احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:23 دلو 1392 - ۲۲ دلو ۱۳۹۲
ساموئل بکت
برگردان: رضا خاکیانی
معادلۀ پروستی هیچگاه ساده نیست. مجهولِ این معادله همواره نامعلوم است و مدام از زرادخانه مقادیر سلاحهای تازهیی برمیگزیند. قدرت ویژهاش از اثری دوگانه برخوردار است: هر یک از زوبینهای پروست میتواند زوبین تلف۲ باشد. ما دیرتر، این دوگانهگی را در تعدد «چشمانداز»های پروست جزء به جزء بررسی خواهیم کرد. اما برای دست زدن به این تجزیه و تحلیل، بهجاست که آن گاهشماری درونی را، آنچنان که پروست عرضه کرده، بپذیریم. بنابراین پیش از هر چیز، این غولِ دو سر عقوبت و عافیت، یعنی زمان را، خواهیم سنجید.
در کتابخانۀ پرنسس گرمانت (مادام وردورن سابق) است که طرح اولیۀ ساختمانی را که راوی میخواهد بنا کند، در اندیشهاش راه مییابد. نوع مصالحِ ساختمان را بعدها در جریان مهمانی انتخاب میکند. کتاب در ذهنش شکل میگیرد. او پی میبرد که نارسایی قراردادهای ادبی، هنرمند را ناگزیر میکند که به سازش های بسیار تن دردهد، و او به عنوان نویسنده نمیتواند زنجیرۀ علت و معلول را به میل خود بگسلد. برای مثال، با بزرگنمایی کاریکاتوروار خصایص و خطوط ویژه، تصویر روشن خواست فرد درهم میریزد (از شکل میافتد و ضایع میشود). تولید انبوه ماسک۳ محافظ برای موضوعاتی که او در آنها میکاود، هرچند که این کاوش با پنهانیترین نگاه باشد، ناممکن است. پس به ناچار خطکش و پرگار مقدس هندسۀ ادبی را میپذیرد، اما از این بیشتر تسلیم نمیشود. او قوانین فضا را نفی میکند. نمیخواهد که عظمت و وقار انسان را با مقیاسهای جسمانی اندازه بگیرد؛ ترجیح میدهد که مقیاس گذر سالیان را به کار گیرد. او این دیدگاه را در آخرین جملۀ کتابش چنین بیان میکند: «از همینرو، اگر آنچنان نیرویی برایم باقی میماند تا اثرم را به پایان برسانم، پیش از هر چیز به توصیفِ انسانها میپرداختم (هرچند که این توصیف آنها را موجوداتی غولآسا جلوه دهد)، چنان انسانهایی که جایی بس گسترده را در کنار جایی بس تنگ که در فضا برایشان باقی مانده، اشغال کرده باشند؛ جایی گسترده و بیکرانه را در زمان ـ چرا که آنان، همچون غولهایی غوطهور در اقیانوس سالیان، با هم به اعصاری دور از هم دست یافتهاند، به اعصاری که در میانشان اینهمه روزها جای گرفته است.»۴
آفریدهگان پروست، قربانیان این سرنوشتاند؛ قربانیان موقعیت چیرهیی که زمان نام دارد؛ قربانیانی همچون برخی از ارگانیسمهای پست که تنها به دو بعد آگاهی دارند و ناگهان راز بلندا را درمییابند و قربانی آن میشوند؛ قربانی و زندانی آن. ما را نه از ساعتها گریزی است و نه از روزها. و از فردا نه بیشتر از دیروز. ما را از دیروز گریزی نیست، چرا که دیروز تغییر شکلمان داده، مگر اینکه ما تغییر شکلش داده باشیم. آنگاه که این دگرگونی رخ داده باشد، جلوۀ لحظۀ دگرگونی چندان اهمیتی ندارد. دیروز مرزی نیست که از آن گذشته باشیم، سنگپارهیی است در راهکورههای قدیمی و فرسودۀ سالیان که به گونهیی چارهناپذیر جزیی از ما میشود و ما آن را، سنگین و آزارنده، در خویش میبریم. تنها این نیست که دیروز اندکی بیشتر فرسودۀمان کرده باشد؛ ما چیز دیگری میشویم، دیگر همان نیستیم که پیش از مصیبت دیروز بودیم. دیروز، روز مصیبتبار است، هرچند که رویدادش چنین نبوده باشد. اینکه امور بر وفق مراد بوده یا نبوده باشد، هیچ واقعیت و معنایی ندارد. شادیها و دردهای بیواسطۀ جسم و روح زاید اند. دیروز، هر چه بوده، از همه لحاظ با تنها جهان دارای واقعیت و معنا درآمیخته است، با جهان شخصی ناخودآگاهمان که درک آن از جهان، از دیروز به این سو تعادل خود را از دست داده است. بدینسان ما خود را در همان وضعیت تانتال مییابیم، با این تفاوت ناچیز که ما اسیر وسوسههای خود هستیم و انگیزۀ همیشهگیمان برای وقوف به واقعیت شاید اشکال متنوع بیشتری را عرضه میکند. خواستهای دیروزمان، که برای من دیروزمان ارزش داشت، دیگر برای من امروزمان ارزشی ندارد. آنچه مایه یأس است، عدم چیزی است که آن را ارضاشدهگی مینامیم.
ارضاشدهگی چیست؟ ارضاشدهگی، همسانی فرد و موضوع خواست است. اما فرد در راه مرده است ـ و بیشک بارها. اینکه فرد «ب» بر اثر ابتذال موضوع مورد علاقۀ فرد «الف» سرخورده باشد، به همان اندازه خردناپذیر است که امید سیر شدن با تماشای غذا خوردن همسایه. حتا در موردی که بر اثر یکی از آن معجزههای نادر همزمانی، که در پی آن، تقویم امور به موازات تقویم احساسات ورق میخورد، خواست ارضا شود و فرد به آرزوی خود (به معنی دقیق بیمارگونۀ آن) دست یابد، آنگاه که تطابق این دو بسیار کامل است، لحظۀ ارضاشدهگی چنان لحظۀ خواست را فسخ میکند و جای آن را میگیرد که گویی رویدادی اجتنابناپذیر بوده است، و از آنجا که هر تلاش فکری آگاهانه برای ساختن واقعیت از آنچه نامریی و تصورناپذیر است، بیهوده از آب درمیآید، نمیتوانیم از شادی خود لذت ببریم، چرا که با اندوهمان قابل سنجش نیست. پروست این نکته را تا حد تهوع تکرار میکند که حافظۀ ارادی، به عنوان ابزار یادآوری هیچ ارزشی ندارد. تصویری که این حافظه ارایه میدهد، همانقدر با واقعیت بیگانه است که افسانه آفریدۀ خیال، یا کاریکاتور پرداختۀ دریافت مستقیم. تنها یک درتاب واقعی و یک شیوۀ یادآوری بینقص وجود دارد، و ما از اعمال کمترین دخالتی در این یا آن دیگری عاجزیم.[…]
اما بازی شومِ زمان با تأثرات، محدود به تأثیری نیست که بر فرد میگذارد؛ تأثیری که بر ما گذاشته شده، دگرگونی بیوقفۀ شخصیت را در پی دارد. واقعیت پایدار این تأثیر، اگر چنین واقعیتی وجود داشته باشد، میتواند به عنوان نظریهیی مربوط به گذشته قابل درک باشد. هستی، جایگاه فرآیند ناگسستۀ تغییر ظرف است، یعنی ریختن آب آینده که راکد، بیرنگ و تکفام است از ظرفی به ظرفی دیگر که محتوای آب گذشته است؛ آبی متلاطم که از همهمۀ ساعات سپریشده رنگ پذیرفته است. به طور کلی، آب نخستین رام، بیشکل، بیطعم و بیهیچ خصلت بورجایی۶ است و به گونهیی مبهم از ورای خواست مهآلود و تسلیموار ما به زیستن و بر اثر خوشبینی وخیم و درمانناپذیر ما، به حدس تشخیص داده میشود. و چنین مینماید که از تلخی تقدیر به دور است (چیزی که در بیرون کمین ما را میکشد، چیزی که در درون ما نیست). با این همه، گاه آینده همان کاری را با ما میکند که گذشته کرده است. کافیست که با یک تاریخ، با تعیین یک زمان، سطح بیموج آب آینده، متلاطم شود: آنگاه روزهای باقیمانده تا وقوع خطر یا تحقق وعده، عینیت مییابند. برای مثال، سوان با حالتی تسلیمآمیز و اندوهبار به ماههای تابستان میاندیشد که میباید دور از اودت بگذراند. روزی اودت به او میگوید: «فورشویل (نخست معشوقش بود و پس از مرگ سوان، همسرش شد) در عید خمسین به سفر جالبی میرود. به مصر میرود.» معنی این حرف برای سوان چنین است: «من در عید خمسین با فورشویل به مصر میروم»۷ آب زمان آینده منجمد میشود و سوان بینوا میباید با واقعیت آتی اودت و فورشویل در مصر، روبهرو شود. رنجی که او از آن میبرد، از تلخی اکنون دردناکتر است. میل راوی به دیدن بر ما نمایش فدر با اعلام این خبر که: «درها را ساعت دو میبندند» شدت بیشتری مییابد تا با این چند کلمهیی که برگوت میگوید: «رنگپریدهگی زاهدانه» و «افسانۀ خورشید»۸ . لاقیدی راوی، هنگامی که باید در پایان روز در بعلبک از آلبرتین جدا شود، بر اثر یادآوری بیاهمیتی که آلبرتین به عمهاش یا به دوستی میکند: «پس تا فردا، ساعت هشت و نیم»، به اضطرابی بیش از حد آزارنده بدل میشود. این توافق ضمنی که میتوان زمام آینده را در دست داشت، فرو میپاشد. تا وقتی که رویدادی که قرار است رخ دهد، زمان و مکان آن دقیقاً تعیین نشده، همچنان نامشخص میماند و نمیتوان پیامدهای آن را تشخیص داد. تا هنگامی که آلبرتین با او بود، احتمال از دست دادنش چندان مضطربش نمیکرد، زیرا مانند احتمال مرگ، مبهم و انتزاعی بود. تصوری که هر کس برای خود از مرگ دارد، هر چه باشد، یک چیز قطعی است: این تصور هیچ ارزش و مفهومی ندارد؛ مرگ با ما برای روز معینی قرار ملاقات نگذاشته است. درکی از همین دست هنر تبلیغات را دگرگون کرده است. اکنون نه تنها ما را به نوشیدن مشروب برژه تشویق میکنند، بلکه به ما میگویند که باید آن را در ساعت هفت بنوشیم.۹
تا اینجا فرد متغیر را نسبت به موضوع آرمانی نامتغیر و تباهیناپذیر بررسی کردهایم. درک مشترکِ ما تنها بر پدیدههای مشترک استوار است. اینکه موضوع مفروضی از هرگونه تحرک ذاتی مستثنا باشد، تغییری در این واقعیت ایجاد نمیکند که این موضوع با فردی که فاقد چنین مصونیتی است، پیوند تنگاتنگی دارد. مشاهدهگر، تحرک خاصِ خود را به موضوع مشاهده تزریق میکند. بگذریم از این که در روابط انسانی ما با موضوعی سر و کار داریم که تحرکش صرفاً زادۀ عمل فرد نیست، بلکه به خود آن موضوع تعلق دارد: دو دینامیسم مجزا و خودآشکار، بیهیچ نظام همزمانی در میان آنها. بنابراین، موضوع هر چه باشد، بنا به تعریف، عطش ما برای تصاحبِ آن فرونشانده نمیشود. در قلمرو هنر، همچنان که در قلمرو زندهگی، نمیتوانیم هر آنچه را که در زمان تحقق مییابد (هر آنچه را که زمان پدید میآورد)، جز در توالیهای زمانی، آنهم به صورت سلسلهیی از ضمایم جزیی، تصاحب کنیم ـ که هیچگاه در همان لحظه کامل نیست. تراژدی رابطه مارسل ـ آلبرتین از همان نوع تراژدی روابط انسانی است: شکست آن از پیش رقم خورده است. تحلیل من از این فاجعۀ بنیادی، جنبۀ بسیار انتزاعی یا بسیار خودسرانۀ چنین توصیفی از بدبینی پروست را مشخص خواهد کرد، زیرا هر غدهیی نیشتر و مرهمی خاصِ خود میطلبد. حافظه و عادت، جزو غدۀ سرطانی زمان هستند. آنها حتا بر سادهترین حوادث کتاب پروست فرمان میرانند، و ما برای اینکه بتوانیم شیوۀ کاربرد آنها را جزء به جزء تجزیه و تحلیل کنیم، میباید که ساز و کار آنها را بشناسیم. آنها ستونهای معبدی هستند که در ستایش خرد معمار برافراشته شدهاند؛ خردی از آنهمه خردمندان، از براهما گرفته تا لئوپاردی، خردی که نه در پی ارضای خواست و تمنا، بلکه در صدد ابطال آن است:
فریبهای عاشقانه چنان کاری میکنند که در ما
گذشته از امید، تمنا نیز خاموش میشود۱۰٫
یادداشتها:
۱٫ ساموئل بکت در سال ۱۹۳۰، هنگامی که بیستوچهار ساله بود، رسالهیی دربارۀ پروست به زبان انگلیسی نوشت که به سال ۱۹۳۱ در لندن انتشار یافت. ترجمۀ فرانسۀ این کتاب در سال ۱۹۹۰ در پاریس منتشر شده است. آنچه در اینجا میخوانید، برگردان چند صفحۀ نخست متن فرانسه کتاب است. ـ م.
۲٫ در زمان محاصرۀ تروا، تلف (Telephe)، پسر هراکلس، به دست آشیل زخمی شد. چنین پیشگویی شده بود که او با همان چیزی که زخمی شده، درمان خواهد شد. پس با اندکی از زنگ آهن زوبین آشیل، زخم را درمان کردند.
۳٫ زمان بازیافته، ج ۴، ص ۶۲۲٫
۴٫ همان جا، ص ۶۲۵٫
۵٫ در متن فرانسه: Pepe، پدربزرگ به زبان کودکانه. ـ م.
۶٫ اشاره به چزاره بورجا (۱۵۰۷-۱۴۷۵)، سردار ایتالیایی که گذشته از اشتهارش به خشونت و نیرنگکاری، بسیار تیزهوش و کارآمد بود. گفته میشود که ماکیاولی او را الگوی شهریار خویش قرار داده بوده است. ـ م.
۷٫ طرف خانۀ سوان، ج ۱، ص ۳۵۰٫
۸٫ در سایۀ دوشیزهگان شکوفا، ج ۱، ص ۴۳۶٫
۹٫ اشاره به یک آگهی تبلیغاتی برای مشروبی که در آن زمان معروف بود.
۱۰٫ از جاکومو لئوپاردی (۱۸۳۷-۱۷۹۸)، شاعر ایتالیایی.
منبع: مجلۀ گردون
Comments are closed.