احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:یعقوب یسنا/ 5 قوس 1392 - ۰۴ قوس ۱۳۹۲
باران سجادی میخواهد به عنوان یک انسان، هزاران ناگزیری انسانی را بهویژه از زن-انسان را در خودش پیدا کند و در خودش، نشانه بگیرد. او به سوی پاشنههای پای آشیل و نقطهضعفهای خودش نشانه میگیرد: «…/ شلیک میکنم/ از شقیقهام/ به حادثه چشمهای تو/ نمیدانم این چشمهای تو چرا از ذهنم بیرون نمیروند/ همه شلیکهایم به خطا میروند/ زیر همه پاییزها خودم را پیدا میکنم/ نگران به ماشهها نگاه میکنم/ دستمالهای سفیدی به ماشه ها میبندم/ و همه لحظهها که بوی نا میدهند/ غزالههای شهرم که فاحشهگی میآموزند/ و شمارش قلبم که کم و بیش به کُما میرود/ به من نگاه کن/ ماهیچههایم قرمز است/ و صدایم که مثل کرمی گرسنه میان این همه تعفن معصوم مانده است/ من کت مشکیام را به دندان گرفته/ و همه اعضایم را تمیز میکنم/ میروم/ از گونههای دور تو هم عبور میکنم/ خودم را که پاره پاره نمیتوانم بدوزم/ به اولین چایخانه سنتی که میرسم/ و کت مشکی پاره پارهام را روی اولین صندلی خالی پرت میکنم» (هبوط/۹۲).
در این شعر، شاعر از شقیقهاش شلیک میکند. در ظاهر تصور میشود که به سوی کسی، شاید به سوی معشوق، شلیک کرده است؛ اما این شلیکها به سوی خودش است، چون به هیچ کسی آسیب نمیرسد. کسی دیگر وجود ندارد؛ آنچه با این شلیکها آشکار میشود، نقطهضعفهای انسانیت باران است، چون شاعر، تنها کسی را که پیدا میکند خودش است، و پاره پارههای خودش که حتا دیگر نمیشود این پارهها را دوخت و پینه کرد. هویت انسانی شاعر، در درون شعر، دچار تبادل میشود با پارهگیهای کت مشکی که از خود شاعر است و روی صندلی خالی پرت شده است؛ این تبادل هویت بین انسان و کت، میتواند بیانگر فراموشی انسان و وجود انسان در روزگار ما باشد؛ که این فراموشی انسان، برای انسانیت، نقطهضعفیست که شاعر در فراموششدهگی خودش، فراموشدهگی انسان را به نمایش میگذارد.
۴
باران در سنگباران، چشمانداز کلی از انسان را خاصتر میکند، و با این خاصتر کردن میخواهد ناپوشیدهگیهای زن انسان را به نمایش بگذارد. مراد از ناپوشیدهگیها امرهای وجودی ست؛ امرهایی که در فرهنگ بشری یا به طور خاصتر، در فرهنگ ما نقطهضعفهای انسان در نظر گرفته میشود. اما این ناپوشیدهگیها، ساحت وجودی انسانی ما است که هرچه بخواهیم انکارش کنیم، فراموش کنیم، بپوشانیمش و نادیدهاش بگیریم؛ در هر صورتی، این ناپوشیدهگیهای وجود، پنهان نمیشود.
باران سجادی، ناپوشیدهگیهای وجود را (که در جان و تن زن-انسان بهشدت و با خشونت نفرین شده، سانسور شده و نادیده انگاشته شده است؛ حتا در کل، زن-انسان را به عنوان امر ممنوع قابل تصور و فهم کرده است) با رویکرد انسانی خودش که رویکرد اعتراضبرانگیز است، به نمایش میگذارد. با این نمایشگذاری میخواهد توجه انسان را به این ناپوشیدهگیهای وجود، همچون امر هستیداری که نمیشود انکارش کرد، که نمیشود نادیدهاش انگاشت، معطوف کند.
زن-انسان سنگباران، امیدهای انسانی دارد؛ دلش میخواهد: «…/ هنوز دلم میخواهد پاهایم را به زمین بکوبم/ و لباسهای پاره بپوشم/ دلم میخواهد سینههایم را زیر باغچه قدیمی خانهمان برقصانم/ دلم میخواهد لبهایم را کلفتتر نشان بدهم/ دلم میخواهد عینکم را روی صور تم جابهجا کنم/ دلم میخواهد با یک قلمموی تیره روی تن تبدارم شعر بنویسم/ دلم میخواهد تو مرا ببینی/ وقتی همه تنم مملو از نوشتههای غریب میشود/ دلم یک فنجان شراب احمد سیلانی میخواهد/ و یک نگاه بیآزار» (زنی با ناخنهای مصنوعی/۱۴۱).
شخصیتهای زن-انسانِ سنگباران چنین دل صاف و ساده دارند؛ میخواهند تنشان برایشان و دلخوشیشان باشد تا احساسشان را با تاتو روی تنشان به نمایش بگذارند؛ احساسی که سرکوب شده است؛ احساسی که نادیده انگاشته شده است.
شخصیت های زن-انسان سنگباران، از ناپوشیدهگیهای وجودشان فرار نمیتوانند، و نمیخواهند ناپوشیدهگی وجودشان انکار شود و نادیده انگاشته شود: عریان میشوند، خون باکرهگیشان را به یاد میآورند (آیههای مقدس/ ۱۷۴)؛ خونریزی ماهانه دارند (عصر خون و انتحار/ ۲۰۴)؛ پردههای بکارتشان، به نظر مردان تنها هویتشان است که هزار بار دریده شود (باکرهگی افکار/ ۲۰۶). زن-انسانهای سنگباران، زنانی استند ممکن که خونریزی ماهانه شان را با اعتماد به نفس کافی از سرشان وا میکنند و بعد از کشتن همه سلولهای فاسد مغزشان، دوباره به غاری پناهنده میشوند که دو هزار سال پیشنه دارد (عصر خون و انتحار/ ۲۰۴)، مادر میشوند، نمیدانند کجا بار بر زمین خواهند گذاشت، و زن میزایند؛ اما زن برهنه (طنین کلاغ ها/ ۱۸۴)، حتا میتوانند بر مادینهگیشان برای لحظهیی شک کنند(اقاقیای دانشمند/ ۱۶۰).
ناپوشیدهگیهای وجود زن-انسان که در معرفت مردانه، نقطهضعفهای وجودی زنان در نظر گرفته شده است، و زنان هم بنا به معرفت مردانه، تلقین شده که این ناپوشیدهگیها، نقطهضعفهایشان است؛ در سنگباران، این ناپوشیدهگیها نه نقطهضعف، بلکه به عنوان ناپوشیدهگیهای وجود یک زن در نظر گرفته میشود که زن بودن بسته به این ناپوشیدهگیهای انکارناشدنی وجودی زن-انسان، است.
۵
دانایی و افتادن در معرفت عاشقانه برای شخصیتهای سنگباران، متفاوت از عشقهای معمولی است. عشق در سنگباران به نهایت وجود داشتن میانجامد؛ تن و جان در عشق است به وجود داشتنش پی میبرد، به وجود داشتن مملو از شور و جنونِ همآغوشی که حتا این همآغوشی با شیشهها اتفاق میافتد (مروه و صفا/ ۱۴۴). پوست درختان، وسوسه عشق را در وجود زن-انسان شعرها میانگیزد و با صدای گنجشکها بیدار میشود که دست کسی، او را کیمیا کرده است؛ عشق در سنگباران میتواند جان آدمی را جان زن- انسان را کیمیا بسازد (حج واجب/ ۹۷). عاشقها، عاشقهای ممکنی استند، حتا مجازی؛ زیرا قرنها پیش به رگهای گردن زنی خیره شدهاند، اما هنوز در رگهای گردن زن، همچون خیالی به وجود داشتنشان، پافشاری دارند (قاتل زنجیرهیی/ ۶۹). و عشق روایت سهمگینی است: «روی لبهایت می خوابم/ و جایی دورتر نفسهایم به شماره میافتد/ از اینهمه هیجان نزدیک است جان بدهم زیر عرقهای سینه تو/ برهنه میشوم زیر همه سنگینی لحظاتمان/ و آلوده دستهای مهربانت تا بهشت رانده میشوم/ تنها بازوان تو است که فشارم میدهد اینجا/ و من به چشمهایت ایمان میآورم» (لبهای برهنه/ ۱۲۹). با همه سهمگینی عشق، بازهم میشود حساب عشق را با نفسهای منقطع، اندازه گرفت:
هزار نفس منقطع
و هزار سیگار بیفرجام
حالا
در دل تنهای شب
همه زنانهگیام را ضرب میکنم
به ضربان قلب تو
و ضربات مردانهگیات در گوشم
(ضربان قلب/ ۶۱)
۵
روایت زندهگی، عشق و انسان، تنها در این دینا نه، بلکه در دنیاهای ممکن، و در دنیای پسامرگی نیز قابل احساس و تصور است؛ شخصیتهای شعری سنگباران، همزمان در دنیاهای ممکن، با احساسهای ممکن، و در وضعیتهای ممکن زندهگی و مردهگی، حضور دارند، و احساس متفاوتی را در هر وضعیتی از خودشان ارایه میکنند.
در سنگباران مرز بین واقعیت و حقیقت، مرز بین زندهگی و مردهگی، مرز بین انسان و دیگر زندهجانها، مرز بین انسان و چیزهای بیجان، وجود ندارد؛ رابطهها و احساسها چنان تو در تو و گشوده است که تبادلهای بینهایت در بین موجودات اتفاق میافتد: «…/ وقتی شقایقها بیدار میشوند/ من، زیر نور خورشیدی خودم را پیدا میکنم/ و منبسط شدنم چهقدر نزدیک به غمهای تو است/…» (پارلمان نامنظم/ ۱۵)؛ «…/ آن وقتها من آغشته کفشهای قهوهیی با لژهای بزرگی استم که زیر نفسهای من زندهگی میکند/ میدانم که خواهرم وقت خواندن من اشک میریزد/ اما من همچنان با سگک کفشهایم همآغوشی میکنم/ و بوی این چرم ناخالص مرا به چرایی بید مجنون مربوط میسازد/ جنون عاشقانهیی که از خیانت ارضا میشود/…» (خودکشی فرهنگی/ ۷۶). اینجا، مرز بین انسان و چیزها شکستانده میشود، شقایقها بیدار میشوند و انسانی با سگک کفشهایش عشقبازی میکند و به جنون ارضای عاشقانهیی دست مییابد.
بخشی از داناییهای شعری سنگباران را شعرهای پسامرگی، ماهیت میبخشد. شعر و ادبیات پسامرگی، شامل ادبیات آوانگارد و پیشرو میشود؛ زیرا تخیل به خلاقیت ممکن میرسد و سخن از جهانهای ممکن، از احساسها و داناییهای ممکن گفته میشود.
داناییهای ممکنی را که شاعر به شخصیتهای شعریاش میبخشد؛ دیگر شخصیتهای شعریاش صددرصد زنده یا صددرصد مرده نیستند، بلکه زنده/مرده یا مرده/زنده استند. زمانی که مردهاند زنده نیز استند، و زمانی که زنده استند، مرده نیز استند: «…/ زیر یک خاطره سیاه در شبی که همیشه مرا تکرار میکند/ حالا امشب سری به مردههایم میزنم/ مردهام سینی غذا به من تعارف میکند/ و روان من سالهاست خمار خوشبختی؛ زندهگی را نمایش میدهد/ نمایش همه این زندهگیها برای موجود افسردهیی چون من زیاد است/…» (سرطان مغز/ ۳۲). شخصیتهای شعری، در هنگام تشییع شدنشان حضور دارند، انبوهِ تشییعگرانشان را میبینند و احساسهای عجیب و غریب برایشان دست میدهد: «…/ و انبوه عزادارانی که مرا تشییع کرده بودند/ تا تدفین در عماق سیاهی چشمانت/ در من چیزی عبور میکند/ که مثل وسوسه گنگ و وسیع است/ کسی از لبهای خورشید به من پیغام میآورد/ و من که پیامبر همه تشنههای کویر شده ام/…» (انتهای خیابان شانزدهم/ ۲۹). عشق نیز در ادبیات پسامرگی سنگباران، روایت ممکن خودش را دارد: «تمام خواهم شد/ زیر زبان تو آفریده میشوم دوباره/ وقتی صدایم میکنی/ و دلم را به دریا میزنی/ من تابوت سیاهم را با جلد مخمل سبزی تزیین میکنم/…» (مسجد متروک/ ۱۵۰). در حین حالی که بخشهایی از بدن مرده است، بخشهایی از بدن زنده است و احساسِ مردهگی بخشهای مرده بدن را میکند و بخشهای بدن زنده، بخشهای مرده بدن را متحمل میشوند: «…/ و پستانهای باکرهام/ که اهرامهای عاشق مردهاند روی قلبم/ درست روی قلبم/ و غمگینترین حس غمگین/ از نوک این پستانها به قلبم تزریق میشود/…» (کوچه های بیرنگ/ ۱۶۹). با ادبیات پسامرگی است که با احساسهای ممکن انسان، تماس گرفته میشود و انسان در احساسهای ممکن، دریافتنی میشود؛ احساسهایی که از مرگ به سوی زندهگی و از زندهگی به سوی مرگ توسعه مییابد و انسان را در وسطِ دلهرههای ممکن، رها میکند.
۶
شاعر بنا به داناییهای شعرش، تصویرهای را میآفریند که معرفت ممکن مورد نظر را در جهان شعری سنگباران توسعه میبخشد؛ در نهایت عشق چنین ایستادهگی صورت میگیرد: «…/ من در نهایت عشق ایستادهگی میکنم/ و آزادهگی ام پریدن مادیان سیاهی است از روی نردههای مزرعهیی پیر…/…» (مزرعهیی شبیه شیشه/۱۸)؛ احساس میکند: «…/ شبیه خوابی بعد ظهر/ درست مثل یک همآغوشی سنگین یکطرفه/ تنها مانده ام.» (رمز درِ آهنی/ ۱۹)؛ حالتش به: «…/ من حال پوست مرده پرتقالی را دارم/ که بیتقدیر درون پیشدستی روی میز شیشیهیی جا مانده…/…» (پوست مرده پرتقال/ ۲۹)؛ و اعداد و آسمان برایش بوی دارد: «…/ بوی پوسیدهترین عدد عالم دیوانهام می کند/ به صفرها ملحق میشوم/…» (تیغ های دسته دار/ ۸۸)، «…/ و لبریز میشوم از سورههای متین/ در کتاب مقدسی که بوی شدید آسمان میدهد/… » (هبوط/ ۹۱).
تصویرها، فضای شعرها را میسازد؛ فضایی که از نهایت مجازی بودنش سهمگین است، و مجازی بودن، مرزها را درهم میتند؛ مرزهایی که تصور درهمتنیدهگیاش را بیرون از سنگباران نمیتوان کرد. مومیاییها از آن سوی قرنها برمیگردد، شخصیتهای شعری با زردترین برگ دنیا همبستر میشوند، و مردمان فقط در ازدحام انترنت به یکدیگر تنه میزنند: «…/ با زردترین برگ دنیا همبستر میشوم/ و لبهایم را با غروب آفتاب پیوند سهمگینی میزنم/ و مردمان رهگذر/ در ازدحام اینترنت/ به یکدیگر تنه میزنند/ آغشته شدهام به تب تند سهراب/…» (کوچههای بیرنگ/ ۱۷۰)، و «…/ تو/ که زیباترین مومیایی قرن اخیر در وبلاگ متروک من شدهای/…» (دکمههای کُت تنهای من/۱۸۰).
۷
تا پیش از اینکه نتوانم به این نوشتار ادامه بدهم، میخواهم یادداشتی بنویسم اینکه: «من از هرگونه نقد هدایتگرانه و رهنمایی نقادانه که به جدایی مطلق نقد و متن ادبی انجامد، بیزارم. نقد هم متن است و متن ادبی نیز. هم نقد و هم متن ادبی، هر دو ناسازههای خودشان را دارند؛ عقلانی نکردن و تقلیل ندادن متن به یک نظم، شرطِ ممکن من برای خوانش متن است.
و هر خوانش از متن، مقدمهیی بر خوانش بعدی از متن است. این نوشتار نیز مقدمهیی بود از خوانش سنگباران؛ البته نه مقدمهیی برای رهگشایی، بل مقدمهیی به عنوان درگیری با شعر/متنهای سنگباران».
شعرهای سنگباران، برای من هراسهای زن- انسان معاصر، البته هراس زن- انسانِ افغانستانی که به آگاهی میرسد، بود؛ هراسهایی که دردش را هیچ کلانروایتی، درمان نخواهد کرد، و این زن-انسان، در وسط هراسهای جهان با ناپوشیدهگی وجودی زن- انسان، در شعرهای سنگباران، ایستاده مانده و قیام کرده است برای ناپوشیدهگی وجود و هستی زن-انسان.
…
کتاب: سنگباران
شاعر: باران سجادی
چاپ نخست: تابستان ۱۳۹۲/ کابل
Comments are closed.