای مخروطی و منشوری و بسیار جزییات دیگر، منعکسکنندۀ یک محیط صرفاً ایرانی نیست. پیداست برای هدایت پیگیری در این مساله، اهمیتی نداشته و وی قصد داشته است قصۀ خود را حکایت کند، چنانکه خود قصهگویی نیز در جنب آن اندیشهها که هدایت مایل است بیان دارد، یک جنبۀ فرعی، جنبۀ وسیله و افزار دارد.
داستان رویایی و کنایهآمیز “بوف کور” از دو بخش مجزا که در پایان داستان بههم میآمیزند، تشکیل شده است. در بخش اول، نقاش قلمدان، قهرمان اصلی داستان، شاهد آمدن دختر مطلوب خود به پستوی محقر خویش و مرگ اوست. مرگ دختر را هدایت با جزییات شومی توصیف میکند: تجزیۀ بویناک یک پیکر کرمزده که در حوالی آن دو زنبور درشت میچرخند، اوج کابوس هدایت را از مرگ انسانی مجسم میکند. اندیشۀ مرگ که آن را “Thanatopsis” مینامد، در نزد هدایت نه تنها در این قصه، بلکه همهجا حاضر و نیرومند است. در واقع برای موجود زنده، تصور آنکه روزی دیگر برای ابد نخواهد بود، تصور مطبوعی نیست، ولی چرا باید آن را به کابوسی برای تاریک کردن نقدینۀ عمر بدل ساخت؟
نقاش دست به تصویر مردۀ دختر میزند و چون مایل است راز چشمهای او را نیز بر صفحه بیاورد، ناگاه بر اثر اعجازی چشمهای فروبستۀ دختر گشوده میشود و نقاش آن نگاه سحرآمیز را نیز ثبت میکند. سپس با گزلیک پیکر را قطعهقطعه میکند و آن را در چمدانی میگذارد و با کمک پیرمرد نعشکش و کالسکۀ او، دختر را در قبرستان چال میکند. آخرینبار که چمدان را میگشاید، در میان خون دلمه شده و پیکر تجزیه شده، بار دیگر درخشش چشمان زنده و نگران معشوقۀ رویایی خود را میبیند.
در بخش دوم داستان، نقاش قلمدان از دالان واپسنگری به گذشته و دوران کودکی و جوانیِ خود میاندیشد. در اینجا، پدر، عمو، مادرش رقاصۀ هندی به نام بوگامداسی، دایهاش موسوم به “ننهجون” و زنش ملقب به “لکاته” و شهرش که در آن دنیای رجالهها زندهگی میکنند، پیرمرد خنزرپنزری که پیرمرد مردهکش بخش اول را به یاد میآورد، قصاب که لش خونآلود را با حرص جانورانهیی برانداز میکند و به رجالهها میفروشد، تصاویر و چهرههای اساسی هستند.
“دنیای رجالهها” را هدایت در جاهای مختلف داستانِ خود توصیف میکند: دنیایی که به او ابداً ربطی ندارد، وجود مادیاش تنها نوعی سرحد بین دنیای درونی او و دنیای رجالهها است که در آن همهگی به دنبال پول و شهوت اند. زن او، لکاته، از همین رجالههاست و همین رجالهها را دوست دارد، چون “بیحیا، احمق و متعفن اند”. رجالهها موجوداتی هستند تندرست و پروار، خوب میخورند، خوب میخوابند: “حس میکردم این دنیا برای من نبوده، برای یک دسته آدمهای بیحیا، پررو، گدامنش، معلوماتفروش، چاروادار و چشمودل گرسنه بود. برای کسانیکه به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان، مثل سگ گرسنه که جلوی دکان قصابی برای یک تکه لثۀ دم جنباند گدایی میکردند و تملق میگفتند”. ۱
روشن است که این دنیای “رجالهها” جامعۀ رسمی زمان رضاشاهی است. در این مفهوم مبهم، البته نوعی برخورد از بالا و “الیت”مآب هدایت به مثابه “تافتۀ جدابافته” به تمام اجتماع آسیایی و عقبماندهیی که او در ایران میدیده، احساس میشود، و هم، به شکل قویتر و اساسیتر، نوعی برخورد اجتماعی و انسانی به هر چیزی است، کاسبکارانه، مبتذل و فرومایه. با شناختی که از هدایت داریم، باید گفت؛ محتوی دوم در روح او اندیشهدارتر است و همان است که او را به جانب جنبش خلق کشانده است. زیرا طراح چهرههایی مانند “داش آکل”، “منادیالحق”(حاج آقا)” احمدک”( آب زندهگی)، “مهدی زاغی”(فردا) نمیتواند به مجاهدتهای شریف روحی مردم احترام نگذارد.
ذکر شهر “بنارس” و مادر هندی قهرمان داستان که رقاصه معبد ”لینگم“ بود(به نام بوگام داسی) و افعی زهرآگین “ناگ” که از ترس آن موهای عمویش سفید شد، و رقص پرپیچوتاب و خیالانگیز دختران هندی، یادآور سفرهدایت به هند و تأثیرات و خاطرات قوی این سفر است.
قصۀ ”بوف کور” به صورت یک “مونولوگ”(تکسخن) بینهایت شاعرانه و سرشار از تصاویر چهرهها، تعبیرها، استعارهها و تشبیههای غریب و گیرا نوشته شده است. در ادبیات فارسی، این پدیده در آن ایام به کلی نو و مخترعانه بود. در این پدیده هم متأثر بودن هدایت از ادبیات معاصر اروپا و هم نیروی تند تخیل و ابتکار او بروز میکند. در همین عرصه است که “هوزووارشنهای ادبی” هدایت عرضه میشود. واژۀ ”هوزووارشن” شکل پهلوی ”هنروارش” است؛ یعنی واژههایی که در پهلوی به زبان آرامی نوشته میشد، ولی به پهلوی خوانده میشده، مانند” لخما” که آن را “نان” تلفظ میکردند. این اصطلاح را هدایت فقط یک بار بهکار میبرد، ولی بسیار اصطلاحی صایب و مهم است. در واقع باید از پس این” کنایات معمایی” روح و اندیشۀ هدایت را بیرون کشید و هنر و ارزشها را شکافت و به دفینهیی که در آنهاست، دست یافت.
در مونولوگ ”بوف کور” مانند مونولوگهای نظیر که هدایت نوشته (“سه قطره خون”، “زنده به گور” و غیره) بدون شک اندیشهها و عواطف ناهنجاری هم وجود دارد که برای ما، باورمندان به تکامل تاریخی انسان و امکان رهایی تدریجی او از زنجیرههای بیخویشتنی، پذیرفتنی و حتا دلپذیر نیست. در این قصۀ شبزده و ترسناک گاه انسانها به حد اعلی مسخ میشوند و حقیر و پوک و سیهدل و نفرتانگیز اند مانند ”ننهجون” و ” لکاته” و “پیرمرد خنزرپنزری” و “پیرمرد نعشکش”. تنها او و محبوبۀ مردهاش از دنیای آنسویی هستند که یکی محکوم به تجزیه شدن و مثلهشدن و دیگری محکوم به شکنجه دیدن است. لذا تمام داستان را میتوان دادخواستی علیه دنیای رجالهها، به معنی پیکارجویانۀ آن دانست. تن و روان آسیبدیده و شکنندۀ هدایت، استغراق او در ادبیات ضد زندهگی معاصر بورژوا، رد خود را مانند داغمههای کبود همهجا بر پیکر داستان گذاشته است. ولی مطلب اینجاست که در کنار این، در ”بوف کور” حرف دیگری نیز هست و آن درست همان چیزی است که او را به پرخاشگرِ خشمگین علیه محیط اجتماعی زمان خود، بدل میسازد.
در “بوف کور” هم مانند بسیاری آثار دیگر هدایت، تأثیر عمیق خیام دیده میشود: تصویر روی کوزۀ باستانی “راغا” که پیرمرد نعشکش به هنگام کندن قبر کشف میکند، عیناً مانند تصویری است که قهرمان داستان روی قلمدان کشیده است و خود رمزی است از تکرار ابدی سرنوشت انسانی که در امواج سیاه عدم فرو میبرد و دوباره سر بر میکند، رمزی است از گردش جاویدان ذرات هستی. همچنین رگههای شکاکیت خیامی در صحت دعاوی مذاهب نیز در ”بوف کور” به عیان دیده میشود. این درآمیختهگی تأثیر فرهنگ باختری با سنن تمدن ایرانی در هدایت از خطوط شاخص روح و آفرینش هنری اوست که در”بوف کور” مانند آثار دیگر او کاملاً مشهود است.
بهعلاوه از تبادلی که بین اشخاص داستان از جهت جسم و روح روی میدهد(یکی به دیگری بدل میشود) پیداست که افکار هندی ـ ایرانی دربارۀ تناسخ و مسخ (و حتا امکان تبدیل شدن به گیاه) در ذهن هدایت رخنه دارد. در این تناسخ و مسخ و رسخ، هدایت یگانهگی گوهر هستی را میبیند که بینهایت چهره عوض میکند، ولی همیشه خودش میماند.
از معشوقۀ رویایی بخش اول کتاب که نقاش قلمدان، پیکر مردۀ او را با گزلیک مثله میکند تا لکاته زن زیبا ولی هرزه و بیصفتش که او را نیز در پایان بخش دوم با همان گزلیک به قتل میرساند، از چشمهای اولی که در داخل چمدان خونآلود میدرخشد تا چشمهای دومی که در مشت پر از خون قاتلش ظهور میکند، ما شاهد یک سلسله پیوندهای مرموز در سرنوشت و در خواست هستیم. سرانجام تبدیل گویندۀ داستان به پیرمرد خنزرپنزری، نماد دیگری است از استحالۀ انسان در جهان رجالهها که قادر است همۀ موجودات را ببلعد و گریز به سکوت، به تنهایی، به نشیۀ تریاک، به تاریکی شب از چنگ این جهان عبث است؛ زیرا این دنیا شما را تا ژرفای عزلت و غربت شما دنبال میکند(لذا میتوان گفت: اگر چنین است، پس باید از جهان رجالهها نگریخت، بلکه با آن جنگید).
هدایت نگرندهتر از آن است که بغرنجیِ حالات روانی انسان و شگردها و زیروبمهای آن را نبیند و پیوند روح با جسم، نظرش را جلب نکند. ولی هدایت این روند را در نوعی توارث نسلی، در فریادهای خاموش خصایص قومی و نژادی در درون جسم و روح هر فرد، در قوانین اسرارآمیزی که در ژرفای هستی انسان، همانندیهای جسمی و روحی را طی قرنها دست به دست میدهد، جستوجو میکند. بسیاری از جملات معمایی و تاریک او در ”بوف کور” وابسته به این اعتقاد اوست. در همۀ آنها در عین حال اشارهیی به خودش دارد. از ستم و عذاب جسم خود رنج میبرد و شرارههای غرایز حیوانی با اندیشه اثیری و اشرافی انسانی او، جور درنمیآید. ما هراس هدایت را از جسم خود و شرم و حجب او را که به قول ”پابلو نرودا” به انسان دوپوست دست میدهد و دومی زودتر از اولی منقبض میشود، در سراسر ”بوف کور” احساس میکنیم. از تنها بودن و یگانه بودن خود، هم زجر میکشد و هم بدان افتخار دارد؛ چون نمیخواهد به دنیای رجالهها مربوط باشد.
آسیبپذیری، شکنندهگی عجز جسم انسان و سرگشتهگی و بیتدبیری روح او در قبال رفتار خشن و بیملاحظۀ نیروهای طبیعت و تاریخ (که با “بیشمار” سروکار دارند و به “ تکتک“ بیاعتنا هستند) پدیدهیی است حزنانگیز که هدایت را وحشتزده میکند. به همین جهت، او چنین عبوس و تلخ است؛ زیرا به قول برشت، آنهایی که میخندند، خبر وحشتناک را نشنیدهاند. ولی هدایت آن را شنیده بود. خود او دوست داشت از ”درد زندهگی”، ”درد جهان” (Weltschmerz) سخن بگوید.
برای هدایت، رنج انسان، رنج عبث ”سیزیف” از اساطیر یونان است که در عرصۀ تاختوتاز کور نیروهایی بسی مقتدر و بیرحم، لگدمال میشود. در دوران جنگ، هدایت “افسانۀ سیزیف” اثر نویسندۀ فرانسوی آلبر کامو را که تازه نشر یافته بود، به دست آورد و خواند و از آن جمله خواندن آن را با شوق مستور نشدنی به نگارنده توصیه کرد. سخن کامو دربارۀ پوچی زندهگی انسان و مطلوب بودن خودکشی، برای هدایت تازهگی نداشت. استدلال کامو دربارۀ آنکه انسان در سرای وجود یک ”مهمان ناخوانده” است، نظیر استدلال سارتر دربارۀ اینکه “نای تهی” وجود انسان سرشار از دلهره است، برای هدایت که مدتها بود ”بوف کور” را ایجاد کرده بود، سخنان کهنهیی بود. در “بوف کور” همۀ اینها گفته شده بود. هدایت مانند کامو مدتها پیش، خود را “بوف کور”، یک “انسان زاید”، یک ”انسان غریبه” احساس میکرد. نه هدایت و نه کامو نخواستند از نوعی “مشاهدۀ واقعیت” فراتر بروند. مطلب “انسانهای زاید”، مطلب “تضاد بوفهای کور با دنیای رجالهها” مطلب مهمی است. ولی این مسالۀ انسانشناسی (آنتروپولوژیک) و زیستشناسی (بیولوژیک) نیست. این یک مسالۀ تاریخی ـ اجتماعی است و آن را نه از راه خودکشی و اعلام پوچی زندهگی، بلکه از طریق تلاشهای مرارتبار دیگری باید حل کرد: رهایی انسان در نبرد اوست.
آنچه گفتیم، تصویر سادهشدهیی است از ”بوف کور”. در این اثر کوچک (در ۲۸ صفحه) سایه و روشن یک روح بزرگ تلخیصشده و ثمرۀ تقطیر پُرتعبِ عواطف و افکار بسیاری است. ما حق داریم بدون بیم از ساختهکاری و زیباسازی و سمتدهی مصنوعی، این اثر را دادخواست علیه آن دنیای رجالهها بدانیم که هدایت را مختنق ساخت و پیش از وقت به گورستان فرستاد، و برای آن در گنجینۀ ادب معاصر، جایی بگشاییم. شناخت عمیقتر و نزدیکتر هدایت و آثارش، پیوسته به سود این نویسندۀ بزرگ و آثار اوست.
برگرفته از: مسایلی از فرهنگ و هنر و زبان، چاپ اول، ۱۳۵۹
Comments are closed.