گزارشگر:علیرضا عزیزی/ 5 دلو 1392 - ۰۴ دلو ۱۳۹۲
بخش سوم
فایدهگرایی به معنای افراطی آن ـ تا آنجا که حتا ارزشهای انسانی و اخلاقی را نیز زیر پا بگذارد ـ یکی از میوههای خرابِ درخت فردگرایی است. فردگرایی در انسانیترین مفهوم آن عبارت است از: «تکیه و اعتماد بر عقلانیت فردی و بینیازی جستن از الزامهای خارجی، تمایز بخشیدنِ خود از دیگران و حق دادن به خود در انتخاب روشهای مناسب زندهگی و مسوولیتپذیری و پذیرفتن تمامی پیامدهای حاصل از آن و نیز آگاهی و حساسیت نسبت به حقوق انسانی و اجتماعی». فردگرایی در واقع «عزتبخشی» به انسان در مقابل «ذلتی» است که گذشتهگان به وجود آورده بودند، و نیز اهمیتبخشی به اندیشه و عمل کنشگر در میان مکاتب جامعهشناختییی است که فرد را صرفاً ساختۀ «ساختارهای پهن دامنه»ی جامعه میانگارند و خصوصیات فردی او را بر حسب «جایگاه» او مشخص میسازند.
به هر حال چنین به نظر میرسد که به طور خلاصه بتوان پایههای بنای مدرنیته را بر سه ستون اصلی استوار نمود:
ـ علمگرایی
ـ عقلگرایی
ـ فردگرایی.
چالشهای نوپدید
اما در اوایل قرن نوزدهم در میان دانشجویان فرانسوی خلای ایمان محرز مینمود، بهخصوص که برخی فرصتطلبان با اتکا به آزادی لیبرالی به «تحقق نفس» و «تمدد جسم» میاندیشیدند و در جهت بسط امیال و غرایز خویش کوشیده و خود را از هرگونه قید انسانی و اخلاقی رهایی بخشیده بودند. این روایتهای تازه که به نوعی آنارشیسـم و از هم گسیختهگییی را نشان میداد که انقلاب فرانسه و اندیشههای آن پدید آورده بود، برخی نخبهگان اجتماعی همچون کنت، اسپنسر و دورکیم را بر آن داشت که برای التیام و توجیه «درد زمان»، «دین بشریت» بنا نهند یا از «نظریۀ تکاملی» سخن برانند و یا «اخلاق مدنی» را در مقابل اخلاق مذهبی ترویج کنند و تا آنجا پیش روند که برخی بنیانگذاری جامعهشناسی را حرکتی در جهت مقابله با اندیشههای روشنگری تلقی نمایند، و یا برخی دیگر همچون دوبونالد و دومیتسر، آرزوی بازگشت به دوران پیش از انقلاب را در سر بپرورانند.
در واقع پس از «مرگ خدا» و افول کاتولیسیسم توسط ژاکوپنها و نزول قدرت کلیسا و رهاسازی بشر مدرن از قیدهای شریعت در خلایی که پدید آمده بود، انسان جدید نیاز به پشتوانههایی را هم در درون و هم در بیرون به لحاظ ایجاد هماهنگی وجود با جهان خارج احساس مینمود. چنین به نظر میرسد که جامعهشناسی اولیه میکوشید هم در درون آدمیان ایمانی تاز بپرورد و هم در محیط بیرونشان و در بستر جامعه، نظم و ثباتی را که با انقلاب از میان رفته بود، بدون بهکارگیری دوباره «تعادلبخش»های مذهبی بازگرداند. شاید بتوان کوشش کلود سن سیمون و آگوست کنت را در این جهت بررسی نمود. اما گرایش غالب در میانشان به شکلی متمایز رفتار میکرد. در واقع «اندیشمندان فرانسوی پیوسته با این مسأله درگیر بودند که چهگونه میتوان اخلاق عمومی و خصوصی را بدون تصویبهای مذهبی ابقا کرد». آنها بر ایجاد جامعۀ مدنی مبتنی بر قراردادهای اجتماعی تأکید ورزیدند و با گسترش عقلانیت در روابط اجتماعی و تقدسزدایی ذهنیتها تا حدود بسیار زیادی توانستند در واقعیت زندهگی خویش تصرف نموده و رفاه و آزادییی که غایتشان بود را بهوجود آورند.
اما مشکل اساسی آنها در «فرا واقعیت» زندهگیشان بود، اینکه بشر جدید نمیتوانست غایت آرامشبخشی برای زندهگی خویش بیابد و از طرفی دیگر «آزادی انتخاب» را به معنای واقعی کلمه تحمل نماید. شاید بتوان درد انقلابیون فرانسوی و روشنفکران عقلگرای پس از آنها را، درد تاریخی بشریت بر این کرۀ خاکی در تمام دورانها نام نهاد، چرا که طبیعت بشری چنین است که تنها در همنشینی با عالیترین مفاهیم (همچون حقیقت، عشق، زیبایی، مهربانی و البته عقلانیت فراگیر و … ) است که میتواند خود را خوشبخت احساس کند و به آرامش واقعی دست یابد و این مستلزم آن است که او «خوب بودن» را «انتخاب» کند، چرا که فضیلت اجباری هیچ ارزشی ندارد (آنطور که در سنت مذهبی میخواهند آدمیان را به زور به بهشت ببرند و همانطور که از این آیۀ مشهور: لا اکراه فی الدین … تفسیر لطیفی ارایه کردهاند مبنی بر اینکه ایمان از جنس مفاهیمی همچون عشق و دوست داشتن است. بدین لحاظ ذاتاً اکراهبردار نیست، همانگونه که نمیتوان کسی را به زور دوست داشت)، و از طرف دیگر طبع آدمی طوری است که نمیتواند همواره و همیشه «با بهترین مفاهیم زندهگی کردن» را تحمل نماید. با بهترین مفاهیم زندهگی کردن صداقت، عقلانیت، اراده و ظرفیت میخواهد. این عدم توانایی را در نظر بگیرید و از سوی دیگر توجه داشته باشید که آدمی موجودی است که گسترش امیال و آرزوهای حقیرانۀ خویش را نیز بهغایت دوست میدارد و با کمترین آزادییی به «تحقق نفس» میاندیشد و به سوی آن گرایش مییابد. اما مسالۀ اساسیتر این است که او در اینجا هم به لحاظ فطرتی که خداوند در وجودش به یادگار نهاده (از دیدگاه مذهبی) یا وجدان بشریاش (از دیدگاه انسانی) و توجه به کرامت انسانیاش (از دیدگاه لیبرالی) نمیتواند برای همیشه حقارت خویش را تحمل کند، در نتیجه به سوی «خوب شدن» باز میگردد و باز دور گذشته ادامه مییابد.
Comments are closed.