احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:علیرضا عزیزی/ 1دلو 1392 - ۳۰ جدی ۱۳۹۲
بخش نخست
این نوشته، در حد توان، متکی است بر «ابهامزدایی» از مفهومی که تا آغاز پیدایش بشر بر این خاک قدمت داشته و به میزان رشد فکری و خودآگاهی فردیِ آدمیان در میان آنها از اهمیت افزونتری برخوردار گردیده و بهخصوص در اندیشۀ معاصر به شکل جدیدتری دنبال شده و معانی جدید و متفاوتی از آن مطرح گردیده است. این نوشته میکوشد معانی متفاوت آزادی را نزد گذشتهگان و امروزیان کاویده و در بسط این تحلیل، ارتباط آن را با تحقق انسانیت آدمی در طول تاریخ اندیشۀ بشری نشان دهد و بر آسیبهای وارده انگشت گذارده و به بازنمایی آن بپردازد، که در این رهیافت میکوشد راههای جداگانهیی را بپیماید: نخست به وضعیت آزادی نزد گذشتهگان و امروزیان میپردازد و در مرحلۀ بعد، به چالشهای انسان امروز در ارتباط با این مفهوم خواهد پرداخت.
آزادی نزد گذشتهگان
اگر به زندهگی گذشتهگان نگاهی بیندازیم، شاید بتوانیـم بر این نکته توافق نظر حاصل کنیم که زندهگی و اندیشۀ آدمیان در آن دورانها تحت سیطره و تفوق مذهب بوده است. در واقع در جهان گذشته (در مقابل جهان جدید پس از رنسانس و روشنگری)، کموبیش اندیشههای انتزاعی و قایم بر فراواقعیت زندهگی بشری بر واقعیت زندهگی او تسلط داشتهاند. آدمیان خود و زندهگیشان را تحت نفوذ نیروها و اشیای «مقدس» می دیدهاند و خود را موظف و منقاد بر تبعیت از «تکالیف» مقررشده دانسته و در جهانبینیشان، این جهان را محل گذر و پلی به «آنسوی بیسو» میپنداشتهاند که در جایگاهی فراتر از «اراده و عقلانیت» آنها قرار گرفته و تحولات اساسی زندهگیشان را اداره مینماید. آزادی نزد آنها چیزی بیش از «آزادی از ظلم و ستم بیرونی و آزادی از نفس درونی» نبود. عمیقترین دغدغۀ ذهنی آنها این بود که از ستم و جباریت پادشاهان وقت، خلاصی یافته و از سویی با تأکید بر انضباط مذهبی و یا تکیه بر زهد، تصوف و عرفان از «خصم درون» نیز رهایی یابند. هرچند که شاید بتوان چنین برداشت کرد که خویشتنداری، درونگرایی، قناعت و ظلمپذیری در میان آنها، از محبوبیت بیشتری نسبت به اندیشههای برونگرای سیاسی برخوردار بود.
در چنین شرایطی، عوام با گردن نهادن بر شریعت و شعایر مذهبی و با گرایش به روزمرهگی با پاک کردن صورت مسأله، ذهن و قلبشان را از دغدغهها رها و آزادیشان را کسب میکردند و خواص در محراب عبادت و یا کنج ریاضتهای طاقتفرسا و یا در گوشۀ تنگ و تاریک اتاقشان با حداقل جوع و آرزو در پناه بردن به ادبیات و هنر و احساسات ماورایی به هر آن چیز که در پیاش بودند، میرسیدند و آزادیشان را محقق میساختند.
در واقع برای اکثر گذشتهگان زندهگی بدون تمسک به یک نیروی برتر و مستحیل ساختن ارادۀ خود در ارادۀ یک شخصیت روحانی غیر قابل تصور مینمود و این گرایش از این بینش ریشهیی نشأت میگرفت که چنین به گذشتهگان تلقین شده بود و خودشان نیز آشکارا چنین پذیرفته بودند که فقط با تکیه بر عقل بشری قادر به ادارۀ امور زندهگی فردی و کسب سعادت شخصی نمیباشند و تنها در پناه بردن به امدادهای غیبی و الزامات روحانی از سوی یک «مرجعیت» مذهبی است که میتوانند سعادت خویش را تضمین نمایند. در واقع مرجعیت مذهبی در آن زمان از چنان قدرت کاریزماتیکی برخوردار بود که خود میتوانست برای پیروانش غایت بیافریند و آزادی مریدان خویش را (به رضایت خودشان) در آن جهت محدود نماید.
از سوی دیگر، گذشتهگان در جهان سادهیی زیست کرده و در هماهنگی کامل با طبیعت و فراواقعیتِ خویش به سر میبردند و با «یقین» زندهگی میکردند و این در مقابل اندیشۀ غالب در جهان جدید قرار میگیرد که آدمیان میآموزند «بدون یقین» زندهگی را بگذرانند. از شواهد چنین برمیآید که برای گذشتهگان فلسفۀ سیاسی و تأکید بر حقوق انسانی، از اهمیت چندانی برخوردار نبوده، که شاید بتوانیم عدم گرایش آنها (اعم از خواص و عوام) به این مضامین را به موجب چهار دلیل عمده بدانیم:
نخست، پشتوانهها و توجیه کنندههای معنوییی بود که برخی پادشاهان برای حکومتهای خویش به وجود میآوردند و هر یک حکومت خویش را سایهیی از ارادۀ خداوندی بر زمین میدانستند که بدین لحاظ شوریدن بر آن، نوعی شوریدن بر علیه خدا تفسیر میشد.
دوم اینکه به طور کلی، مفهوم عدالت بسیار بیش از مفهوم آزادی در میان آنها اهمیت داشت و عدالت عبارت بود از مساوات در برابر قانون و نه شوریدن بر علیه قوانین غیرعادلانه؛ به همین لحاظ اگر ظلمی بر همه میرفت، به طور کل پذیرفتنی بود.
دلیل سوم را شاید بتوان تجربیات تاریخی آنها از ظهور و سقوط پادشاهان و سلسلهها دانست. آنها دریافته بودند که هرگاه با تحمل مصایب بسیار و به بهای ریخته شدن خونهای فراوان بتوانند پادشاه و نظامی را سرنگون نمایند، پادشاهی دیگر و نظامی دیگر که اگر بدتر از قبلی نباشد بهتر نیست، بر سر کار خواهد آمد و باز روال به همان صورت گذشته ادامه خواهد یافت؛ به همین لحاظ مصلحت و عقلانیت تاریخیشان یکچنین گرایشات انقلابی را تأیید نمیکرد و نهایت این بود که تمام کوشششان صرف این میشد که حداقل در اصلاح فردی شخص پادشاه بکوشند و سعی کنند که پادشاه را متقاعد نمایند که عادلانهتر رفتار نماید.
و چهارمین دلیل، شاید تأثیری است که درونگرایی بر زندهگی واقعی فرد میگذارد. کسی که روزگار را با «خودش» میگذراند (مانند اکثر هنرمندان و شاعران که نخبهگان آن جوامع به شمار میآمدند)، از یکسو بزرگترین دغدغهاش رهایی از تمایلات نفسانی است (در گرایش مذهبیاش) و از سوی دیگر، بهرهبری از جاذبهها و زیباییهایی که فرد در آشنایی با «خود» کشف میکند، که در هر دو رویه حساسیت وی نسبت به آنچه در محیط و جهان خارجش میگذرد، کاهش مییابد.
به هر حال، نتیجۀ منطقی تمامی این عوامل در کنار یکدیگر باعث گردید که هر چه بیشتر آزادی (به معنای امروزی آن) نزد گذشتهگان محجورتر بنماید و همچنان بر ابعاد درونی، مذهبی و عرفانی آن تأکید رود.
Comments are closed.