احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:علیرضا عزیزی/2 دلو 1392 - ۰۱ دلو ۱۳۹۲
بخش دوم
آزادی نزد امروزیان
با وقوع پدیدۀ رنسانس و پیدایش عصر روشنگری که همراه بود با ظهور پروتستانتیسم به مثابۀ قرائت جدیدی از مسیحیت، در طی چند قرن (۱۵ تا ۱۸) اندیشههای جدیدی شکل گرفت که با انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ خود را به شکل رسمی مطرح ساخت. این جهانبینی جدید، به شکل بنیادینی خود را از جهانبینی گذشتهگان تمایز بخشیده بود. اگر جهانبینی گذشته بر مرجعیت مذهب به عنوان تنها منبع «معنیبخش» و «الزامبخش» تأکید میورزید، جهانبینی جدید دو منبع دیگر را نیز بدان افزود که یکی «علم» بود و دیگری «عقل»، که اصالتبخشی آن عبارت است از سیانتیسم و راسیونالیسم، و در کنار اینها پروتستانتیسم که تحولی بود از درون مذهب مسیحیت بر تطبیقپذیری ایمان با اندیشههای روشنگری.
شاید بتوان این تحولات را رادیکالیسم به معنای واقعی کلمه دانست، چرا که در این انقلاب همهجانبه
در جهت علمی:
علم از تحلیل قیاسی به تحلیل استقرایی روی آورد (به کوشش فرانسیس بیکن پدر علم جدید).
در جهت عقلانی:
عقلانیت غایتاندیش گذشتهگان، جای خود را به عقلانیت ابزاری امروزیان داد؛ عقلانیتی که همۀ پدیدههای طبیعی را همچون موادی میپنداشت در جهت بهرهوری و تصرف هرچه بیشتر آدمی در جهت ایجاد رفاه و برخورداری.
در جهت رفورمیسم مذهبی
لوتر پیشوای مکتب پروتستانتیسم بهصراحت گفت: «هر یک از ما کشیشی هستیم»، و بدین طریق آزادی فرد را از مرجعیتهای روحانی اعلام داشت. و در جهت فلسفی: فلسفه از تفسیر جهان به سوی تغییر جهان گرایش یافت (تبیین مارکس و انگلس) و کانت که بر خرد اخلاقی و «خود خواستهگی» ارادۀ آدمی تأکید ورزید. و در ادامۀ همین روند اگزیستانسیالیسم «آزادی مطلق» و «تقدم وجود بر ماهیت» را مطرح ساخت و نیچه در مکتب قدرتپرستانهاش از «مرگ خدا» سخن راند و فوئر باخ که در «ذات مسیحیت» تمامی انگیزههای مذهبی و ارادتورزیهای معنوی بشریت را به عنوان فرافکنی عناصری از تجربۀ بشری در چیزهای مورد پرستش معرفی کرد، و در نهایت و به طور کل انسانگرایی جای خداگرایی را گرفت.
و اینچنین در یک گرایش فراگیر، اندیشۀ بشری از مرجعیت توحیدی مذهب، به تثلیث علم، عقل و مذهب روی آورد و بشر مدرن به واقعیت زندهگی بازگشته و مفاهیم جدیدی همچون حقوق بشر پدید آمد و بهجای «تکالیف»، بر «حقوق» فردی، انسانی و اجتماعی آدمی تأکید رفت، و در بستر این تغییرات ریشهیی، بنیـادهای جهانِ گذشته به معنای واقعی کلمه ویران گشت.
بدین لحاظ انسان جدید در ارتباط با منابع جدیدتر معرفت، صاحب ثروتهای عظیم معنوی، فکری و حتا اقتصادی شده بود و به بازنگری اساسی از تصویر خود از خودش دست یازیده بود. بنا بر این تصویر جدید، نیازش را به آزادی منطبق بر صورتهای جدید زندهگی خویش بیش از پیش احساس میکرد. و در یک حرکت تدریجی آزادی لیبرالی، به مثابۀ قرائت متفاوتی از آزادی، پا به عرصۀ وجود نهاد. لیبرالهای اولیه میکوشیدند واقعیت و فراواقعیت زندهگی آدمیان را از هر گونه قیدی رها سازند، به همین لحاظ هم با مذهب و هم با قانون (قراردادهای اجتماعی) مخالفت میکردند، چرا که معتقد بودند هم شریعت و هم دموکراسی آزادیهای آنها را کانالیزه میکند. لیبرالیسم آنها بر آزادی انتخاب که به تبع آن آزادی اندیشه و بیان را نیز شامل میشد، بنا شده بود و سامان فکریشان را بر این نهاده بودند که: «جامعه و انسانها همواره در موقعیت انتخاب قرار دارند و هیچگاه به مرحلۀ «بعد از انتخاب» نمیرسند؛ آنها همواره میتوانند در شکل زندهگی، شغل، نوع مذهب و دیگر جنبههای زندهگیشان دست به انتخاب بزنند بدون اینکه الزامی بر آینده داشته باشند»، و از طرفی دیگر، عدالت در پیشگاه آنها عبارت بود از «امکان فرصتهای یکسان برای همه در جهت بروز و نمایش استعدادهای فردی خویش». شاید بتوان از اعتقاداتشان چنین برداشت کرد که آنها میخواستند با هر آن چیز که رشد تکاملی انسان را از جریان طبیعیاش خارج میسازد مقابله کنند، حال این موانع چه فرهنگ باشد، چه مذهب و چه قانون. آنها معتقد بودند که انسان باید بر اساس آنچه خود میاندیشد و انتخاب میکند، حرکت کند.
این قرائتهای متفاوت از مفهوم آزادی و عدالت، لیبرالیسم را که فرزند روشنگری بود، به شکل بنیادینی از اندیشههای گذشته تمایز بخشید. اگر گذشتهگان به درونگرایی و آزادی از امیال نفسانی اهمیت میدادند، لیبرالها بر برونگرایی و آزادی همهجانبه در شکلبخشی به زندهگی فردی در تمام حوزههای زندهگی با توجه به حقوقی که فرد برای خویش به عنوان یک انسان تلقی میکرد، تأکید داشتند و اگر آنها از آزادی آدمی در چهارچوبی معین سخن میراندند، لیبرالها بر «رهاسازی» اراده و اندیشۀ بشری تأکید میورزیدند و سرنوشت فرد را به خود فرد واگذار میکردند. پیامدهای این نگرشهای متفاوت (بهخصوص راسیونالیسم و پروتستانتیسم) به شکلی منطقی، «فایدهگرایی و فردگرایی» بود؛ دو نگرش متفاوت نسبت به جهان که برخی آنها را معادل یکدیگر میگیرند، بهخصوص «چپ»ها در اروپا که چنین نگرشی دارند.
Comments are closed.