دولت و جنگ

گزارشگر:افشین اشکور کیایی/27 حوت 1392 - ۲۶ حوت ۱۳۹۲

بخش نخست

mandegar-3اگر در بررسی دلایل جنگ، آن را در چند سطحِ تحلیل قرار دهیم، در سطح نخست: در سطح فردی، برخی گروه‌های کوچک را بررسی می‌کند. همواره در این سطح تحلیل، بر نقش روان‌شناسی فردی، ادراکات یا پویایی گروه‌های محدود در فرایند تصمیم‌گیری پافشاری می‌کنند. دومین سطح تحلیل: شامل دولت‌ها، جوامع و یا به عبارت دیگر واحدهای اساسی نظام بین‌الملل، یعنی شهرها، شهرـ‌دولت‌ها یا مناطق با توجه به زمان می‌باشد. سومین سطح تحلیل: بر اساس ویژه‌گی‌های بین‌الملل است که زمینۀ شروع تعارض‌های مسلحانه را بررسی می‌کند(کاپلو، ونسن، ۱۳۸۹: ۷۶). با توجه به سطوح گفته شده، این مقاله در دومین سطحِ تحلیل به بررسی ویژه‌گی‌های دولت و تأثیر آن بر گرایش جنگ می‌پردازد.

رابطۀ دولت و جنگ
برخی بر این نظرند که وجود تشکیلاتی به نام دولت که در بر گیرندۀ مردم، سرزمین و حکومتی خاص با حاکمیتی جدا از دیگران است، خود عامل به‌وجود آورندۀ تعارضات و ستیزه‌ها محسوب می‌شود؛ زیرا تقویت ملی‌گرایی در چارچوب مرزهای ملی و طرح منافع و اهداف خاص، به صورت بالقوه زمینه‌های اختلاف و مناقشه را با دیگران که دارای همین وضعیت هستند، فراهم می‌آورد. از آن‌جا که هر یک از واحدهای سیاسی، جداگانه در تلاش است که از تمامیت ارضی و حاکمیتِ خویش دفاع کند و هر یک از این واحدها دارای منافع و اهدافِ خاصی در سیاست بین‌الملل است، این امر سبب مبارزه‌طلبی دیگران گردیده، در نتیجه زمینه‌های گسترش تعارض و ستیز فراهم می‌شوند.(قوام، ۱۳۸۴: ۲۵۵)
پُرنفوذترین نظریه‌هایی که جنگ را به ماهیت دولت نسبت می‌دهند، در دو دستۀ کلی قرار می‌گیرند که با مسامحه می‌توان آن‌ها را نظریه‌های لیبرالی و سوسیالیستی نام نهاد.
تحلیل‌های لیبرالی:
لیبرال‌های اولیه یا کلاسیکِ قرون هیجده و نوزده در تحلیل‌های خود، سه عنصر اصلی را از هم تشخیص داده‌اند. افراد، جامعه و دولت‌ـ و دولت را به عنوان برآیند کنش متقابلِ دو عنصر قبلی در نظر گرفته‌اند. آن‌ها تصور می‌کردند که جامعه حالت «خود تنظیم کننده‌گی» دارد و نظام اجتماعی ـ اقتصادی، توانایی دارد (تنها) با دخالت اندکی از ناحیۀ حکومت به گردش درآید. اقتصاد، عدم تمرکز و آزادی از کنترل دولتی، علایق عمدۀ لیبرال‌های کلاسیک را تشکیل می‌داد. چنان‌که به ویژه و با وضوح در نوشته‌های «جان استورات میل» نشان داده شده‌اند. آن‌ها ضرورت تقویت امر دفاع را می‌پذیرند، اما پیش‌فرض آن‌ها وجود هماهنگی اساسی منافع در میان دولت‌ها بود که وقوع جنگ را به حداقل می‌رساند. به نظر آن‌ها، همکاری اقتصادی بر پایۀ تقسیم کار بین‌المللی و تجارت آزاد، می‌تواند به نفع هر کسی باشد، مبادله می‌تواند اکسیری مهم و جانشینی عقلانی برای جنگ باشد.
به هر روی در تبیین جنگ‌هایی که رخ داده است، لیبرال‌ها بر عوامل مختلفی تأکید می‌ورزند. اول این‌که آن‌ها به حکومت‌های خودکامه توجه می‌کنند که بنا بر تصور قبلی، این حکومت‌ها بوده‌اند که علی‌رغم آرزوهای مردم متمایل به صلح، جنگ را برپا کرده‌اند. بنابراین یک پایۀ اساسی در فلسفۀ سیاسی لیبرال چنین می‌شود که جنگ از طریق فراهم کردن حقِ رای عمومی قابل حذف است، چرا که مردم با اطمینان به از دور خارج شدنِ هر نوع حکومتی که تمایل تجاوزگری و جنگ‌طلبی داشته باشد، رای خواهند داد. نویسندۀ امریکایی «توماس پاین» طلیعه‌دار یک مکتب عمده از لیبرال‌هایی است که حامی مردم‌گرایی اند و بر تأثیر صلح‌آمیز افکار عمومی پافشاری می‌کنند. اگر چه آن‌ها در سیاست‌ها و خط مشی‌های عملی اتفاق نظر ندارند، ولی بر ایده‌های عمومی معینی در خصوص ارتباطات میان دولت‌ها، آشتی دادن افکار مربوط به آزادی اقتصادی سازمان داخلی دولت با افکار میزان حداقلی از سازمان بین‌المللی تأکید دارند و هم‌چنین بر استفاده از زور به طور کاملاً محدود برای دفع و پیش‌گیری از تجاوز، اهمیت افکار عمومی و حکومت‌های که به شیوۀ دمکراسی انتخاب شده‌اند، و بر حل عقلاییِ ستیزه‌ها و مناقشات اصرار می‌ورزند. به هر حال، زمانی بعد در طی قرن نوزدهم و مخصوصاً بعد از جنگ جهانی اول، لیبرال‌ها به‌تدریج به این نتیجه‌گیری رسیدند که یک جامعۀ بین‌المللی فاقد نظم به طور خودکار گرایش به صلح پیدا نمی‌کند و از سازمان‌های بین‌المللی به عنوان یک اصلاح‌کننده، حمایت و طرف‌داری کردند(دایرهالمعارف بریتانیکا، مدخل تیوری‌های جنگ).
تحلیل‌های سوسیالیستی:
در حالی که لیبرال‌ها بر ساخت‌های سیاسی متمرکز می‌باشند و این ساخت‌ها را دارای اهمیت تعیین‌کننده و درجه یک در تمایل دولت‌ها به جنگ محسوب می‌کنند، سوسیالیست‌ها به نظام اجتماعی ـ اقتصادی دولت‌ها به عنوان عامل اولیه توجه می‌کنند. در اوایل قرن بیستم تا حدی دو شاخه یا جریان (در باب تحلیل جنگ) به هم نزدیک شدند. شاهد آن، تبیین لیبرال رادیکال انگلیسی «جان هابسون» از جنگ‌هاست که زمانی بعد «لنین» نیز آن را اقتباس کرد. «کارل مارکس» جنگ را به رفتار دولت‌ها منتسب نمی‌کند، بلکه آن را به ساخت طبقاتی جامعه نسبت می‌دهد. به نظر وی، جنگ نه به عنوان ابزار دل‌خواه سیاست دولت، بلکه به عنوان نتیجۀ برخورد و تصادم نیروهای اجتماعی واقع شده است. به نظر مارکس، دولت، تنها یک روساختِ سیاسی است. عامل اولیه و تعیین‌کننده در شیوۀ تولید سرمایه‌داری نهفته است که منجر به رشد دو طبقۀ متخاصم یعنی بورژوازی و پرولتاریا می‌گردد. بورژوازی، ماشین حکومتی را در راستای منافع خود کنترل می‌کند. دولت سرمایه‌داری در روابط بین‌المللی خود، بدین خاطر درگیر جنگ می‌شود که این امر ناشی از پویایی نظامش می‌باشد، یعنی نیاز به مواد خام که به طور دایم رو به رشد است، هم‌چنین بازارها و عرضۀ نیروی کار ارزان، تنها راه برای اجتناب از جنگ، برداشتن علت اساسی آن از طریق جانشین شدنِ سوسیالیسم به‌جای سرمایه‌داری و در نتیجه فرو پاشیدن کشاکش طبقاتی و دولت‌هاست. به هر حال، آیین کمونیستی راهنمای روشنی دربارۀ دورۀ موقتی قبل از این‌که دورۀ هزار ساله فرا رسد، به‌دست نمی‌دهد. وقتی در ۱۹۱۴ جنگ در گرفت، معلوم شد هم‌بسته‌گی بین‌المللی پرولتاریا، یک افسانه است و احزاب دموکراتیک اجتماعی اروپایی، با مشکل اخذ نگرش نسبت به علتِ وقوع جنگ مواجه گردیدند. بین‌الملل دوم احزاب طبقۀ کارگر با تأکید، راه‌حل‌هایی را به فوریت از تصویب گذراند که طبقات کارگر بر حکومت‌های‌شان فشار وارد آورند تا مانع جنگ شوند؛ ولی وقتی جنگ واقع شد، هر حزب به طور جداگانه آن را چنان انتخاب کرد که به عنوان امری دفاعی برای دولت خودش در نظر گیرد و در کوشش جنگی مشارکت نماید. لنین این امر را بدین ترتیب تبیین نموده است که علت، شکاف در سازمان پرولتاریا بوده است؛ شکافی که تنها از طریق فعالیت یک حزبِ پیشروِ انقلابی که سازمان‌یافته‌گی محکمی داشته باشد، امکان غالب آمدن بر آن وجود داشت.

 

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.