احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۰ عقرب ۱۳۹۲
یعقوب یسنا / ۱۱-عقرب/۱۳۹۲
بخش نخست
نوشتن، امریست دشوار. دشوار برای این است که میخواهد زندهگی، بودن و طبیعت را معنامند کند. حال آنکه زندهگی، بودن و طبیعت، پیرنگی برای غایت و معنا ندارد؛ اما نوشتن برای زندهگی، بودن و طبیعت، پیرنگِ معنایی وضع میکند. با وضع پیرنگ معنایی، معرفتی را بهنام «هستی» برای فهمپذیری زندهگی و بودن؛ و معرفتی را بهنام «جهان» برای فهمپذیر شدن طبیعت ارایه میکند. اینجاست که انسان، وسط دستگاهی میافتد که خودش، آن را وضع کرده اما دیگر این دستگاه از واقعیت انسانی، فراتر رفته و بهنام میتافزیک، تصورکردنی شده؛ و انسان با ماورای خویش درگیرِ گفتوگو شده است؛ گفتوگوی متداومی که بیانی از دلهره، امید، هراس، حسرت و… انسان با ماورایش یا با خویشتنش که همان چهره نمادین خودش است، بوده است.
در این نوشتار، از «نوشتن»، امری نمادین تصور شده است؛ امری که انسان با آن میخواهد مسوولیت وجودی و هستیشناسانه از خودش ارایه کند، و درک وجودی خویش را با دلهره، امید، هراس و حسرتِ ممکن تبارز بدهد. هراس از نابودی کامل را برای خویش و برای جامعه انسانی زایل کند؛ که ما در یادآوری و یادمان باقی ماندنی استیم، و طبیعت نمیتواند فراموشی مطلق را در زندهگی انسانی پیاده کند. انگار، انسان با نوشتن در برابر قدرت ویرانگر و فراموشکار طبیعت میایستد و میخواهد با امر نوشتن، از طبیعت به عنوان واقعیتِ میرا انتقام بگیرد.
بنابراین، اراده از «نوشتن» هرگونه نوشتار/گفتاریست که بار هستیشناسانه دارد. میتواند شعر باشد، داستان، فلسفه، یا گونههای دیگرِ «نوشتن».
پرسش این است که با اینهمه سرگرمی و کار، چرا انسانی هست که مینویسد؟ میتواند کاری دیگری را انجام بدهد؛ کاری که بهش نسبتاً سعادت اینجهانی را فراهم کند: قدرت، پول و… . اما انسانی هست که میخواهد بنویسد و رنج هستیشناسی کل بشر یا همان انسان نمادین را به دوش بکشد، و با خودخواستهگی خویش، خودش را نماینده بشر تصور کند؛ بشری که خواسته از کنار امید و هراس جهان، خاموش بگذرد. اما انسانی میآید و خودش را با هراس و امید بنیادین انسان با جهان روبهرو میکند و دست به عبثیدن و تقلاییدن شدید در برابر طبیعت و جهان میزند. چرا میعبثد؟ چرا میتقلاید؟ ناگزیر میشویم بپرسیم که نوشتن چرا وجود دارد؟ این پرسش میتواند پاسخ نداشته باشد اما میتواند پرسشهای دیگری را پیشنهاد کند: زندهگی چرا معنا ندارد؟ طبیعت چرا معنا ندارد؟ میشود تصور کرد که نوشتن با هراس از بیمعنایی زندهگی و طبیعت، و با امید برای فراموش نشدن، ارتباط داشته باشد!
از این چشماندازها، (که چرا نوشتن وجود دارد؛ چرا شاعر/نویسنده وجود دارد که بنویسید؟؛ و چرا در پی این استیم که انسان، چیزها و طبیعت را فراتر از واقعیت، همچون ایدهیی معنامند کنیم؟؛ و معنامندییی که هستی و جهان را ارایه کرده است؛ این هستی و جهان، چرا برای انسان به هراس و فاجعه از هستی و جهان میانجامد؟؛ این فاجعه و هراس به آگاهی فرد انسانی ارتباط دارد یا چنین هراس و فاجعهیی، مستقل از آگاهی فرد انسانی، وجود دارد؟) به شعرهای پرتو نادری به عنوان امرِ «نوشتن» پرداخته میشود.
پرتو نادری اگر برای نسل خودش، برای نسل ما و برای نسلهایی که خواهند آمد، تصورکردنی باشد؛ در همین امرِ نوشتن تصورکردنیست. انسانی که از شصت سالهگی گذشته است، اما مینویسد. از روزی که امرِ نوشتن را دانسته، تا هنوز نوشته است. مهم نیست که چه نوشته و برای چه نوشته؛ مهم این است که نوشته است. هیچ نوشتهیی سرنوشت جهان و انسان را تغییر نخواهد داد، هیچ نوشتهیی بر کیهان چیره نخواهد شد و کیهان را جادو نخواهد کرد. هر نوشتهیی، بهویژه نوشتن ادبی، امریست که در نهایت، هراس/امید انسان را به نمایش میگذارد؛ امید/هراسی که هویت بنیادین فاجعه در ما است؛ فاجعهیی که رنج، اندوه، حسرت، غم و… جهان را به سوی ما میکشاند، و در ما، در انسان، پرتابش میکند. انگار، انسان، حفره یا سیاهچالهیی است که همه رنج هستی و جهان در او تلنبار میشود، فشرده میشود، و بعد این حفره از فشردهگی رنج منفجر میشود. گویا انسان طرحیست برای آگاهی؛ طرحی که طبیعت برای آگاهی خویش بر خویش، این طرح را یعنی طرح انسان شدن را تکامل میدهد. البته نه تکامل به مفهوم مطلق؛ تکامل به مفهوم پروژهیی که به شکست کمال خویش و طبیعت آگاه شود. این آگاهی، انسان را دچار توهم کرده است، و انسان برای گریز از این آگاهی، دست به کار شده است تا گفتوگویی را بین خود و ماورای خود (متافزیک) آغاز کند و با این گفتوگو، طرح توهمهایی را بریزد که گویا انسان مرکز هستی و جهان و طبیعت است، و این جهان برای انسان بنا شده است. در حالی که انسان (موجودی که خودش را کاملترین موجود میداند) با افتادن چند قطره آب در مجرای تنفسیاش میمیرد! اما دلخوشیهای بزرگ دارد؛ بنا بر این، اگر انسان مرکز این عالم هم نیست، اما طرحی است که انگار طبیعت، آگاهی خویش را به عنوان رنج بردن، در هستی موجودی بهنام انسان، تبارز داده است؛ از اینرو انسان ناگزیر است که رنج تباهی چیزها و جهان را به دوش بکشد، حتا رنج ویرانی و متلاشی شدنِ یک کوه را در درون خودش!
پرتو نادری، تمام عمر با هستی پیرامونش تصادم کرده است. فرقی نمیکند که این هستی، در امر سیاست، اجتماع، تاریخ، عشق، و… تبارز میکند؛ اما شاعر خودش را با امرهای این جهان، تصادم میدهد و با این تصادم، طرح ایده رنج را در امر نوشتن (در امر شعر) ارایه میکند:
با باد سخن میگویم
با کوه صبرآزمایی میکنم
و انجماد غمهایم را
با دریاهای دوری جاری میشوم
و هرقدر که از خویش در خویش
راه میزنم
آسمان از دلتنگی من
بیشتر فاصله میگیرد
(شعر ناسروده من/ سفر/ ۱۲)
آگاهی در هر صورتش، بیانی از رسوا شدن انسان است؛ زیرا آگاهی، اقتدار و شالوده طرح پروژه کمال مطلق انسان و جهان را ازهم میپاشاند، و اینکه اگر بگوییم که جهان و انسان، توهمیست که طرحش را خود انسان ریختانده است، گفتنش و تحملش برای جامعه انسانی دشوار است؛ چون ذات انسانیت ما بر توهم استوار است و پروژه انسان شدن ما استوار بر توهم از طبیعت و از خود ما است. بنا بر این، آگاهی، بیشتر کسی را رسوا میکند که آگاه شده است. پرتو نادری از آگاهی خویش میهراسد، اما راهی هم ندارد که از رسوایی آگاهی خویش فرار کند؛ چون امکان ندارد آدمی از آگاهی خویش فرار کند:
…
من چرا مصیبت هوشیاریام را
چنان پوستین کهنهیی
از میخ بلند بدمستی نیاویزم
چرا همرنگ جماعت نباشم
چرا همرنگ جماعت نباشم
رسوا شدن حوصلهیی بزرگ میخواهد
(شعر ناسروده من/ مصیبت هوشیاری/۵۴)
اما این مصیبت هوشیاری را نمیتواند چون پوستین کهنهیی از میخ بلندی بیاویزد. اگر میتوانست که از میخ بلندی بیاویزدش؛ دیگر به سراغ نوشتن نمیرفت و دیگر خود را دچار امر شعر نمیدید.
۱
در گفتوگو با جهـان
منظور من از جهان، صورت نمادینشدهگی طبیعت و چیزهاست. در صورتی که طبیعت و چیزها نمادین نمیشدند، دیگر ما از طبیعت، جهان را به عنوان نرمابزار مفهومی نمیداشتیم. آنچه که من جهان میگویم، یک امر نرمابزاری و مفهومی است که به طبیعت و چیزها صورت ¬مفهومی و صورت¬ تفکری بخشیده است.
جهانی را که انسان پیش از ما تصور کرده است، جهانیست دوتایی و تقابلگرایانه که استراوس، هستیشناسی تقابلگرایانه ساختاری این جهان را در مطالعات اساطیری و مردمشناسی ارایه کرده است. بر مبنای آرای انسانشناسانه استراوس میتوان نمادینشدهگی طبیعت و چیزها را به مفهوم جهان در تقابل دوتایی نیک و بد (خیر و شر)، تقلیل داد.
گفتوگوی هنری پرتو نادری از طریق شعر با طبیعت به مفهوم جهان، گفتوگوییست تقابل گرایانه، استوار بر خیر و شر؛ اما این خیر و شر، ماهیت هستیشناسانهاش را از جهان فکری اوستایی ـ زرتشتی گرفته است و با چشمانداز اوستایی (صورت تفکر مردمان ایرانی از جهان)، گفتوگوی هنریاش را با مفهوم جهان انجام داده است:
…
تو ای آشفته خورشید
تو ای وارسته از ظلمت
گرامی دار با لبخندی از ایمان
قدوم رهنوردی را
که راه دور پیموده
و زنجیر گران تیرهگی از پا و دست نور بگسسته
و با او همصدا برخوان
سرود فتح را بر شب
(سوگنامهیی برای تاک/ سرود فتح/ ۴)
در این چشمانداز شعری به سوی جهان؛ روشنایی و تاریکی از واقعیت طبیعیاش فراتر رفته و نمادین ارایه شده است؛ بنا بر این نمادینشدهگی، میتوان در کل، طبیعت و چیزها را معنامند کرد و با این معنامندی، میتوان بخشی از طبیعت و رویدادهای طبیعی را به روشنایی نسبت داد و بخشی را به تاریکی. نماینده روشنایی خورشید، و از تاریکی، شب، است. بنابرین، هر امری که به روشنایی تعلق بگیرد، زیر ستون خیر قرار میگیرد، و هر امری که به تاریکی تعلق گرفت، زیر ستون شر قرار میگیرد.
خورشید و شب، در شعرهای پرتو نادری نمادین میشود که بنا به این نمادین شدهگی، معرفت تقابلی دوگانه از جهان ارایه میشود:
شب در مسیر خویش
سیاهی میکاشت
و پیچک دهشت
بر تن هر شاخه در جنگل
میپیچید
و در آن سوی ـ در غربت ـ
پرندهیی در بیشه تشویش زندهگی میکرد
و آشیانه او
با زبان خاکستر
حکایت مرغان رفته را میخواند
(سوگنامهیی برای تاک/ با زبان خاکستر/ ۱۳)
در این شعر، شب، دیگر یک رویداد طبیعی نیست؛ یک امر نمادین است، یک موجود است که کردار زشت دارد، کارش کاشتن سیاهیست. این سیاهکاری شب بیپشتوانه فرهنگی و بیپشتوانه کهن الگوگرایانه نیست. کهن الگوی سیاهکاری شب به تفکر اوستایی میرسد. معمولاً در شب، لشکریان اهریمن دست به کار میشود برای نابودی جهان؛ و شب، نشانی از چیرهگی اهریمن بر جهان است؛ و روز، نشانی از چیرهگی آهورا مزدا بر جهان.
Comments are closed.