دو غزل از روح‌الامین امینی

- ۱۳ اسد ۱۳۹۳

mnandegar-3در آسمان تو یک عمر اگر چه دربه‌درم
خیال می‌کنم این روزها پرنده‌ترم

عقاب نیستم اما پریده‌ام چندی‌ست
به قدر تاب‌وتوان همیشه مختصرم

اگرچه اوج تو با بال من نمی‌خواند
چه‌گونه می‌‎رهی از چنگ وسعت نظرم؟

بیا به خاطره‌هامان کمی رجوع کنیم
قبول کن که چه بیهوده داده‌ای هدرم

قبول می‌کنم این را که من کمت هستم
قبول کن تو هم این را که من همین‌قدرم

بگو به صاعقه‌یی تا که آتشم بزند
که هرچه خواسته‌یی ریخت آسمان به‌سرم

 

 

وقتی تو نیستی تب آتش‌فشان کم است
یک چشم آفتاب و کمی آسمان کم است

یک شعر تازه یک غمِ ناسور دیرسال
این روزها برای من از این جهان کم است

وقتی که عشق بوی گمان می‌دهد چه سود؟
باید یقین کنیم که تنها گمان کم است

باید دوباره خیره به چشمان هم شویم
یعنی برای بوسه کماکان زمان کم است

از سال‌های رفته خزان را بیاوریم
دیگر برای زرد شدن یک خزان کم است

این روزها دوباره به هم دل‌سپرده‌ایم
از روزهای رفته اگر یادمان کم است

 

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.