احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:علیرضا عزیزی/ 6 دلو 1392 - ۰۵ دلو ۱۳۹۲
بخش چهارم و پایانی
طبع آدمی طوری است که نمیتواند همواره و همیشه «با بهترین مفاهیم زندهگی کردن» را تحمل نماید. با بهترین مفاهیم زندهگی کردن صداقت، عقلانیت، اراده و ظرفیت میخواهد. این عدم توانایی را در نظر بگیرید و از سوی دیگر توجه داشته باشید که آدمی موجودی است که گسترش امیال و آرزوهای حقیرانۀ خویش را نیز بهغایت دوست میدارد و با کمترین آزادییی به «تحقق نفس» میاندیشد و به سوی آن گرایش مییابد. اما مسالۀ اساسیتر این است که او در اینجا هم به لحاظ فطرتی که خداوند در وجودش به یادگار نهاده (از دیدگاه مذهبی) یا وجدان بشریاش (از دیدگاه انسانی) و توجه به کرامت انسانیاش (از دیدگاه لیبرالی) نمیتواند برای همیشه حقارت خویش را تحمل کند، در نتیجه به سوی «خوب شدن» باز میگردد و باز دور گذشته ادامه مییابد.
این تناقض دردی است که بشریت در همۀ زمانها از آن رنج میبرده است و میبرد. این درد تاریخی نه تنها در جهان جدید مرتفع نگشت، بلکه از جهاتی تشدید نیز گردید. در واقع ساختارهای عقلانیشدۀ مدرن، جایی برای طرح و تحقق آن حقایق عالی و ماورایی نگذارده بود. آدمیان در فایدهگرایی بهوجود آمده بر رفاه هر چه بیشتر میکوشیدند و بعضاً در خردهبورژوازی حقیرانهیی گرفتار آمده بودند و از طرفی دیگر در نبود الزامهای مذهبی، جامعه نمیتوانست با تکیۀ صرف بر قراردادهای اجتماعی اعضای خویش را بر «انسانی رفتار کردن» ملزم نماید.
و حال در چنین وضعیتی در نبود خدا و شریعت و در فردگرایی بهوجود آمده، انقلابیون فرانسوی که پس از پشت سر نهادن دوران رادیکالیسم، آزادی انتخاب «دلهره»یی وحشتانگیز بر جانشان میافکند، کوشیدند به جای ایمان از دست رفته، به ایمانهای تازهتری تکیه نمایند؛ چرا که در واقع چنین به نظر میرسد که حقیقت بشریت مصداق همان سخن ایوان کارامازوف است که گویی با همین انقلابیون فرانسوی سخن میگوید: «با آنکه انسان عاصی آفریده شده است، غلامی تمامعیار است؛ غرور و عصیان آنان درست همانند طغیان دانشآموزانی است که در صنف درس به اعتصاب پرداخته و آموزگار با توسری آنان را از در میراند. یک روز لذت طغیانخواهی آنان پایان خواهد یافت و این خودسری برایشان گران تمام خواهد شد، بدین معنی که معبدها را با خاک یکسان خواهند ساخت و زمین را غرق در خون خواهند نمود، لیکن سرانجام این کودکان ابله پی خواهند برد که شورشیان سستعنصری هستند و قادر به تحمل جرأت خویش نمیباشند و بنابراین با چهرههایی که از اشکهای احمقانه خیس شدهاست، تصدیق خواهند کرد کسی که آنان را طاعی آفریده، بدون شبهه نظری جز تمسخر آنان نداشته است. آنان با یأس و نومیدی این سخنان را ایراد خواهند کرد و این کفر آنان را سیهروزتر خواهد ساخت؛ زیرا خوی انسانی قادر به تحمل کفر نیست و سرانجام خودش، خود را مجازات خواهد کرد …». و نیز اینکه «برای بشر تشویشی دردناکتر از آن نیست که کسی را بیابد تا هرچه زودتر نعمت آزادی را که با آن به دنیا آمده است، به او تحویل دهد…».
به همین لحاظ این انقلابیون پس از گرفتن آزادی خویش از «خدا» یا «خدایگان زمینی»، در تشویش بهوجود آمده، به سرعت آزادی خویش، این بهای گرانبها را که با مشقت بسیار به چنگ آورده بودند، به بانیان علم جدید تفویض کردند تا آنها مقدراتشان را بر اساس محاسبات ریاضی پیشبینی نمایند. آنها نیز همچون اصولگرایان و شریعتگرایان مذهبی در رویکردی متمایز کوشیدند با تأکید بر «تسخیر طبیعت» و بالابردن سطح رفاه عمومی، صورت مسأله را پاک سازند، تا بتوانند به پشتوانۀ «قدرت» آزادی دوبارهیی را به چنگ آورند و به آرامش روحانی دست یابند. اما این ندیده گرفتن و این پاک کردن صورت مسأله برایشان گران تمام شد، چرا که تجربۀ بردهگی تکنولوژی، جنگهای جهانی، فاشیسم و کمونیسم کاخ آرزوهایشان را ویران ساخت.
برای انسانهای متمدن و عقلمدار مدرن، بسی ننگین بود که در لای چرخدندههای ماشین گرفتار آیند، یا چنین وحشیانه به جان یکدیگر افتند (در جنگهای جهانی) یا با آن پشتوانۀ عظیم عقلانیت، نقادی و روشنگری سر بر آستان «پیشوا» نهند، در مقابلش زانو بزنند و به پرستش سایۀ خدا بر روی زمین روی آورند (در فاشیسـم) و یا چنین گوسفندمآبانه عقلانیت و آگاهی و از همه مهمتر آزادی فردی، اجتماعی و سیاسی خویش را تحت سیطرۀ یک قدرت متمرکز محصور سازند (در کمونیسم). همچنان که پوپر تصریح میکند «کسانی که بر آزادی شوریدهاند، به این شیوه و حیله متشبث بودهاند که «باید از عواطف بهره جست، نه اینکه نیـروی خود را در کوشش بیفایده برای نابود کردن آن به هدر داد». پوپر «عاطفهگرایان» (فاشیستها و مارکسیستها) را « ستون پنجمی در میان روشنفکران» دانست که «چون عمدی نداشت و ندانسته عمل کرد، دو چندان موثر افتاد». در واقع در اوج عقلانیت باز، بشریت از عاطفهگراییهایی لجامگسیختهاش ضربه خورد. فاشیسم و کمونیسـم (با آنکه ادعای علمی داشتند)، بدون تکیه بر احساسات عوام و طبقۀ کارگر نمیتوانستند چنین موثر عمل نمایند.
حال این تجربیات تلخ، این پرسش اساسی را در ذهن اقلیتی از بشریت فرامدرن باعث گردیده است که: آیا میتوان برای همیشه نقش عواطف انسانی را در سرنوشت بشری کنار گذاشت؟ و نیز چهگونه میتوان احساسهای انسانی را در کنار عقلانیت (نه در تقابل با آن) حفظ نمود و از انحرافات آن، چه در گذشته (همچون تصوف) و چه حال (همچون فاشیسم) جلوگیری کرد؟
به هر حال شاید بتوان چنین نتیجه گرفت که تجربۀ روشنگری و حوادث پس از آن برای بشر فرامدرن دو نتیجۀ عمده داشت:
۱ـ ضرورت ایمان برای آدمیان اجتنابناپذیر است و کوشش باید بر این باشد که از ایمانهای کاذب جلوگیری شود.
۲ـ قانون نافی آزادی نیست، بلکه اگر صحیح وضع شود، زمینهساز آن نیز خواهد بود .
Comments are closed.