گزارشگر:مراد فرهادپور - ۰۵ عقرب ۱۳۹۲
شاید انتخاب بحث لیبرالیسم برای نقد در این زمان چندان مناسب به نظر نرسد. اما اتفاقاً امروز نولیبرالیسم در سطح جهانی به یک مشکل اساسی تبدیل شده است. اکنون دیگر این واقعیت آشکار است که نولیبرالیسم جهان را به سمت توحش پیش میبرد و ابعاد شدیداً ضددموکراتیکِ آن حتا در حد دموکراسی صوری بیرون زده است و رعایت قواعد عادی بازی ایدیولوژیک را نمیکند. فراموش نکنیم اعتراض مردم یونان به این بود که تصمیمات اصلی از بروکسل میآید. این دموکراسی چه معنایی دارد؟ سازماندهی سرمایهداری جهانی دقیقاً بر اساس الگوی چینی پیش میرود و زوال اروپا پیش چشم ما رخ میدهد. نتایج وحشیانه نهفته در این نولیبرالیسم به عنوان نوع جدیدی از سازماندهی، دیگر کاملاً آشکار شده و بررسی نظری آن در سطح جهانی، برای حفظ حداقلی از انسانیت لازم است.
چرا بحث نظری دربارۀ دموکراسی، دولت و جامعۀ مدنی در این شرایط لازم به نظر میآید؟ پاسخِ آن را با نقل قولی از گرامشی میدهم، آنجا که در پیوند با ماکیاولی از تصویر «سانتور» میگوید؛ موجود اسطورهیی یونان که ترکیب اسب و حیوان بود. موجود دوگانهیی که یک طرفش انسان است و یک طرفش حیوان. گرامشی به صورت دیالکتیکی این نکته را مطرح میکند که این دو با هم تقسیم یا ترکیب نمیشوند و همدیگر را کامل نمیکنند. این گونه نیست که یکی کم یا زیاد شود و دیگری ثابت بماند.
بلکه در نقطۀ اوج کم شدن یکی، نقطۀ مقابل فوران میکند. مثال واضح چنین دیالکتیکی این است که افرادی در تاریخ که همهچیزشان را از دست میدهند و مورد هجوم نیروهای بیرونی قرار میگیرند و وجود فیزیکی و بدنیشان در خطر میافتد و با آنها همچون حیوان رفتار میشود، درست در همان لحظه که گمان میکنیم خوی حیوانی بیرون بزند، تبدیل به نمایندههای امر کلی و حقیقت کلی میشوند؛ نمایندههای عدالت، آزادی، انسانیت، شرف و حیثیت انسانی. یعنی درست در همان لحظه که وجود فیزیکیشان به عنوان انسان زیر سوال است، با «ایده» به معنای هگلیِ آن مرتبط میشوند و این درست تجربۀ امروزۀ ماست.
باید بدانیم فراتر از این فروشگاههایی که ما به آنها سر میزنیم و در زندهگی روزمره به شکل بیواسطه در قالب ترافیک با آن روبهرو هستیم، چند کیلومتر آن طرفتر دقیقاً نزاع بر سر حیات در جریان است. و دقیقاً در همین زمان جان به لب رسیدن است که بحث هگل و مارکس و لیبرالیسم و چپ و جامعۀ مدنی جدی میشود.
لیبرال دموکراسی نام سیاسی کل مدرنیته است. هر چیزی که از انقلاب فرانسه به اینسو اتفاق افتاده، از رشد و جنگ و ابداع و تخریب، همه در این مفهوم میگنجد. از هگل و مارکس و اشمیت و راسل و هایک و فوکو و مدرنیستها و پست مدرنها همه در این بحث میگنجند. اگر بخواهیم دقیقاً تکههای لیبرال دموکراسی را باز کنیم، به کل پروژۀ مدرنیته میرسیم.
بحث بر سر این است که مارکس نشان داد این پروژه همراه با پروژۀ سلطۀ یک طبقه خاص به نام «بورژوازی» و شکلگیری یک شیوۀ تولید خاص است که اتفاقاً خود مارکس بسیار مشتاقانه و در «مانیفست کمونیسم» حتا کودکانه، از سویههای ابداعگرایانه و نوآورانۀ آن ستایش میکند. اگر بخواهیم بخش مارکسیستی را از این قضیه جدا کنیم، باید گفت، بله یک طبقۀ جدید آمده است. همچنان که به اعتقاد هگل با این پروژۀ جدید بود که دولت معنایی اخلاقی پیدا کرد. تا قبل از آن، دولت ابزارِ چند شاه و فیودال و حاکم بود تا بر سرِ بقیه بزنند و حکومت کنند.
جامعۀ سیاسی، جامعۀ مدنی، فرد و کلیۀ نهادهای مدرن مثل آموزش، شفاخانه، علم جدید، رشد تکنولوژیک همه با هم همراه مفهوم «همبستهگی اجتماعی» یا «دولت» تحت عنوان یک نوع جوهر اخلاقی (Ethical Substance) به وجود آمدند و در این شکی نیست. اما این مرحله را نباید فقط به عنوان رشد و حرکت در نظر گرفت. فازهای مختلفِ این حرکت همراه است با شکلهای مختلف بسط سلطۀ یک طبقه و یک وجه تولید خاص و نوع خاصی از سازماندهی که همراه است با درگیری و کاربرد زور و همچنین انواع ایدیولوژیها، توافقها، همبستهگیها، جلو رفتنها و عقب رفتنها. اگر این سویه را حذف کنیم، دیگر دربارۀ فجایع این دوران، دربارۀ دو جنگ جهانی، دربارۀ فقر و بدبختی، تجربۀ استعمار و استثمار چه میتوان گفت؟ در آن صورت باید این تجربهها را فقط به عنوان عقبنشینیهای موقت در شاهراه پیشرفت و رشد و تعالی در نظر گرفت که دست آخر فقط یک تجربۀ تکنولوژیکِ حقیر باقی میماند و نه چیزی دیگر. چون حتا از زاویۀ لیبرالیسم هم دیگر نمیتوان از حرکت جهان به مفهوم «پیشرفت» یاد کرد.
ما به صورت ملموس، با تجربۀ پسرفت و سقوط آشنا هستیم. این دوگانه را باید حفظ کرد. چون ابعادی از این حرکت نیز واقعاً نه حتا در خود مارکس و نه در پروژههایی که از دل مارکس بیرون میآیند، قابل توضیح نیست. حتا اگر فرض کنیم مارکس، «سرمایه» را تمام کرده و توانسته بود مفهوم «دولت» و «بازار جهانی» را بسازد و طرح خود را به یک نقطۀ پایانی برساند، بازهم خیلی چیزها، مثلاً حرفهایی که اشمیت و فوکو گفته بودند، در این طرح نیامده است و پاسخگو نیست. ماجرای ساختنِ یک جهان جدید دووجهی است. این جهان جدید زیر نفوذ یک طبقۀ جدید با روابط جدید ساخته میشود. در نتیجه، «خشونت» و «سلطه» جزیی از آن است، اما در عین حال چیزهایی را میسازد و تغییراتی را در زندهگی ما ایجاد میکند که شاید نتوان بیواسطه به پروژۀ سلطه، آنها را وصل کرد. هیچ کدام از این دو وجه را نمیتوان کنار گذاشت. اگر سویۀ انتقادی مارکسی را کنار بگذاریم، با روایت مسخره و سادهیی از پیشرفت روبهرو میشویم و در مقابل اگر بخواهیم فقط روی سویۀ مارکسی تأکید کنیم، احتمالاً بسیاری از ابعاد تجربۀ اجتماعی را نمیتوان از دل «سرمایه»ی مارکس بیرون کشید. پس ادامۀ بحث نظری و غنی کردنِ آن از طریق شجاعت نظری ضرورت دارد. قصد دارم با الهام از اشمیت، سویۀ لیبرال و دموکراتیک ترم لیبرال ـ دموکراسی را از هم جدا کنم.
Comments are closed.