احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:نسرین پورهمرنگ - ۲۷ میزان ۱۳۹۲
هابرماس در ادامۀ تعریف و تبیین خود از مدرنیته به عنوان پروژهیی ناتمام و توصیف «مدرن» به سخن بنیامین استناد میکند. والتر بنیامین متفکر مارکسیست و نظریهپرداز فرهنگی و ادبی نیمۀ اول قرن بیستم است. وی از فعالان موسسۀ تحقیقات اجتماعی دانشگاه فرانکفورت که بعداً مکتب فرانکفورت از آن سربرآورد، بود. او برتولت برشت را قهرمان نظریات زیباشناختی میداند و آثار برشت را تجلی حال سرمدی و حضور و نفوذ ابدیت در زمان و گسست خطی میداند. او تاریخ را به عنوان موضوعی که مکان آن از بستر زمان تهی و همگن نیست، بلکه مملو از حضور زمان حال است توصیف میکند و انقلاب فرانسه را به مثابۀ حلول مجدد روم باستان میشمارد؛ همچون احیا و بازگشت مد. همانگونه که مد لباس موجب احیا و یا بازگشت به نوع پوشاک گذشته در ذهن معاصران میشود، انقلاب فرانسه نیز سبب احیای روم باستان شد. بنیامین از این جهش به گذشته، به عنوان حرکتی دیالکتیکی یاد میکند که مبنای درک مارکس از انقلاب است.
هابرماس با این استناد نتیجه میگیرد که «حال» لحظۀ کشف و الهام و آشکارسازی است همانگونه که روبسپیر روم باستان را مملو از آشکارسازیها، کشفها و شهودها و الهامات آنی و زودگذر میداند. هابرماس با پیش کشیدن «هنر پساآوانگارد» تعبیری که برای نشان دادنِ شکست و ناکامی سورریالیسم از سوی پیتر برگر به کار رفت، ضمن آنکه این شکست را رد نمیکند و در قبال آن موضعی نمیگیرد، با بهرهگیری از این شکست به عنوان ادلهیی برای وداع با مدرنیته به چالش برمیخیزد و آن را یک حیلۀ زیرکانه و پیچیده برمیشمارد که نومحافظهکاران درصدد القای آن برای گذار به پدیدهیی به نام پستمدرنیته هستند. فیلسوف به نظریات دانیل بل استناد میکند. دانیل بل از برجستهترین نومحافظهکاران امریکایی است که کتاب «تناقضات فرهنگی نظام سرمایهداری» وی جدالهای زیادی را برانگیخت. او تکنولوژی جدید را سد راه فرهنگ لذتپرستانهیی میداند که نشأت گرفته از فرهنگ مدرنیته است. او عرصههای زیست جهان را آلوده شده به فرهنگ مدرنیتی میداند که انگیزههای لذتپرستانه و خودشیفتهگی را تقویت و در کار انضباط شغلی و حرفهیی جامعه اخلال ایجاد میکند. از نظر بل، چنین فرهنگی جز به ازهمپاشی شیوۀ زندهگی هدفمند و عقلانی و زوال اخلاقیات پروتستانی منجر نمیشود.
هابرماس با اشاره به تعبیر هنر پساآوانگارد و نظریۀ بل که از یکسو هنر آوانگارد و فرهنگ مدرن را مرده و فاقد خلاقیت و آفرینندهگی میداند و از سوی دیگر، فرهنگ مدرن را مروجِ اباحیگری و عدم پایبندی به اخلاق معرفی میکند، که اخلاقیات و کار و انضباط شغلی را با اخلال مواجه میکند، یک حیلۀ زیرکانه معرفی میکند و این پرسش را مطرح میکند که جامعهیی که اباحیگری و عدم پایبندی به اخلاقیات را محدود میسازد، هنجارهای فرهنگی مدرن چهگونه میتوانند در آن ظهور یابند و در نتیجه سبب برآشفتهگی و اخلال در نظم ناشی از حاکمیت جازمهای اقتصادی و اداری عقلانی شوند. فیلسوف در ادامۀ گفتارش دربارۀ مدرنیته به عنوان پروژهیی که ناتمام مانده است و هنوز دوران آن سپری نشده و جا را به پستمدرنیته نسپرده است، به مدرنیتۀ فرهنگی و نوسازی اجتماعی میپردازد.
وی ضمن رد اظهارات نومحافظهکاران که رویکردهای نامطلوب در زندهگی به سمت کار، مصرف، موفقیت، دستاوردها و فراغت ناشی از لذتجویی یا لذتپرستی، فقدان هویت اجتماعی، فقدان اطاعت و فرمانبرداری، خودشیفتهگی، کنارهگیری یا عقبنشینی از عرصۀ رقابت شئونی و پیشرفت را به مدرنیسم فرهنگی نسبت میدهند، آن را بهدرستی ناشی از نوسازی سرمایهداری اقتصاد میداند. این در حالی است که نومحافظهکاران علل اقتصادی و اجتماعی را در این میان نادیده میگیرند و این علل را نه تنها تحلیل نمیکنند که روشنفکران متعهد به پروژۀ مدرنیته را جانشینِ این علل میکنند.
آنان در واقع با حذف علل و عوامل اصلی، تبعات فرهنگی جوامع نوساختۀ اقتصادی و اجتماعی را (کار، مصرف، موفقیت، دستاوردها و فراغت) به علل فرهنگی نسبت میدهند. در حالی که به عقیدۀ هابرماس، فرهنگ تنها به گونهیی بسیار محدود، غیرمستقیم و واسطهیی در ایجاد این مشکلات دخیل است. وی ریشۀ نارضایتیهای نومحافظهکاران را در واکنشهای عمیق علیه فرآیند نوسازی اجتماعی میداند. عللی که سبب پویایی رشد اقتصادی میشود، خود بر روند نوسازی اجتماعی شتاب وارد میکند و این علل و شتاب در کنار موفقیتها و دستاوردهای تشکیلات و سازمانهای دولتی و حکومتی در اشکال پیشین حیات انسانی رسوخ کرده و تبعیت ناگزیر آن را از جازمهای نظام اقتصادی و سیستم نوسازی اجتماعی سبب میشود. هابرماس این تبعیت ناگزیر زیست جهان از جازمهای نظام اقتصادی را عامل اختلال در زیرساخت ارتباطی زندهگی روزمره میداند.
نومحافظهکاران، اعتراضات نیوپوپولیستی را نشأت گرفته از فرهنگ تهاجمی، و نیوپوپولیستها را حاملان و طرفدارانِ این فرهنگ معرفی میکنند.
هابرماس به طنز و کنایهیی که راجع به این اعتراضات در قالب نومحافظهکاری وجود دارد اشاره میکند و ضمن برشمردنِ لزوم آن چیزی که وی آن را عقلانیت تفاهمی (ارتباطی) مینامد؛ که دربرگیرندۀ وظایف مربوط به انتقال یک سنت فرهنگی، وحدت و همبستهگی اجتماعی است، عقلانیت تفاهمی را تحتالشعاع عقلانیت اقتصادی میداند، چرا که مناسبتهای اعتراض درست زمانی پیش میآید که حوزههای کنش تفاهمی که بازتولید و انتقال ارزشها و هنجارها را مد نظر دارند، تحت نفوذ شکلی از نوسازی هدایت شده توسط معیارهای عقلانیت اقتصادی و اداری قرار بگیرند و این نوسازی در تمام اجزای حوزههای کنش تفاهمی رسوخ میکند و این رسوخ تداوم تضاد عقلانیت ابزاری با عقلانیت تفاهمی را با خود به دنبال دارد. نتیجه آنکه هراس و اعتراض گستردۀ ناشی از انهدام و ویرانی محیط زیست شهری و طبیعی که نتیجۀ بلندمدت نوسازی اقتصادی و اجتماعی است، در معیارهای عقلانی همین نوسازیِ اقتصادی و اداری تحلیل میرود و نومحافظهکاران توجه ما رااز این فرآیند دور میسازند. هابرماس مشکلات مدرنیتۀ فرهنگی را به کلی انکار نمیکند و از سرگشتهگیها و حیرتهای جدی خاصِ آن یاد میکند که ارتباطی به نوسازی اجتماعی ندارد و علل آن را باید در چارچوب توسعۀ فرهنگی جستوجو کرد. او از انتقادات نومحافظهکاران به عنوان انتقاداتی ضعیف از مدرنیته یاد میکند و ضمن کنار نهادن آنها، به سراغ انتقادات کسانی میرود که مدعی پستمدرنیتهاند یا خواهان بازگشت به اشکال ماقبلِ مدرنیته هستند و یا اساساً مدرنیته را نفی کرده به دور میریزند.
Comments are closed.