احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:یعقوب یسنا/ 13-عقرب/1392 - ۱۲ عقرب ۱۳۹۲
هنر با سیاست، تاریخ و جامعه به عنوان رویدادهای انسانی، گفتوگوی خاص خودش را انجام میدهد و از این رویدادها، مفهومهای عاطفی و انسانی ارایه میکند. شعر نیز همین کار را با سیاست میکند و گفتوگویی را با سیاست انجام میدهد برای توسعه دانایی خودش نه برای خدمت به سیاست. به نظر من، ارایه هرگونه تعبیر سیاسی از شعر که در آن تعبیر، سیاست برای توضیح و تأویل شعر مبنا قرار بگیرد، اقدامیست به گفته آخوندها، مغالطهبرانگیز. بنابراین، بایستی در گفتوگوی شعر با سیاست، اصالت هنری شعر برای شعر محفوظ باشد و توضیح و تأویل گفتوگوی شعر با سیاست نیز بر مبنای اصالت هنری شعر، باشد نه بر مبناهای دیگر.
شعرهای پرتو نادری در گفتوگو با سیاست توانسته است اصالت هنریاش را حفظ کند و بینش هنریاش را به عنوان آرمان ممکن هنری، به سیاست ببخشد:
در گورستانهای تنگ تعصب
این گونه تا کی و تا چند
گورهای مردهگان خویش را برمیشمارید؟
مگر کسی
دیده است
که پهلوان معرکه
اندوه تلخ تنهایی خود را
با جمجمههای پوسیده نیاکان در میان بگذارد.
در گورستانهای تنگ تعصب
آفتاب
حفره تاریک بدبختی است
که زندهگی را با جهنم سوزانی پیوند میزند.
در گورستانهای تنگ تعصب
عقرب جرارهیی
شاید یک روز
هیچستان ذهن شما را
صفر دیگری بیفزاید
و جمجمههای پوسیده نیاکان
یک
دو
سه
و چند و چند
و چند بار دیگر
به هیچ نمیارزند.
(دهان خونآلود آزادی/ جمجمههای پوسیده نیاکان/ ۹۰)
این گفتوگو و گفتوگوهایی از ایندست، بینش هنریییست که شعر به سیاست میبخشد و میخواهد به سیاست ارزش آرمانی بدهد؛ ارزشی که سیاست میتواند آنگونه باشد نه اینگونه غیرانسانی و استبدادی.
پرتو نادری با شعر، گفتوگوهای ممکنی را با سیاست در روزگار ما انجام داده است و با هنر، بخشی از رویدادهای سیاسی روزگار ما را تصرف و بهیادماندنی کرده است:
پیشوای من دیریست
نام نامی خود را
بر سکههای مفرغ تاریکی ضرب زده است؛
و «جیلک» سبز غیرت افغانیاش
تنگتر از آن است
که شانههای سیاه «مُشَرَف» را بپوشاند.
…
(دهان خونآلود آزادی/ امیر بزرگ/ ۱۰۱)
…
باید یاد بگیرم
که چهگونه از خیابان یکطرفه وحدت ملی! بگذرم
و با الفبای جعلی شعرهای تازه خویش
بر گور اصطلاحات علمی
و ملی ـ اداری
توغ جاودانهگی برافرازم
…
(شعر ناسروده من/ چراغ قرمز/ ۱۵)
چه مظلومانه
در انتظار یک دهن خنده
یک لقمه نان
و یک کاسه آب
پیر شدیم
هیچ نفهمیدیم
که بهار در پشت چه کوهی خانه دارد
و هستی سبزش
با شاخههای کدام درخت خوشبخت
پیوند میخورد
…
(شعر ناسروده من/ تا چند گاه دیگر/ ۵)
…
در روزگاری که ماه
عمامه سپیدش را
بر فرق سیاه شب میگذارد
و شب
در وزن روشنایی
منظومه میسراید
دیگر حتا نمیتوان به آفتاب اعتماد کرد
که کاغذین نیست
(لحظههای سربی تیرباران/ در میان دو انفجار/ ۴۷)
پرتو نادری با شعر، گفتوگوی ممکنی را با سیاست انجام داده است؛ گفتوگویی که میتواند برای نسلهای بعد روایت برخورد هنریِ شعر با سیاست و تاریخ از روزگار ما باشد؛ روایتی که نه تاریخ است و نه سیاست، و نه در خدمت تاریخ است و نه در خدمت سیاست؛ فقط ارادهیی است برای برخورد شعر با سیاست، و فهمپذیرکردن سیاست با دانایی شعر.
۳
گفتوگو با خود یا همان تصور نمادین «من»
انسان میتواند دو تصور نمادین از هویت انسانی داشته باشد: تصور نمادین از «خود» که هسته این خود، «من» است؛ و تصور غیر از خود که «دیگری» است، و هسته این دیگری، «او» است. این «دیگری» (او) میتواند یک فرد انسانی (حتا تصور بیگانه شده خود فرد از خودش باشد) باشد در روبهرویی با «خود» (من) یا میتواند یک «دیگری بزرگ» باشد که همان جامعه انسانی است.
«خود» (من)، هویت انسانی فرد است. هویت، پندار است. هر پندار، آرمانی و توهمبرانگیز است. بنابراین، هر فرد انسانی، تصوری آرمانییی از خودش دارد که این تصور آرمانی بر توهم انسانی فرد از خودش استوار است، و این توهم انسانی فرد از خودش، به فرد امکان می دهد که طرحی را از خود، بیرون از خود، یعنی در ماورای خود، متافیزیک خودِ خویشتن را ارایه کند و با این چهره آرمانی خودساخته خویش دایم در گفتوگو باشد، و با این گفتوگو، واقعیت خویش را به مرجعی رجعت دهد که این مرجع، موقعیتیست نمادین، متافیزیکی، و میشود گفت مرجعیست مُثُلی؛ همان مرجعی که افلاتون ازش سخن گفته بود.
«خود» هر فرد؛ مجموعهیی از رابطه و رو در رویی فرد انسان با انسانهای دیگر، با چیزها، با رویدادهای طبیعی و انسانی، با مفاهیم، با زبان، و در کل با جهان (دیگری) است. اما این رابطه و رو در رویی، استوار بر دریافتهای عاطفیست.
در نهایت، خانه موقعیتی انسان در جهان، همین «خود (من)» او است. با تکیه بر «من» خویش، به «دیگری» به «جهان» نگاه میکند؛ دیگری و جهان را بنا به اعتبار «من» خویش، معنا و توجیه میکند. بنابراین، هر فرد، معنا و معرفتی که از جهان ارایه میکند. عمق این معنا و معرفت، به امکان هستیشناسانه «خود» او، یعنی که «خود» او با «جهان» تا چه اندازهیی تصادم کرده است و در این تصادم با جهان، چهقدر «خود» او توانسته هویت ارجاعی «خود»ش را در برابر «جهان» توسعه ببخشد و با این توسعهبخشی هم به خودش معنا ببخشد و هم به جهان:
…
و این صدا که از آن سوی سرزمینهای حادثه میآید
آواز من است
که ذهن سنگبسته تاریخ را
آبستن ماجراهای تازه میکند
…
(تصویر بزرگ، آیینه کوچک/ سکوت/ ۸۷)
شاعر در تصادمی با جهان، به خودی مقتدری دست یافته است که این خود مقتدر (من) شاعر با تاریخ میتواند رو در رو شود و ماجراهای تازهیی را آبستن کند. هرکسی بنا به اعتبار هستیشناسانه «خود» به جهان اشاره میکند، و با این اشاره به جهان، میخواهد جهان را بنا به معرفت هویتی خویش معنامند کند. در این میان، به اعتبار خودش در معنادهی جهان تأکید کند: جهان همان است که آن را من دارم بیان میکنم.
شاعر در ضمن اینکه یک خود مقتدر دارد که با این خود مقتدر با جهان سخن میگوید و میخواهد از چشمانداز همین خود، به جهان معنا بدهد؛ اما یک «خود»ِ صمیمی نیز دارد که معمولاً با این خود صمیمیاش درگیر است و میخواهد در گفتوگو با این خود صمیمیاش، حضور خودش را برای خودش، توجیه کند:
…
میروم
میروم
میروم
و از دوردستترین چشمه
که از دوردستترین کوه میآید
در دوردستترین لحظههای آزادی
مشت آبی به صورت خود میزنم
و ترانه غمگینم را
بر بال کبوتران سپید میبندم
…
(آن سوی موجهای بنفش/ آن سوی موجهای بنفش/ ۴۰)
این «خود»ِ صمیمی شاعر، معمولاً خودیست اندوهگین، و گاهی شاعر او را تسلا میدهد، و گاهی او شاعر را تسلا میبخشد. این تسلابخشی دو سویه، به «خود»ِ شاعر، ساحت هستیشناسانه میبخشد که امکان ماندن خوانندهها را نیز در آن فراهم میکند:
در آن یلدای ناامیدی
این چه صدایی بود
که مرا به سوی نور فرا خواند
و خود اما؛
پیش از آنکه سیبی بر شاخه بلند بامداد سرخ شود
در میان ابرهای اضطراب
پنهان شد
…
(لحظه های سربی تیرباران/ تشنهگی/ ۱۲)
اما موقعی گفتوگوی شاعر با «خود»ش به اوج دانایی میرسد که شاعر به گونهیی هم واقعیت وجودیاش را و هم «خود»ِ معرفتیاش را دچار فنا میبیند؛ این دچار فنا شدهگی، به شاعر بیشتر امکان میدهد تا خویشتن «خود» را توسعه بخشد، و خود را همچون طرحی به سوی جهان پرتاب کند:
میروم
و نقش گامهایم
در پاپوش سرگردانی هیچ
میپوسند
(دهکده بیبامداد/ سرگردانی/ ۳۹)
تصور از فنا به شاعر امکان میدهد که در وسط فاجعه فناپذیری، بیهیچ التماسی به ماورای خود با خودش، از جهان و سرگردانی انسان شکایت کند؛ این شکایت بیشتر همان تسلای دوسویه بین شاعر و چهره آرمانیاش است:
…
سرگردانی من
کلاغ پیریست
که شاخههای بند سپیدار هیچ را
روزی هزار بار فتح کرده است
…
(لحظههای سربی تیرباران/ زمین/ ۲۴)
چنان ستارهیی
از مدار شکیبایی خود رها شدهام
که سرگردانیام
در هیچ منظومهیی نمیگنجد
…
(تصویر بزرگ، آیینه کوچک/ نام من/ ۴۶)
ابرها در تمامی شب باریدند
ابرها با دل من خویشاوندند
آه چه لذتی دارد
گریستن
وقتی که انسان دستهایش را بر گردن یک دوست
میآویزد
و بغض دلش را خالی میکند
های با تو ام تنهایی
…
(تصویر بزرگ، آیینه کوچک/ تنهایی/ ۸)
رابطه من با آفتاب قطع شده است
و در لایتناهی مرگ
مدار حقیقت زندهگی را گم کردهام.
با این حال،
از نردبانی میروم بالا
تا چراغ افتخار خویش را
بر رواق خاکآلود تاریخ
روشن کنم.
…
(دهان خونآلود آزادی/ استعداد بزرگ (به پنجاه سالهگی خودم)/ ۵۶)
شاعر در گفتوگو با چهره آرمانی «من» خودش که گاهی این چهره آرمانی، چنان کلی میشود که مفهوم بشر را در بر میگیرد، و گاهی هم خصوصیتر میشود، گفتوگوی خوبی را انجام داده؛ گفتوگویی که به ساحت هستیدار جان میبخشـد.
Comments are closed.