احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سائول نیومان/ 27 عقرب 1392 - ۲۶ عقرب ۱۳۹۲
برگردان: عباس شهرابی فراهانی
سیاست بنیادستیز [رادیکال] یقیناً با تغییر سر و کار دارد، اما برعکسِ شعارهای مبهم و توخالیِ احزاب سیاسی، سیاستِ بنیادستیز بر این مدعاست که تغییر واقعی ممکن نیست از طریق نظامِ رسمیِ قدرت و نمایندهگی بهدست آید؛ بلکه این تغییر باید از بیرونِ این حوزه محقق شود. میفهمم که این موضع مرا در مخالفت با بسیاری از افراد قرار میدهد، حتا آنان که در جناح پیشروِ سیاست قرار دارند. برخی اشخاص (لیبرالهای چپگرا و سوسیال دموکراتها) خواهند گفت که نظام سیاسی نمایندهگی به هیچوجه کامل نیست ـ در واقع نقصهایش بسیار و ژرفاند ـ ولی با این وجود میتوان از آن برای اجرای اصلاحات شدیداً موردنیاز ـ مانند اقدامات برابریخواهانه و بازتوزیع گرانه، یا قاعدهمندی بهتر بازارهای مالی ـ بهره برد. دیگران (مارکسیستها، لنینیستها، که البته امروزه دیگر تعداد چندانی از آنها وجود خارجی ندارند) خواهند گفت که تغییر اجتماعی و اقتصادی واقعی تنها از طریق شکل انقلابیِ سیاست محقق میشود؛ اما این امر مداخله یک حزب پیشگام را به دنبال دارد که قدرت را در دست میگیرد و از ساختارها و سازوکارهای دولت برای تحقق تحول اقتصادیِ جامعه استفاده میکند (سپس، فرض بر این است که دولت محو میشود، با این وجود تجربه تاریخی دقیقاً خلافِ آن را ثابت کرده است). هر دوی این مواضع ـ هر قدر متفاوت باشند ـ درون پارادایمِ دولت عمل میکنند؛ به دولت به مثابه ابزاری برای عملی کردن تغییر اجتماعی نگریسته میشود.
در مقابل، موضعی که من میگیرم، نزدیک به آنارشیسم [سروریستیزی] است. به آنارشیسم همواره به عنوان آموزهیی انحرافی نگاه شده است، حتا (و بهویژه) از سوی چپگرایان. به لحاظ تاریخی، آنارشیسم هم به عنوان یک فلسفه و هم به عنوان یک کنشورزی انقلابی به حاشیه رانده شده است: اخراج میخائیل باکونینِ آنارشیست از انترناسیونال اول در سال ۱۸۷۲ ـ اخراجی که به تحریک مارکس، پس از مجادلهیی طولانی و تلخ درباره تاکتیکهای انقلابی، صورت گرفت ـ پایان غاییاش را در کشتار ملوانان لیبرتاری¬ینِ (آزادیخواه/آزادیگرا/آزادخواه) کرونشتات توسط تروتسکی در سال ۱۹۲۱ یافت.
چه چیزِ آنارشیسم اینقدر تهدیدکننده بود؟ چالشی که آنارشیستها برای سیاست بنیادستیز به وجود آوردند، چه بود؟ امروزه آنارشیسم برای ما چه درسهایی دارد؟ برای پاسخ به این پرسشها، باید از نزدیکتر نگاهی به سیاست بنیادستیزِ امروزین بیندازیم. مجادله من در اینجا این است که ـ برخلاف آنچه بسیاری ادعا میکنند ـ زمان، زمانِ یأس و دستلرزههای شبهرادیکال نیست. به جای آن، ما شاهد جدایی شمار بسیاری از مردم از شیوههای سنتی کنشورزیِ سیاسی، و پروراندن یا بازپروراندن کنشهای سیاسیِ آلترناتیو (بدیل) یا خودمختارتر هستیم. این کنشهای سیاسی، پیرامون مشارکت در ساختارهای سیاسی رسمی متمرکز نشدهاند ـ در حقیقت، آنها بیانگر تردیدی آشکار و انکارِ این نظم و ترتیبها و نهادها هستند. به باور من، امروزه سیاست بنیادستیز بهطور روزافزونی در حال آنارشیستی شدن است و آرزوی خودمختاری بزرگتری را از قدرت سیاسی در سر دارد.
چرا شمار رو به افزایشی از مردم در حال شکورزی نسبت به قدرت هستند؟ به نظر میرسد درک رو به رشدی وجود دارد از اینکه حکومتها ـ حتا آنهایی که به شکل دموکراتیک انتخاب شدهاند ـ دیگر نماینده آمال مردمان و پاسخگو به مردم نیستند. آیا این شکاف مطلق میان مردم و قدرت هنگامی که حرکت نمادین شگفتانگیز میلیونها نفر از مردم در سراسر جهان که در سال ۲۰۰۳ علیه تصمیم حکومتهایشان برای شرکت در جنگ عراق اعتراض کردند، از سوی نخبهگان سیاسیشان با بیتفاوتی و تحقیر مطلق مواجه شد، آشکار نشد؟ در انگلستان، حکومت دقیقاً از اعتراضات به عنوان بهانهیی برای ممنوع کردنِ اعتراضات سیاسی تا شعاع یک کیلومتری پارلمان انگلیس در وست مینستر (West Minster)، استفاده کرد. به نظر میرسد، منظره معترضین پُرسروصـدا و شورشی، برای اعصاب لطیفِ (یا وجدانهای گناهکار؟) نمایندهگانِ سختکوشِ ما، این خادمین خستهگیناپذیر به خیر عمومی!، بسیار گسترده بوده است. آیا پارلمان انگلیس در وست مینستر ـ کُرسیِ شکوهمندِ دموکراسی ـ با نیروهای پولیس مسلح، دوربینهای نظارتی و استحکامات بتونیاش، به شکل روزافزونی به یک قلعه محصور شباهت پیدا نمیکند؟ آیا این مسأله نمادِ اهانت به و در عین حال هراس از مردم، و کوششی برای بیرون نگه داشتن مردم از قدرت، نیست؟
این مسأله شاید شگفتآور نباشد. همانطور که نظریهپردازانِ نخبهگان (elite theorists) همواره به ما گفتهاند، رژیمهای دموکراسی در حقیقت سازوکاری هستند که با آنها نخبهگان سلطه خود را همیشهگی میکنند. به این مسأله “قانون آهنین اُلیگارشی [اندکسالاری]” میگویند. این اصطلاح را سندیکالیست (یک اتحادیهگرای لیبرتارین) و جامعهشناس آلمانی، روبرت میشلز (۱۹۶۲)، برای شرح عملکرد احزابِ سوسیالیست در اروپای اوایل قرن بیستم، به کار برد. حتا پس از آن، حس یأسی در میان بسیاری از بنیادستیزان (رادیکالها) درباره کنشورزیهای جناح چپ رسمی، بهخاطر خیانتشان به جنبشهای طبقه کارگر، اقتدارگرایی و ساختارهای سازمانی سلسلهمراتبیشان، وجود داشت.
تصور کنید کسی مثل میشلز (۱۹۶۲) چه تفسیری از احزاب سوسیال دموکرات امروزی میکرد ـ تصور کنید چه تفسیری میکرد از یک موجود معیوب و هیولایی مانند حزب کارگر جدید (New Labour)، که با نولیبرالیسم جهانی و امپراتوریِ امریکایی همدست است و انگیزه بیرحمانهتر و سرکوبگرانهتری برای امنیت، نظارت و کنترول اجتماعیِ بیشتر دارد. نه حزب کارگر در انگلستان و نه احزاب سوسیالدموکرات در هر جای دیگر، به جز اقتدارگرایی بیشتر، چیزی برای ارایه به ما ندارند. با رها کردنِ حتا معتدلترین اقدامات برای اصلاح نظام سرمایهداری، تنها حوزهیی که چنین احزابی میتوانند در آن مداخله کنند ـ تنها حوزهیی که میتوان دید آنها در آن کاری انجام دهند (و توجه کنید که واژه “اصلاح” چهقدر برای گفتمان کارگر جدید مرکزیت دارد) ـ تشدید کنترول و نظارت دولتی است. حکومتها، پشت نقاب جنگهای اجتماعی علیه جرم، انحراف، رفتار “ضد اجتماعی”، مخالفت سیاسی، تقلب رفاهی یا تروریسم، از هر فرصتی برای افزایش قدرت دولت به منظور جاسوسی کردن از ما، متوقف کردن و بازرسیِ ما، بازداشت کردنِ ما بدون اتهام، کنترولِ ارتباطاتِ الکترونیکیِ ما، فضولی در و قاعدهمند کردنِ تمامی جنبههای زندهگیِ ما ـ از شیوه تربیت فرزندانمان گرفته تا شیوه بیرون گذاشتن سطلهای زباله برای جمع آوری، تا به کار بستن آنچه ما حقوق و آزادیهای سیاسی بنیادین خود میدانیم ـ استفاده میکنند. هر روز صبح که در مسیرم به سمت محل کار، از بخش محلی خود، لویشام (Lewisham) (منطقهیی حومهیی در جنوب شرق لندن) عبور میکنم، از کنار پوسترهای بیشمارِ نهادهای حکومتی میگذرم که چیزی مثل “ما در حال محاصره کردن هستیم” بر آن نوشته و حاوی تصویر یک “متقلب رفاهی”ِ کلیشهیی است که به صورت یک زن بیریخت، بدپوش و سنگینوزن یا مردی با چهره دروغگویانه که تصویر یک هدف نیز به او اضافه شده، نمایش داده شده است. آیا این نوع تبلیغات سختگیرانه ـ که من مثالهای فراوانی از آن را روزانه در لندن میبینم؛ تازه اگر دوربینهای نظارتیِ همیشه حاضر و دیگر نشانههای کنترول اجتماعی را ذکر نکنیم ـ بهراستی با تبلیغاتی که در رژیمهای توتالیتر یافت میشود، مترادف نیست؟ یک بار دیگر، ما در مقام یک جامعه فراخوانده شدیم تا چندین “دشمن طبقاتی” را محاصره کنیم ـ نه دیگر بورژوازی، بلکه آنچه مارکس لومپن پرولتاریا میخواند. هدف چنین تبلیغاتی عبارت است از بازسازی نمایی از وحدت اجتماعی ـ یک هویت اجتماعی پایدار ـ از طریق طرد و هدف گرفتنِ بسیاری از دشمنان اجتماعی، مانند بزهکار جوان، متقلب رفاهی، مهاجر غیرقانونی، منحرف جنسی، یا تروریست مسلمان. همچنین، هدف آن دور کردن توجهات از شکستهای حکومت و ناتوانی آن در جلوگیری از جابهجاشدهگیهای اجتماعیِ ناشی از بازارهای سرمایهداری است.
Comments are closed.