احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





آجندای ملی و جست‌وجوی راه حل

- ۲۷ سنبله ۱۳۹۱

دوستان فرهیخته! کتاب «آجندای ملی؛ ریفورم سیاسی و ایجاد صلح پایدار در افغانستان» نوشته احمد ولی مسعود، رییس عمومی بنیاد شهید مسعود، سرانجام از چاپ برآمد.
این کتاب در نخست مروری کوتاه به طرح آجندای ملی پیشنهادی سال ۲۰۰۳ داشته و دورۀ نوین کشور و به ویژه پروسه صلح حکومت را بررسی همه‌جانبه کرده و سپس با جمع‌بندی و نتیجه‌گیری از آن‌ها، طرح جدید آجندای ملی را به دولت  افغانستان و جامعۀ جهانی ارایه می‌دارد.
گفتنی‌ست در این اثر، تمرکز نویسنده روی واقعیت‌ها و چالش‌های حاکم در کشور و یافتن راه حل‌های واقعی می‌باشد، نه پرداختن به مباحث اکادمیک.
اینک برای آشنایی بیشتر شما، مقدمۀ این کتاب به نشر سپرده می‌شود.
حرف نخست و مهم
نگاهی اجمالی به گذشته کشور، حاکی از این است که امتناع زمامداران خصوصاً رهبران سیاسی افغانستان از بحث جدی در باره واقعیت ها، عمیق وگسترده بوده است و عدم پذیرش آن ها نیز نسبت به واقعیت های تلخ و شیرین جامعه تاریخ طولانی دارد، به همین جهت تحولات اجتماعی به مفهوم واقعی کلمه به وقوع نه پیوسته و رویداد های تاریخی به عنوان نقطه های عطف همگرایی برای تأمین «عدالت» و «توسعه» در نیامده اند.
به باور ما،  فقدان آگاهی و عدم توانایی اکثر حکام کشور در رابطه با ابعاد پیچیده بسامان نمودن عرصه های متنوع حیات ملی افغانستان که بنا برجبر تاریخی  بر رویکرد ها، پالیسی ها و تصمیم گیری های آنها سایه افکنده است، جدی ترین مانع در مسیر تغییرات مثبت  تلقی می شود، از همین روست که امروزه  ما را باچلنجی بزرگ و عقب ماندگی جبران ناپذیر مواجه ساخته است؛ چلنجی که از دوران های دور شکل گرفته و اکنون به سانِ «بیماری درمان ناپذیر» آثار شوم اش را بر تمامی شئون زندگی سیاسی واجتماعی همۀ ما برجای گذاشته است.
ریشه این امر در تاریخ چند صد ساله ما نهفته است؛ چه در طول تاریخ افغانستان همواره و به گونه ای و به نوعی، صاحبان قدرت با شیوه های گوناگون حتی ابزار های  غیر عقلانی کوشیده اند موقعیت های شان را حفظ و دامنه استیلای بیشتر شان را گسترش دهند، روندی که نا امنی و بی ثباتی سیاسی و اجتماعی را دامن زده و کشمکش ها و نزاع های برخاسته از آن، امنیت و ثبات کشور را همواره دستخوش تزلزل نموده است، و این خصوصیت زنجیروار پیامدهای منفی ای به دنبال داشته است که رفتن به سوی آینده مشترک را در هاله ابهام قرارداده است، که نتیجه آن را می توان به گونه نمایان در سیمای  نظام هایی  دید که با تلاش در ساخت سیاسی متمرکز و استبدادی در چارچوب یک فرهنگ سیاسی منحط و توقف شکل گیری نهاد های مدنی، به گسترش روحیه قوم گرایی و عدم مشارکت مردم در تعیین سرنوشت شان، اراده یک ملت را پای بست امیال قدرت طلبانۀ خود کرده اند.
از نیمه قرن ۱۷ و با آغاز جنگ میان سرداران سدوزایی و بارکزایی  در طول قرن ۱۸ که ۴۰ سال به درازا کشید، الی جنگ اول افغان و انگلیس در نیمه اول قرن ۱۸ و جنگ دوم افغان وانگلیس در نیمۀ دوم قرن ۱۸ تا کودتای جمهوری خواهانۀ محمدداؤد خان برضد نظام سلطنتی پسر کاکایش محمد ظاهر شاه در نیمۀ دوم قرن بیستم و تجاوز قشون سرخ، افغانستان همواره شاهد کشمکش های درون خاندانی، منازعات قبیله ای و آجنداهای شخصی برای تصاحب قدرت سیاسی، رقابت های منطقه ای و لشکرکشی های جهانی بوده است و در این میان مردم افغانستان و حقوق آنها، بزرگ ترین قربانیان حوادث و کشمکش های قدرت طلبانه  و رقابت های میان نخبگانی، آزمندی های منطقه ای و لشکرکشی های جهانی بوده اند وهیچ گاهی زمینۀ ایجاد یک نظام سیاسی قانونمند که مردم در سایۀ آن با آرامش و اعتماد به سر برده باشند و امید رسیدن به  صلح پایدار  را داشته باشند،  مهیا نگردید و افغانستان به حیث یک کشورِ با ثبات، استقرار نیافت و این خود باعث ناکامی تاریخی افغانستان گردید.
مفکوره پادشاهی مطلق عبدالرحمن خان، مشروطه خواهی امان الله خان، تدریج گرایی آل یحیی، دهه دموکراسی محمد ظاهر شاه، سوسیالیزم حزب دموکراتیک خلق، حکومت اسلامی رهبران جهادی، امارت خواهی طالبان همه و همه به مثابه ابزار مشروعیت بخشی بودند که تغییر حاکمیت ها را توجیه می کردند و هیچ گاهی هم بازتاب دهنده تغییرات بنیادی در دستگاه های مفهومی و زیر ساختار هایی در داخل اجتماع نبودند.
نگاهی گذرا  به تغییرات ایدیولوژیک ناشی از کشمکش ها در بین نخبگان سیاسی و خاندان های حاکم،  بیانگر این امر اند که همه آنها عاری از بنیان های مردم پسند و اساسات آینده نگرانه بوده است،  به این ترتیب دوره های باطل رقابت های خشن که توسط نخبگان افغانستان به منظور کنترول و برتری انحصاری بر رقیبان رهبری می گردید، سایه خود را بر سراسر تاریخ افغانستان گسترده است .
ایدیولوژی های پر نقش و نگار، فقط یک لایه نازک بوده است که بر فرهنگ سیاسی عنعنوی کشیده شده اند؛ سیاست عنعنوی در افغانستان متشکل از مجموعه ای از اعتقادات سر بسته تلویحی، فورم های خویشاوندی، رفتارهای قالبی و سلسله مراتب هویتی می باشد.
حاملان ایدیولوژی های رسمی، خود محصول جامعه سنتی خویش هستند که هر گز نتوانسته اند با خاستگاه ها و ریشه های اجتماعی و فرهنگی خود وداع نمایند؛ با داشتن چنین فرهنگ سیاسی منحط  و ویرانگرِ حکومت های افغانستان،  این خارجی ها بودند که در طول تاریخ افغانستان، هر از گاهی که خواسته اند به بازی های منطقه ای و رقابت های پیچیده  در این سرزمین پرداخته و برای دولت مردان ما نیز حمایت یک کشور خارجی در بازی های  سیاسی شان حتمی پنداشته می شده است. ازین روست که کشورهای بیرونی همواره از شمال یا جنوب توانسته اند رژیم های دلخواه خود را در افغانستان تحمیل نمایند؛ در حالی که مردان و زنان این سرزمین فرصتی نداشته اند تا در پروسه تصمیم گیری هایی که زندگی آنان را سامان دهد سهیم باشند.
تاریخ به ما می گوید که در چارچوب «بازی بزرگ» خواست و اراده بریتانیا و یا هم روسیه بود که در کشمکش های داخلی و سمت و سو دهی افغانستان نقش تعیین کننده را ایفاء می نمود، امروز نه تنها دایره بازی بزرگ تر شده، که تعدد بازیگران و مراکز قدرت نیز بیشتر گردیده اند، اما دولتمردان ما فقط با اندیشه و ابزار کهنۀ سیاست آشنائی دارند.
در گیری و منازعات میان نخبگان در سرتا سر تاریخِ معاصرِ افغانستان برای قدرت های خارجی رقیب، زمینه مساعدی را فراهم می ساخت. قدرت های بیرونی با استفاده از نخبگانِ طبقه حاکم می توانستند به آسانی به منافع مورد مناقشه منطقه ای خود دست یابند.
به صحنه آمدن یک حکومت وابسته و متشکل از نخبگانِ یکدست، منطبق با اصول حاکمیت پدرشاهی، با سیاست حذف رقبا و متمایل به سر کوبگری، با فرهنگ سیاسی کشور کاملاً مطابقت داشت. دقیقاً مانند امروز درطول تاریخ معاصر افغانستان، وابستگی و اتکاء به قدرت های خارجی مانند اعتیاد به مواد مخدر شده بود، هیچ حکومت مرکزی ای در کشور نتوانسته است درجات بالایی از کنترول و اداره سیاسی و اجتماعی را بدون حمایت خارجی ها اعمال نماید.
گرچه تلاش این حکومت ها برای ایجاد قدرت های متمرکز با ناکامی های متواترادامه داشته است، اما مداخلات خارجی ها، حاکمان را به گونه قادر می ساخت تا ساحاتی را تحت کنترول نیم بند مرکز قرار دهند و حکومت ها نیزماهیت نا متمرکز سیاست در افغانستان را نادیده می گرفتند و به سرکوبگری ادامه می دادند،  روندی که به شدت بستر های ایجاد نهادهای سیاسی و اجتماعی و اساسی ترین حقوق مردم این سر زمین که همانا مشارکت عادلانه در امر تعیین سرنوشت شان است را با چالش مواجه می کرد و صدمه می زد.
هر دولت و یا نهضت سیاسی در افغانستان، صرف نظر ازین که اهداف و جایگاه ادعایی اش چه بوده، هوا داران خود را بر طبق معیارهای همبستگی قومی و قبیلوی بر می گزید، به حرکت در می آورد و حمایت می کرد، نتیجه این همه کشمکش ها،  قربانی شدن ها و بر باد رفتنِ سر نوشتِ  مردم و ناکامی تاریخی افغانستان به حیث یک کشور مستقل، فاجعه مهلکِ عقب ماندگی مزمن است که تمامی مناسبات اجتماعی و فرهنگ سیاسی مان را در ورطه سنت گرایی های قرون وسطایی قرار داده است.
با کودتای ۱۹۷۸ که بواسطه عناصر چپ به وقوع پیوست پایه های مشروعیت سنتی بحران زای حاکمیت فروریخت و افغانستان وارد مرحله دیگری از تلاطم گردید،  در عین حال روشن شد که انحصارِ حاکمیت بر منابع قدرت و توزیع آن، طی آن سال های متمادی، اجتماعات محلی را در معرض نابودی قرار داد و بحران جدید تری را وارد صحنه نمود،  این گونه بحران ها خصوصاً  زمانی عمق شان را نشان دادند که کودتاگران از تأمین روابط اساسی افقی عاجز آمدند و  نتوانستند  مفهوم  برابری را عینیت و قوام بخشند؛  در آن صورت نه تنها صحنه سیاست بلکه تمام جامعه دچار قطب بندی ها گردید و در معرضِ تجزیه قرار گرفت؛ افراط گرایی های ایدیولوژیک همراه با سیاست های غیرِ ملی و قوم گرایانه توسط نخبگان سیاسی برای رابطه حاکمیت و جامعه مورد استفاده ابزاری قرار گرفت.
تا این که  یازده سال قبل سر انجام گشایش افقِ نو در تاریخ افغانستان، که به بهای سنگین مبارزات قهرمانانه مردم به خاطر آزادی،  استقلال و عدالت رخ داده بود ، امید به آینده ای را  بوجود آورد که نه تنها  پاسخگوی بحران های متنوع می بود بلکه به گونه روشن،  اعتماد برای همگرایی،  هماهنگی برای تأمین برابری اجتماعی و عبور از دگماهای سنتی در مسیر تغییرات نوین مدنی و انبساط قدرت در قالبِ توسعه پایدار سیاسی- اجتماعی زمینه سازی می کرد، اما با تأسف که این بار هم  رقابت میان نخبگانی، ناکارآمدی، نا آگاهی و قدرت طلبی های آزمندانه، به آرزو های مردم لطمه وارد آورد؛ چه بدون در نظر گرفتن خواست و آرزوی مردم و بدون مشارکت واقعی و همه جانبه آنان و بدون رسیدن به یک چارچوبِ  معینِ معقول و قابل قبول که  فعال شدن روابط میان بازیگران سیاست و مردم را جانمایه منطقی ببخشد، آغاز و انجام  هر حرکت و سیاستی را با مشکل روبرو می سازد.
بحران های روز افزون در کشور زاییده سیاست و سیاست گذاری کسانی است که با عقب گرد فکری وعقده گشایی سیاسی، قدرت تصمیم سازی و تصمیم گیری در کشور را به عهده گرفته اند و با بیراهه رفتن های شان، ضربه های جبران ناپذیری را به کشور وارد کرده اند. از طرفی پایین بودن سطح سواد و فقدان دانش و آگاهی جامعه نیز باعث شده است تا عده ای انگشت شمار بتوانند بااستفاده از تعاملات نابسامان سیاسی و اجتماعی به میان آمده و فرصت های که به بهای سنگین با عزمِ مردم  به دست آمده اند، به فکر منافع و در جهت پیشبرد اجنداهای شخصی خویش باشند.
اکنون تنها راه باقی مانده، جستجوی راه حل های مناسب و منطقی است که برای برون رفت و خروج از باتلاقی که امروز در آن دست و پا می زنیم، بدان نیاز داریم و به عقیده ما  این کارِ دشوار و ناممکنی نیست؛ که اگر «انگیزه» و «اراده» باشد،  هرچند بحران پیچیده تر گردد، شناخت عوامل اصلی و تنش های برخاسته از آن نیز دور از امکان نمی باشد، بنابر این اسلوب مواجهه آگاهانه با بحران و یافتن راه های حل نیز مقدور و میسور خواهد بود. اگر بخواهیم به هدفی دست یابیم که تاکنون نیافته ایم، نقشه راه را باید از ابتداء مورد بررسی و بازخوانی قرار داد، باید اطمینان یافت که چارچوب کار آمد ، نقشه دقیق و برنامۀ عملی را  در دست داریم، که اگر نقشه راه غلط باشد و انتخاب مسیر اشتباه، نه تنها که به مقصد نمی رسیم که گرفتار بحران های دامنه دارتری نیز می شویم.
از آغاز تحولات جدید در افغانستان، حداقل برای من کاملاً مشهود بود، راهی که پیش پای مان گشوده شده به بیراهه می رود و باز هم ما را دچار مشکلات عمده و بحران های طاقت فرسا خواهد نمود. ازاولین کسانی می باشم که با صراحت و صداقت و بدون هیچ چشمداشتی، گفتمان سیاسی غیر از سیاست های حاکمیت را همواره راه اندازی نمودم؛ و این علیرغم هشدارهای مسئولین حکومتی، چون معتقد بودم و باور داشتم که سیاست حاکمیت بدور از آن است که مردم امیدوار گردیده اند، به تحقق دیدگاه های خویش همچنان ادامه دادم. به همین نسبت بود که در سال ۲۰۰۳ طرحی را تحت عنوان «آجندای ملی» ارائه نمودم که زمینه های گسترده ای را مورد توجه قرار می داد؛ از چگونگی «شکل دهی هویت ملی» تا  «پروسه اعتماد سازی»، «ارزش های حقوق بشر»  و «دموکراسی»، مسئله ای مهم «امنیت» و  سرانجام تشکیلِ «حلقۀ ملی» که با ایجاد تیم رهبری واحد به یقین می توانست کارآمد، قابل اجراء و توأم با دستاورد باشد، متأسفانه توجهی به این طرح و طرح های مفید دیگر نشد و نتیجه همان گردید که شاهد اش هستیم.
با نگرشی کوتاه ومرور سطحی حوادث تاریخ در می یابیم که متأسفانه  خوش بینی و خوش باوری به هر پدیده  نو ظهوری در افغانستان از جانب مردم، روایت همیشه تاریخ ما شده است، با این تفسیر، تا زمانی که مردم ما در روشنی کامل جریانات و مسایل اساسی و حیاتی و سرنوشت ساز خویش قرارنگیرند و دقیقاً ندانند که خیر و مصلحت شان در چه چیز و کدام راهی نهفته است، نمی توان توقع داشت که آرمان های آنان را حلقات و مردمانِ فرصت طلب وعناصری که در کمین نشسته اند تا هرآنچه را که خود مصلحت می بینند و در آن خیر مردم جایی ندارد، به یغما نبرند و باز این مردم هستند که باید تاوان خیانت دیگران و ندانم کاری و ساده نگری خویش را به سختی پرداخت کنند،  لذا باید قبل از آن که بسیار دیر شود، می باید کنش هایی را در پیش گرفت تا روابط دولت و مردم و آنچه موجب تحکیم حاکمیت قانون، تقویت دموکراسی، تأمین عدالت و ایجاد نهادهای مدنی می گردد را از حالت قوه به فعل در آورد و اقدامات سازنده برای حق خوشبخت بودن و خوشبخت زندگی کردن و برخوردار شدن مردم از زندگی آبرومندانه را روی دست گرفت.
در طول این سال ها تمام تلاش من متکی به یافتن راه ها و سراغ گرفتن مسایلی بوده است که بتواند ما را در رسیدن به یک «وفاق ملی» یاری کند تا برای چاره جویی رنج ها و آلام مردم، راهگشا گردد، یا حد اقل بتواند شرایط ما را به سمت  «بهبود» هدایت کند، اما امروز قطعاً باید آموخته باشیم، تازمانی که خواست واقعی مردم در نظر گرفته نشود،  طرح هر راهکارِ مترقی یا منحط، درست یاغلط، مذهبی یا مادی… به معنی واقعی کلمه نابجا خواهد بود و درنتیجه پیش گرفتن هر راهی، بیراهه است و واگذار کردنِ کار سیاست و اجتماعی و سپردن سرنوشت کشور به تصادف و احتمال وحوادث می باشد.
حالا مردم به این باور رسیده اند که دیگر چنگ زدن به ریسمان پوسیده  قومیت،  قبیله، تبار،  خیل و اصل و نسب،  نمی تواند برای آنان سعادت  و خوشبختی به ارمغان آورد و این نشان دهنده  اینست که مردم باعبرت گرفتن از گذشته در پرتو آگاهی بهتری قرار دارند،  خواست و منافع  خود را در منافع همگانی  دیدن و آینده نگری به آنان فرصت داده است تا خیر و صلاح کشور را زیربنای همه تصمیم ها و رفتارهای خود قرار دهند؛ اما سئوال اینجاست که دولتمردان وسیاسیون ورهبران ما، تاچه حد در به ثمر رساندن اساسی ترین رسالت خویش یعنی ساختن افغانستان جدید با مؤلفه های ایجادِ  «وحدت ملی»  واقعی و بناکردن پایه های وحدت اجتماعی نو، بر اساس تفاهم ملی و احیای روح اجتماعی و آگاهی سیاسی و فرهنگی نقش داشته اند و یا در ایفای نقش شان صادق بوده اند؟!
یازده سال پیش با بازشدن افقی جدید در فضای افغانستان، این امکان را می داد تا شهروندان کشور در امر انتخاب حکومت آینده شان نقش داشته باشند و می توانستند با آزادی اراده، ازطریق نمایندگان برگزیده شان دست به انتخاب بزنند و این یعنی نخستین گام؛ امید آن می رفت تا با برداشتن این قدم و قدم های بعدی، برای تحقق جامعه که سنگ تهداب آن بر بنای عدالت و روش دموکراتیک گذاشته می شد، با بالارفتن سطح سواد و آموزش و فهم سیاسی مردم، دگرگونی های اجتماعی و اقتصادی را در آینده نزدیک شاهد باشیم؛  امید آن می رفت تا پس از آن دامنه آگاهی سیاسی مردم گسترش یابد، خواست های سیاسی چند برابر شوند و پهنه اشتراک سیاسی شان را وسعت ببخشند.
به نظر می رسید که بزرگترین دشواری مشکلات نخستین است، چه توفیق در سازگاری و حل مشکلات اولیه، راه را برای برنامه های موفقیت آمیز بعدی هموار می ساخت و این نوید را می داد که باعبور آرام وموفقانه،  مردم افغانستان از یک مرحله حساس و رسیدن به مرحله بعد، حمایت و کمک های بین المللی برای بازسازی افغانستان جدی تر شود؛  زمان آن بود تا افغانستان پس از سال ها جنگ، برای تقویت بنیه ملی اش، در پهلوی دیگر ملت های مستقل و آزادِ جهان، نمونۀ از گذارِ موفقانه از جنگ و ناکامی تاریخی به صلح و امنیت و توسعه باشد.
عقیده بر این بود که اگر در دوره جدید هم، هرکسی به جاذبه های جادویی فکر خودش بپردازد و به این افکار خود ساخته، پایبندی وسواسی و بیمارگونه نشان دهد و کسی به مردم و خواست مردم وقعی ننهد، باکمال تأسف باید اعلام نمود که پس از همۀ گذشته های درد آور تاریخی، هیچ تغییری در افغانستان صورت نگرفته و هیچ تحولی به وجود نیامده وهیچ حقی جای باطل را نگرفته است، صرفاً قدرتی به جای قدرتی دیگر نشسته است؛ درحالیکه با پس زمینه تاریخی که داشتیم باید تعلق و سرسپردگی خود را به کشور وسرزمین واحد تبارز می دادیم و ثابت می کردیم  با تفاهم، توافق، همدلی و ایثار به معنی واقعی همه از بروز پیامدهای ناخواسته تاحد امکان جلوگیری می نمودیم؛ چه تاریخ هنوز هم راه دور و درازی درپیش دارد، تنوع قومیت ها همچنان پابرجاست و دلبستگی ها و تمایل به قدرت نیز با جاذبه های شورانگیز خود همانند گذشته در زندگی و حیات سیاسی، مطرح خواهد ماند؛ اما انتظار آن می رفت تا دوره جدید، همچنان که در تب و تاب شعارهایی چون دموکراسی، آزادی، عدالت، ارزش های انسانی و… آغاز شد؛ بتواند بسیاری از معضلات و مشکلاتی ما را که در درازنای تاریخ با آن ها دست به گریبان بوده ایم، از سر راه مردم ما بردارد.
از همان ابتداء تأکید داشتم که نمی توانیم بدون رو یاروشدن با مشکلات وموانع موجود در کشور، ناگهان به جهانِ دیگر و کشورِ از پیش ساخته شده بجهیم؛ کشور ما دچار دردهای مزمنی است که باید به آن ها توجه کنیم. دیگر نباید در دور مکرر تقسیم،  بازهم «خون دل» سهم مردم شود و «جام می» برای کسانی که در گردونه مصلحت جویی ها، امکانات فراخ تری را برای خویش فراهم می آورند برسد؛ معتقد بودم که درزمینه های سیاسی و اجتماعی، قطعاً به ایجاد فرهنگ ملی سیاسی و اجتماعی سراسری اندیشید تا پیش زمینه ای مناسب برای شکل گیری «همبستگی اجتماعی» و «وفاق ملی» در افغانستان شود.
باور داشتم و دارم که وظایف اصلی  دیروز و امروز ما، یافتن راه های خدمتگزاری به مردم، گواهی دادن به رنج  و مشقت آنان، حمایت مجدد از بردباری کنونی شان و تقویت خواست ها و باورهای شان نسبت به یک انسجام جدید ملی می باشد. عمل کردن به نحوی جز این می تواند به معنای تسلیم شدن به سرنوشت ناگوار دیگری باشد؛ و آن غرق شدن در باتلاق های رقابت جویانه ای از دعاوی متقابل خواهد بود. بر همین اساس، نُه سال پیش طرح اجندای ملی را آماده کردم که با پرداختن به مسایل ریشه ای سیاسی و اجتماعی می توانست راهگشای بخشی از مشکلات اساسی شود و برای حل پاره ای از منازعات، ابتکاری امیدوار کننده باشد و با حمایت همه گروه های مطرح، حکومت مؤقت می توانست روندی مثبت داشته و احتمال موفقیت بیشتر برنامه های ملی را فراهم آورد. «آجندای ملی» توافقات گسترده و مشترکی را شامل می شد که در صورت تصویب و تأیید حکومت مؤقت و نیروهای مطرح، راه عبور از تنش ها و بحران های موجود و رسیدن به یک سلسله اصول و قواعد عملی را برای آینده  سیاسی افغانستان ممکن می ساخت،  حکومت هم برای برخورداری از تداوم حمایت مردمی و تنظیم سیاست ها و برنامه هایش به چنین برنامه ای در سطح ملی نیاز داشت.
حاکمیت ملی، تضمین آزادی و استقلال، تأمین عدالت اجتماعی، تحقق امنیت همگانی و رفاه و خوشبختی شهروندان، پاسخگویی به شماری از چلنج ها و استفاده بهینه از فرصت های طلایی، تنها با ارائه ای سیاست و سیاست گذاری های بهتر امکان پذیر بود.
دست یابی به همه اهداف و برنامه های مذکور یک راه و تنها یک راه داشت: «معطوف کردنِ کانونِ توجهات به یک برنامه ملی برای مهار نمودن بحران ها، جلوگیری از مداخلات منفی خارجی و رسیدن به یک تفاهم بین الافغانی و دستیابی به صلح پایدار».
همه  ماباید با تلاش وعزمِ بزرگ، برای احیای مجدد قدرت اصلی دولت و استحکام پروسه نظام سازی و تقویت اعتبار و وجهه کشور، همگام و همآهنگ می شدیم.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.