احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۳ جوزا ۱۳۹۳
بخش نخسـت
معمولاً ما آدمها بر اساسِ کلیشهها با مسایل و پدیدهها برخورد میکنیم. برای اینکه به درکِ دستی از یک مسأله برسیم، باید بهدور از دیدگاههای کلیشهیی دربارۀ آن مسأله بیندیشیم. بسیار اندکشمارند انسانهایی که خود را از قیدوبندِ کلیشهها رهانیده باشند و بدون مبنا قرار دادنِ دیدگاهها و نظرات دیگران، کوشش کنند با پای خود راه بروند و با مغزِ خود بیندیشند.
یکی از این کلیشههای رایج ایناست که ابوالقاسم فردوسی، آفرینشگرِ شاهنامه، زبان فارسی را از نابود شدن رهایی داد و اگر فردوسی اقدام به سرودن شاهنامه نمیکرد، اکنون نشانی از زبان فارسی باقی نمیماند و زبان فارسی در فهرستِ «زبانهای منقرضشده» جای میگرفت.
فردوسیدوستان، حکایتی را دست به دست میچرخانند به این صورت که از حسنین هیکل، روزنامهنویس نامآور مصری، پرسیده شد که چرا ملت مصر، زبانش عربی شد اما فارسیزبانان با آنکه مغلوب مسلمانان شدند و بسیاری از آنها اسلام را پذیرفتند، زبانِ خود را دیگر نکردند. حسنین هیکل در پاسخ گفت: «ما عربیزبان شدیم چرا که فردوسی نداشتیم.»
مسلماً این سخنی که از زبان حسنین هیکل در باب اهمیت و ارزشِ فردوسی برای فارسیزبانها نقل میکنند، هرگز بر زبان آقای هیکل جاری نشده و برساختۀ ذهن و خیال آنهاییاست که ارادتی تا سرحد پرستش نسبت به فردوسی دارند و ارزشی بالاتر از حد معمول برای او قایلاند. هواداران افراطیِ ابوالقاسم فردوسی میخواهند او را «احیاکنندۀ زبان فارسی» بدانند و برای اثباتِ این نکته از جعل و دروغبافی هم ابایی ندارند.
مسلماً ابوالقاسم فردوسی با سرودن شاهنامه، کاری کرد کارستان و با به نظم در آوردنِ داستانهای کهن و آیینها و رسوم ایرانیها (مقصودم از ایران، ایران تاریخیاست نه ایرانی که فعلاً کشوریست در غرب افغانستان)، گنجینهیی بزرگ از فرهنگ را به جهانیان عرضه کرد و خدمتی بزرگ برای فارسیزبانها انجام داد و در واقع، بخش مهمی از «فرهنگ»ِ آنها را از فراموش شدن نجات داد. ولی این به این معنا نخواهد بود که اگر ما فردوسی نمیداشتیم، زبانِ خود را یکسره فراموش میکردیم و عربیزبان میشدیم؛ چرا که زبان فارسی، پیش از شاهنامۀ فردوسی هم زبانی زنده و پُرگوینده بود و نیازی به مسیحایی نداشت که آن را زنده کند و از نابودی رهایی دهد. حتا در سدههای نخستِ تاریخ اسلام نیز، زبان مردم کوچه و بازار، فارسی بود و زبان عربی زبانی بود که بیشتر با آن، اصحاب علم و هنر و دیوان سر و کار داشتند و نیز مردم معمولی قدری از آن را یاد میگرفتند برای خواندن قرآن و ادای شعایر دینی. آن عده از دانشمندان و اصحابِ فرهنگی که در سدههای بعدی میخواستند با مردم عادی سخن بزنند، کتابهای خود را به فارسی مینوشتند. برای مثال، امام محمد غزالی وقتی در اواخر سدۀ پنجم هجری قمری میخواست به دلیل کثرت فارسیزبانان «از بهر پارسیگویان و عوامِ خلق» بنویسد، مجبور شد خلاصهیی از کتاب سترگ «احیای علوم الدین» را از عربی به فارسی برگردان کند و نام آن را «کیمیای سعادت» بگذارد. شاهنامۀ فردوسی هم برای آن عده از مردمی سروده شده بود که به زبان فارسی آگاهیِ بیشتری داشتند تا زبان عربی.
بگذریم از اینکه سخنانِ روزنامهنگار ملیگرای مصری، نمیتواند ملاکی برای ما قرار بگیرد تا به شناخت جایگاه فردوسی دست یابیم. حسنین هیکل، صلاحیتِ اظهار نظر در چنین زمینههایی را ندارد چرا که او ـ به گواهی نوشتههایش ـ آگاهی چندانی در بارۀ این قبیل مباحث ندارد.
به هرحال، اگرچه نام اشخاصی چون فردوسی و سعدی و مولوی و حافظ و… با زبان فارسی گره خورده و صاحبنظران، زبان فارسی را وامدار این شخصیتها میدانند؛ اما در واقعیت امر، کسانِ دیگری هم هستند که تلاشهای آنها در تقویت و تثبیت جایگاه زبان فارسی، خیلی مرکزی و گرانسنگ بوده است و چه بسا مرکزیتر و گرانسنگتر از تلاشهای شاعران و ادیبان نامدار قلمرو زبان فارسی؛ هرچند از خدمت آنها به زبان فارسی یادی نمیشود و نقش آنها در دفاع از زبان فارسی نادیده گرفته میشود. یکی از این شخصیتهایی که در حساسترین شرایط، خیلی به زبان فارسی خدمت کرده، «امام ابوحنیفه»است که بعضیها لقب «امام اعظم» به او میدهند.
ابوحنیفه، بنیادگذار فقه حنفی
امام ابوحنیفه جایگاه برجستهیی در میان فقیهانِ مسلمان دارد. او از سنین کودکی به اندوختن دانش، سرگرم بود و سالها نزد یکی از بزرگترین فقیهان عراق، حماد بن ابیسلیمان، تلمذ کرد. ابوحنیفه بنیانگذار فقه حنفیاست. بیشترینۀ مسلمانان ـ از بالکان گرفته تا چین ـ در حال حاضر، پیرو فقه حنفی استند. ابوحنیفه پیش از آنکه به فقه و فقاهت روی بیاورد، به علم کلام اشتغال داشت و به همین دلیلاست که او رویکردی عقلگرایانهتر نسبت به دیگران، دربارۀ مسایل و دینی فقهی دارد. امام ابوحنیفه دیدگاههای مهمی را در زمینۀ روش شناختِ قرآن و اسلام طرح کرده است. او سختگیری زیادی در باب روایتهای منسوب به پیامبر اسلام روا میداشت و از همین رو، در استنباط احکام بیشتر از آنکه به حدیث اتکا کند، به نصوص عام شریعت و رأی و استحسان استناد میکرد.
امام ابوحنیفه در سال ۸۰ هجری در شهر کوفه چشم به گیتی گشود و در سال ۱۵۰ هجری در زندان منصور عباسی (همان خلیفهیی که با به کارگیری حیلت، ابومسلم خراسانی را به قتل رسانده بود) چشم از جهان پوشید. پدرانِ او از اشرافزادهگان کابلی بودند. اگرچه بعضیها پدربزرگِ او را از آنهایی میدانند که در جنگ با مسلمانان به اسارت درآمده بودند و سپس آزاد شده بودند؛ نواسۀ امام ابوحنیفه، اسماعیل بن حماد، این ادعا را به شدت رد میکند و میگوید که :«ما از پارسیان آزاده ایم (ابناء فرس الاحرار) و برای یک لحظه هم هیچیک از پدران ما در بردگی زندهگی نکرده است.»(تاریخ خطیب بغدادی). گفتنیاست که در زبان عربیِ پیش و پس از اسلام بارها از «ایرانیان» به عنوان «آزادهگان» یاد شده است.
جلالالدین سیوطی، مورخ نامدار، و بیاضی، از علمای نامبُردار مذهب حنفی، به صراحت نوشتهاند که امام ابوحنیفه یکی از مصداقهای روشنِ آن فرمودۀ حضرت رسولاست که باری فرمود: «اگر دانش (و بنا بر روایتی دیگر، اگر دین) در ستارۀ ثریا (پروین) میبود، مردانی از فارس موفق به دست یافتن به آن میشدند.» روشناست که این سخن را پیامبر اسلام در اشاره به قوم سلمان فارسی ایراد کرده است. پس معلوم میشود که نیاکان امام ابوحنیفه، ایرانی و فارسیزبان بودهاند.
پدر بزرگ امام ابوحنیفه، همنام نواسهاش بوده و نعمان نام داشته. او همان کسیاست که باری در نوروز برای علی بن ابی طالب، خلیفۀ چهارم مسلمانان، فالودهیی (فالوذج) به عنوان هدیه تقدیم کرد. علی از او سپاسگزاری کرد و گفت: «هر روز ما نوروز است و به ما هر روز از این فالودهها بدهید.» (وفیات الاعیان، ابن خلکان) ظاهراً علی بن ابی طالب، خیلی از «فالوده» که غدایی بوده که در میان عربها پیش از اختلاط با فارسیزبانان رایج نبوده، خوشش آمده بوده است.
علیرغم اختلاف روایتها، روایت مشهورتر و صحیحتر نشان میدهد که اصل ابوحنیفه از کابل است. طبعاً کابلِ دوران فتوحات اسلامی، خیلی بزرگتر از کابل فعلی بوده است. دکتر عنایتالله ابلاغ در کتابی که به عنوان «ابوحنیفه المتکلم» نوشته، مینگارد که جد امام ابوحنیفه از خواجه سیاران بالا یا استرغچ (خواجه سیاران بالا در حومۀ چاریکار، مرکز ولایت پروان موقعیت دارد و استرغچ یکی از روستاهای ولایت کاپیساست) بوده است. آقای عنایتالله ابلاغ، این سخن را با اتکا به حرفهای مورخان در بارۀ زادگاه پدران امام ابوحنیفه طرح کرده است. شاید به همین مناسبت است که در مرکز استان پروان، لیسهیی (دبیرستانی) را به نام « لیسۀ نعمان» مسما کردهاند که یکی از لیسههای مهمِ افغانستان است.
با توجه به همین اصالتِ فارسی و کابلیِ امام ابوحنیفه بود که منتقدان و مخالفانش، در دورهیی که آوازهاش همۀ شهرهای اسلامی را درنوردیده بود، او را متهم میکردند به اینکه چندان آشنایییی با دستور زبان عربی ندارد و قواعد این زبان را در هنگام سخن گفتن، رعایت نمیکند.
امام ابوحنیفه در قیاس با دیگر پیشوایان مذاهب فقهی، اتکای بیشتری به عقل و خرد انسانی داشت و نیز در مقایسه با دیگران، روش سنتشکنانهیی را در استنباط احکام فقهی برگزیده بود. از این رو، حاسدان و دشمنان ابوحنیفه، او را به اتهامهای عجیب و غریبی منسوب میکردند و کوشش میکردند ذهنیتِ مسلمانان را نسبت به او خراب کنند. اما علیرغم تبلیغات زهرآگینی که برضد امام ابوحنیفه صورت میگرفت، فقه حنفی ـ که مرکب از اقوال او و اقوال شاگردانش است ـ توانست در دلها نفوذ کند و توجه اکثریت مطلقِ مسلمانان را به خود جلب کند و هواداران پُرشماری در شرق و غربِ جهان اسلام برای خود دست و پا نماید.
امام اعظم و زبان فارسی
امام اعظم از یکسو، اجدادش فارسیزبان و کابلی بودند و از سوی دیگر، خودش هم در محیطی فارسیزبان بزرگ شده بود و پرورش یافته بود؛ چرا که در اواخر سدۀ نخستِ هجری و نیمۀ نخستِ سدۀ دوم هجری، عراق جمعیتِ فراوانِ فارسیزبان را در خود جای داده بود و این موجب گشته بود که امام ابوحنیفه با فرهنگ و زبان فارسی آشنایی پیدا کند و با مردمان پارسیگو مراوده داشته باشد و تا حدودی دلبستۀ این فرهنگ و زبان شود؛ چرا که به گفتۀ مولانا در مثنوی: «هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش.»
امام ابوحنیفه به عنوانِ یکی از بزرگترین فقیهان عراق، در هنگام صادر کردن فتواها و طرح دیدگاههای خود، رعایت حال مخاطبانِ خود و مردمان جامعۀ آن روزِ عراق را که بیشترینه در محیط و فرهنگیِ فارسی نشو و نما یافته بودند، میکرد. بیجهت نیست که مسایلی که در فتواهای فقهی ابوحنیفه مطرح شده، هیچگاهی در نزد فقیهان دیگر مذاهب یافت مینشود؛ چه اینکه فضای اجتماعی و سیاسی عراقِ آن زمان، فضایی پیچیده بود و پرسشهایی در آن مرز و بوم، زمینۀ طرح شدن داشت که اصلاً خبری از آن پرسشها در سرزمینهای دیگر نبود.
یکی از فتواهای جنجالساز و بحثبرانگیزِ امام اعظم، فتوای او در باب «جواز نماز خواندن به زبان فارسی» است. هر صاحبنظری وقتی در مقام تحلیل و بررسی این فتوا، وضعیتِ سدۀ یکم و دوم و سومِ هجریِ جهان اسلام را در نظر بگیرد، اعتراف خواهد کرد که چنین فتوایی در چنان اوضاع و احوالی، فتوایی بهشدت انقلابی بوده و شهامتی اخلاقی میطلبیده که چنین شهامت اخلاقییی را تنها در معدود آدمهایی همچون امام ابوحنیفه سراغ میتوان کرد. امام ابوحنیفه با صادر کردن چنین فتوایی، در واقع خود را در معرضِ سهمگینترین انتقادها و عیبجوییها قرار داد.
دشمنی عربگرایان با زبان فارسی در زمان ابوحنیفه
در دورهیی که امام ابوحنیفه زندهگی میکرد، عربپرستی حاکمانِ مسلمان به اوجِ خود رسیده بود و آدمها گاهی بهخاطر نسب فارسیشان مورد طعن و لعن قرار میگرفتند و بیحرمت میشدند. دورۀ کودکی و نوجوانیِ ابوحنیفه در زمان حاکمیتِ حجاج بر عراق سپری شده بود. حجاج ـ چنانکه کتابهای تاریخ مینویسند ـ بهشدت با فارسیزبانان دشمنی میورزید و در خوارداشتِ آنان از هیچ تلاشی دریغ نمیورزید و آنها را فقط به خاطر اینکه تباری پارسی داشتند، سرکوب میکرد یا به جوخۀ اعدام میسپرد. در دوران بنیامیه و پس از آن، عربها «مسلمانان فارسیزبان» را موالی (آزادشدهگان) مینامیدند که طبعاً این واژه، بار معنایی شدیداً تحقیرآمیزی داشت. در واکنش به سیاستهای تبعیضآلود عربها، جنبشی از میان فارسیزبانان پیدا شد به نام «شعوبیه» که اعضای آن، با الهام از آیتهای قرآنی، تأکید روی برابری میان انسانها میکردند و معیار فضیلت را تقوا و پرهیزگاری میشمردند. آنها میکوشیدند به عربها بفهمانند که عربها بر دیگران برتری ندارند که بدان بهانه بخواهند بر دیگران فخرفروشی کنند و دیگر نژادها را بیازارند. اگرچه بعدها که شعوبیان احساس کردند تلاشهایشان در زمینۀ تبلیغِ برابری میان نژادها راهی به دهی نمیبرد، رادیکالتر شدند و حتا در طعن و تحقیرِ عربها کوشش کردند و آنان را موجوداتی عقبمانده و ناآشنا با فرهنگ و مدنیت معرفی کردند و اشعاری در نکوهشِ عربان سرودند و اعاجم و فارسیزبانان را برتر از آنها و خردمندتر از آنان قلمداد کردند که البته تا حدود زیادی در تبلیغات خود برضد عربان، کامیاب هم شدند.
در همان زمانی که امام ابوحنیفه، نمازگزاردن به زبان فارسی را اجازت داد و بلااشکال شمرد، جریان نیرومندی در میان مسلمانان وجود داشت که میکوشید هرچیزی را که مربوط به عراقیها و خراسانیان (اعاجم) میشد، طرد کند و به حاشیه براند. حتا فقیهانی در میان مسلمانان بودند که «ترجمۀ قرآن به فارسی» را روا نمیشمردند، چه رسد به اینکه اجازه دهند ترجمۀ فارسی آن در نماز خوانده شود.
برای اینکه بهتر بدانیم چه ذهنیت منفییی نسبت به زبان فارسی و فرهنگ فارسی در سدههای نخست تاریخِ اسلام در میان بخش مهمی از مسلمانان وجود داشته و یکی از جریانهای فکری مسلط، این ذهنیتِ منفی را ترویج میکرده، مناسباست چیزهایی را که ابن تیمیه در این باره نوشته است، در اینجا نقل کنیم. اگرچه ابن تیمیۀ حرانی در اواخر سدۀ هفتم و اوایل سدۀ هشتم هجری میزیست، ولی در کتابهایش دیدگاههای مسلط در سدههای نخستِ تاریخ اسلام (دورههای صحابه و تابعین و تبع تابعین) را نقل میکند و البته آن دیدگاهها را تأیید هم میکند. ابن تیمیه مینویسد: «شکی نیست که عادت کردن به سخن زدن به زبانی جز زبان عربی، مکروه است؛ چرا که زبان عربی، شعار اسلام و زبان قرآناست و سخن زدن به زبانی جز زبان عربی، «تشبّه به اعاجم» است. از همین رو بود که مسلمانان نخستین، وقتی در شام و مصر که زبان مردمان آن سرزمینها رومی بود، رحل اقامت افکندند و یا در سرزمین عراق و خراسان که مردمانش فارسیزبان بودند، اقامت گزیدند و یا به مغرب آمدند و زبان مردمِ آنجا بربری بود؛ مردم این سرزمینها را به زبان عربی آشنا ساختند تا اینکه همۀ مردم این شهرها ـ اعم از مسلمان و کافر ـ به زبان عربی سخن گفتند. خراسان هم در اول، همین وضعیت را داشت. سپس خراسانیها نسبت به زبان عربی بیاعتنایی کردند و به فارسی سخن زدند تا اینکه آهستهآهسته عربی را به طاق فراموشی سپردند و بسیاری از آنها عربی را بهکلی ترک کردند. اما بیگمان، این کار آنها کار ناشایستی بوده است. روشِ درستتر ایناست که آدمها از زمان کودکی و دورهیی که در مکتبخانه درس میخوانند، به سخن گفتن به عربی عادت داده شوند و بدینگونه شعار اهل اسلام گسترش یابد. آشنایی با زبان عربی، فهم معانی و مفاهیم قرآن و سنت و اقوال سلف را آسان میسازد. بدان که سخن گفتن به زبان عربی، روی خرد و اخلاق و دین تأثیر نیرومند و آشکاری میگذارد و باعث شباهت یافتن بیشتر با مسلمانان سدههای نخست اسلام ـ اعم از صحابه و تابعین ـ میشود و طبعاً مشابهت یافتن به آنها، عقل و اخلاق و دین را کاملتر میسازد.
Comments are closed.