گزارشگر:13 جوزا 1393 - ۱۲ جوزا ۱۳۹۳
بخش نخست
نویسنده: ریچارد رورتی
برگردان: هاله لاجوردی
تصور کنید از فردا مللی که «غرب» نامیده میشوند، با بمبهای هستهیی از بین بروند و محو شوند. فقط آسیای شرقی و افریقای پیرامون صحرا، مسکونی باقی بمانند و در پی این فاجعه، دست به نبرد بیامانِ غربزدایی بزنند؛ تلاشی نسبتاً موفق برای زدودن خاطره سهصد سال گذشته. اما این را هم تصور کنید که در کشاکش این غربزدایی، شمار اندکی از دانشگاهیان، هر تعداد از یادگارهای غرب را که بتوانند حفظ کنند؛ هر تعدادی از کتب و مجلات و مصنوعات دستی و نسخههایی از آثار هنری و فلمهای سینمایی و نوارهای ویدیو و سایر چیزهایی را که میتوان مخفی نگاه داشت.
حال تصور کنید در حدود سال دو هزار و پنجصد میلادی که خاطره این فاجعه از یاد رفته است، درهای مهر و مومشده مخفیگاهها باز شوند و دانشمندان و هنرمندان شروع به گفتن داستانهایی درباره غرب کنند. داستانهای فراوان و متفاوتی، با نتایج اخلاقی بسیار متفاوتی گفته خواهد شد. چنین داستانهایی ممکن است درباره افزایش مهارت تکنالوژیک، یا درباره توسعه اشکال هنری، یا درباره تغییرات نهادهای سیاسی ـ اجتماعی باشند. دهها موضوع دیگر نیز وجود خواهد داشت که داستانسرایان میتوانند به آنها متوسل شوند. جذابیت و سودمندی نسبی هر داستان، بستهگی به نیازهای خاصِ هر یک از جوامع گوناگون آسیایی و افریقایی خواهد داشت که این داستانها در آنها نشر مییابد.
به هر حال اگر در میان مردمانی که این داستانها را میسرایند، فلاسفه نیز وجود داشته باشند، میتوانیم تصور کنیم که بحثهایی درباره هر آنچه غربی است، یعنی درباره ماهیت غرب، در خواهد گرفت. میتوانیم تصور کنیم که فلاسفه چه کوششهایی برای پیوند زدنِ همه این داستانها به یکدیگر و فرو کاستن آنها به یک داستان خواهند کرد؛ یعنی گزارشی حقیقی درباره غرب، گزارشی که معنویت منحصر به فرد غرب را آشکار سازد. تصور ما از فلاسفه این است که آنها میلِ دست زدن به چنین تلاشی را دارند. زیرا هر گاه تلاش کنیم نظریه را جایگزین روایت (narrative) سازیم، حوزهیی از فرهنگ را «فلسفه» مینامیم؛ حوزهیی که به ماهیتگرایی تمایل دارد. ماهیتگرایی از جهات بسیاری پرثمر بوده استـ شاخصترین آنها اینکه به ما کمک کرده است تا روابط ریاضی ظریف را در پسِ حرکات پیچیده و نیز خردهساختارهای واضح را در پس کلانساختارهای شبههناک ببینیم. ولی ما بهتدریج در بهکارگیری ماهیتگرایی در امور انسانی، در رشتههایی مثل تاریخ و جامعهشناسی و مردمشناسی دچار تردید شدهایم. کوشش برای یافتن قوانین تاریخ یا ماهیت فرهنگها، یعنی جایگزین ساختن نظریه به جای روایت ـ تا کمک کنیم خودمان و دیگران و راهحلها و پیشنهادهایی را که به یکدیگر ارایه میدهیم، بفهمیم ـ بهشدت بیثمر مانده است. آثار گوناگونی مثل نوشتههای کارل پوپر درباره هگل و مارکس، نوشتههای چالز تیلور درباره علم اجتماعی تقلیلگرا، و آلسدر مکاینتایر درباره نقش سنت، به ما کمک کردهاند تا به این بیثمری پی ببریم.
بهرغم رشد روزافزونِ این آگاهی که عادتهای فکری ماهیتگرایانه ثمربخش در علوم طبیعی، کمکی به تفکرات سیاسی و اخلاقی نمیکند، ما فلاسفه غربی هنوز هم وقتی به مقایسه بین فرهنگهای مختلف میپردازیم، گرایش آزاردهندهیی به ماهیتگرایی داریم. این گرایش با وضوح تمام در تمایل اخیر ما به سخن گفتن از «غرب» متجلی است، سخن گفتن درباره غرب نه همچون ماجرای پُردلهره مستمری که ما خود نیز در آن مشارکت داریم، بلکه همچون ساختاری که میتوانیم از آن قدمی به عقب برداریم تا با حفظ فاصله بررسیاش کنیم. این تمایل تا حدودی معلول و تا حدودی علت تأثیر ژرفِ نیچه و هایدگر بر حیات فکری غرب معاصر است. این تمایل، بازتابی از بدبینی سیاسی ـ اجتماعی است که از زمان نومیدی ضمنی از سوسیالیسم که با بیعلاقهگی کامل به سرمایهداری همراه بود، گریبانگیر روشنفکران امریکایی و اروپایی شده استـ از زمانی که دیگر مارکس در برابر نیچه و هایدگر آلترناتیوی ارایه نداد. این بدبینی که گاهی خود را پستمدرن مینامد، معتقد است که آرزوی حداکثر آزادی و برابری که مشخصه تاریخ اخیر غرب است، تا حدود زیادی نوعی خودفریبی ژرف بوده است. تلاشهای پستمدرن برای رسیدن به جمعبندی و نتیجهگیری درباره غرب، وسوسه روزافزونی برای مقایسه غرب، به عنوان یک کل، با بقیه جهان، به عنوان کلی دیگر، ایجاد کرده است. چنین کوششهایی استفاده از اصطلاحاتی مثل «شرق» یا «طرز فکر غربی» را همچون عناوینی برای نوعی نیروی رهاییبخش مرموز، یا چیزی که ممکن است هنوز هم امیدی را نوید دهد، تسهیل میکند.
من تردید دارم که با این تلاشها بتوان به جمعبندی غرب پرداخت و با آن مانند طرحی تمامشده برخورد کرد؛ طرحی که هماکنون در موقعیتی است که ممکن است موضوع تحلیل ساختاری قرار گیرد. بهویژه میخواهم به بدیهی انگاشتن تفسیر هایدگر از غرب اعتراض کنم. گویی تمایل فزایندهیی وجود دارد که میخواهد آثار هایدگر را پیام نهایی غرب به جهان تلقی کند. با استناد به یکی از محبوبترین عبارات هایدگر، این پیام نهایی سخت مدعی است که «غرب همه امکانات خود را به کار گرفته و به پایان برده است.»
هایدگر یکی از بزرگترین متفکرانی است که اندیشهاش عصاره تخیلاتِ قرن ماست، اما استعدادهای فوقالعاده او، پیامش را موجهتر از آنچه من فکر میکنم واقعاً هست، جلوه میدهد. نباید از یاد برد که شعاع تخیلات هایدگر، هرچند بسیار گسترده بود، تا حد زیادی به فلسفه و شعر غنایی محدود میشد، یعنی به آثار کسانی که او خود به آنها لقب متفکر یا شاعر داده بود. هایدگر چنین میاندیشید که ماهیت یک دوره تاریخی را میتوان با مطالعه آثار فلاسفه شاخصِ آن دوره و شناختن برداشت آنها از مساله وجود کشف کرد. او میاندیشید که فهم هرچه بهتر تاریخ غرب در گرو یافتن تحولی دیالکتیکی است که حلقه اتصال آثار متفکران بزرگ فلسفی است که یکی پس از دیگری آمدهاند. گروهی از ما که به تدریس فلسفه میپردازیم، در معرض آسیبدیدهگی از نیروی اغوا کننده تفسیر هایدگر از تاریخ و دورنماهای غرب هستیم، ولی این آسیبپذیری نوعی نقص شغلی است که باید برای غلبه بر آن مبارزه کنیم.
در اینجا میخواهم چارلز دیکنز را به عنوان نوع تفکر ضد هایدگری و به طور کلی نوع تفکر مابعد هایدگری که غرب را ماجرایی پیوسته نمیداند، مطرح کنم. اگر آسیاییها و افریقاییهای تخیلی من بنا به دلایلی ناچار بودند که فقط آثار یکی از این دو را نگه دارند، من بیشتر ترجیح میدادم آثار دیکنز حفظ شود، چرا که دیکنز میتوانست بسیار بیش از هایدگر یا هر فیلسوف دیگری به آنان در دستیابی به دیدگاههایی که برای غرب، مهم و چه بسا منحصر به فرد بود، کمک کند. دیکنز میتوانست کمکی باشد تا مردم به جای رساله فلسفی، رمان و بهخصوص رمانهای گویای اعتراض اخلاقی را ژانری بدانند که غرب در آن به استادی رسید، تمرکز روی این ژانر به آنها کمک میکند که امید به آزادی و برابری و نه تکنالوژی را مهمترین میراث غرب بدانند. از این نظرگاه، کنش و تأثیر متقابل غرب و شرق بیشتر در اجرای سمفونی نهم بتهون به دست دانشجویان میدان تیان آنمن پکن جلوهگر میشود تا در صنایع فولاد کوریا یا تأثیر تابلوهای جاپانی بر نقاشان اروپای قرن نوزدهم.
Comments are closed.