احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:نوشتة حسین فخری - ۱۳ عقرب ۱۳۹۱
باید درباره آثار و بهویژه رُمان معروفش، چیزی بنویسم. اما او آنقدر دوستداشتنی است که نگرانم این نوشته وی را برنجاند. نگرانم اگر برداشتهایم را بگویم، او آزرده شود، و اگر برداشتهایم را آنچنان که میخواهم هم نگویم، خودم عذابوجدان بگیرم. چون شهرهام به تُند و بیپرده حرف زدن. آخر او یکی از دوستداشتنیترین نویسندههایی سرزمینم است. او شخصیتِ بزرگی دارد که حاضر نیستی حتا به یک کلمه از کاستیها، در آثارش اشاره کنی. باید بنویسم، اما مباد که او را آزرده سازم.
حسین فخری از نوشتنِ «گرسنهگان» تا آخرین داستانش «قربانی» که در مجموعه داستانی «خروسان باغ بار» (۱۳۸۷) به نشر رسیده، راهِ طولانی و پُرخموپیچ را در ادبیات داستانی کشور گذرانیده است. این خموپیچ از نگاهی جهانِ داستانی و ایدیولوژی گرفته تا ساختار و جنبههای فنی (تکنیک) را در بر دارد. او نویسنده پرکاری است که از دهه پنجاه خورشیدی تا حال (دهه ۹۰) حضور فعال در عرصه داستاننویسی کشور داشته است.
در میان آثار داستانی حسین فخری، رُمان شوکران در ساتگین سرخ، اثر برجسته و مهمی است. این رُمان در سالهای مهاجرت (دهه ۷۰ خورشیدی) در پیشاور پاکستان نگارش یافته و در همانجا با تیراژ ۱۰۰۰ جِلد، در سال ۱۳۷۸ خورشیدی نشر شده است. این رُمان، در کنار رُمانهایی چون: گلنار و آیینه نوشته رهنورد زریاب، کوچه ما نوشته اکرم عثمان، عصر خودکشی نوشته رزاق مأمون، سایههای هول نوشته محمدنبی عظیمی و بیچراغ در مه نوشته سرور آذرخش، موج جدیدی رُماننویسی کشور را شکل میدهند؛ موجی که دیگر دنبال رُمانواره بودن و متأثر از ایدیولوژی سیاسی یا حزبی، نیستند.
از ویژهگیهایی که برای رُمان آوردهاند، یکی این است: رُمان به شرح کامل یک زندهگی یا زندهگیها میپردازد. یعنی برخلاف داستان کوتاه که برش یا قسمتی از یک زندهگی است. بنابراین، رُمان شوکران در ساتگین سرخ، شرح و بیان یک زندهگی کامل است؛ شادیها، رنجها بهسامانیها و نابهسامانیهای یک زندهگی و زندهگی مردم کشور در دهه شصت و هفتاد خورشیدی است. از جهتی هم یک رُمان سیاسی ـ تاریخی است؛ البته سیاسی بودن رُمان، تبارز یافته و میچربد بر تاریخی بودن آن.
رُمان یک راوی دارد: مختار. مختار از زاویه دید اول شخص به اطراف خود مینگرد و میپردازد. زمان کیهانی رُمان از دوران سلطنت محمدظاهرشاه شروع میشود. در این دوران، راوی دانشجوی دانشکده پزشکی دانشگاه کابل است؛ تا عصر مجاهدین ادامه مییابد. راوی آهستهآهسته جذب حزب خلق میشود. بعدها در جریان حوادثِ که در رُمان حادث میشود، معلوم میشود که راوی متعلق به شاخه پرچم حزب خلق است. دقت نویسنده در انتقال این مفاهیم ستودنی است؛ چون در جریان خواندن رُمان خواننده متوجه میشود که راوی به کدام حزب و شاخه آن متعلق است. یعنی به صورت طبیعی، این معلومات به خواننده انتقال مییابد، نه به شکل مصنوعی آن.
رُمان به صورت خطی روایت میشود. به باور من، ساختار محکم و دقیقی دارد؛ اما علت و معلول رُمان یا هُمان پیرنگ، بسیار قوی و دقیقتر است. شخصیتهای رُمان نه مانند رُمانهای کلاسیک کاملاً بهیادماندنی و بهصورت تیپیک هستند، نه مانند رُمانهای نو یا ضدرُمان. میشود گفت شخصیتها بین این دو مقوله بالا قرار دارند. اما شخصیتها خوب پرداخت شدهاند، خواننده احساس نمیکند که با نویسندهیی طرف است که در یک رُمان سیاسی ـ تاریخی محض، با شخصیتهای مصنوعی و ساختهگی روبهرو است. نویسنده، شخصیتهای رُمانش را خوب میشناسد. در عین حال، شخصیتها خودشان هستند. در این رُمان، در کنار مختار به عنوان راوی و شخصیت اصلی، شخصیتهای دیگری چون شریف و اسد حضور مداوم دارند. البته شخصیتهای دیگری چون پدر و مادر و خواهرِ راوی، مریم، خالد، مادر و پدر و مادربزرگ مریم، به عنوان همسر و فرزند و نزدیکان راوی، و آصف و مصطفی و شکور و عبدالله و دیگران نیز حضور دارند که حضورشان مقطعی و کوتاه، از آغاز تا آخر رُمان دنبال میشود. اما این شخصیتها و فضایی که آنها در آن، بهسر میبرند، حرفها و اعمالشان، تبلیغاتی و سطحی مانند رُمانهای دهه شصت خورشیدی کشور نیست. شخصیتها پویا و تپنده هستند. نویسنده در پرداخت شخصیتهای رُمانش چنان دست بالا دارد که هر آگاه به مسایل جریان چپ افغانستان، بعد از خواندن رُمان حتماً حدس میزند که شریف و اسد دو رجال برجسته جناج پرچم اند. میتوانند دو شخصیتِ معروف شاخه پرچم باشند که نویسنده در قالب این نامهای مستعار، پنهانشان کرده است.
به نظر من، بهتر بود نویسنده برای نگارش چنین رُمانی از راوی دانایکل مطلق، استفاده میکرد. اما با راوی اول شخص هم توانسته از بار پرداخت چنین رُمانی بهدر آید.
فکر میکنم بیشتر از مسایل یاد شده بالا، نویسنده درگیر مضمون و محتوای این رُمان بوده است. یعنی همهچیز در جهت بیان مضمون رُمان بوده. همهچیز در خدمت بیان رُمان بوده. اما نویسنده از عناصر داستاننویسی مانند شخصیتپردازی و زاویه دید و فضا و مکان و پیرنگ و نثر داستانی، غافل نمانده است.
از نگاه مکتبهای ادبی، رُمان شوکران در ساتگین سرخ، رُمان ریالیستی است. اما رُمان ریالیسم سوسیالیستی یا آنچه در دهه شصت خورشیدی معروف شد: ریالیسمِ سرخ نیست. از این جهت این رُمان و همچنان مجموعه داستانی در «انتظار ابابیل» با همه آثار قبلیِ فخری فرق دارد. میخواهم بگویم در این رُمان، نویسنده خودش است و خودِ خودش. یعنی نویسندهیی که در دهه شصت و قبل از آن، داستانهایی چون «ملاقات در چاه آهو»، «در چنگال دژخیم»، و رُمان «تلاش» و… را نوشته و همه در خدمت یک حزب و سازمان به صورت تبلیغاتی و سطحی است ـ که با قدرت داشتن آن حزب، همحزبیها و هواخواههای آن، چنین آثاری را میخوانند و با رفتن آن حزب، تاریخ مصرفِ آن آثار هم به پایان میرسد ـ رُمان شوکران در ساتگین سرخ، چنین اثری نیست. در این رُمان ما با حسین فخریِ دهه شصت یا فخرییی که برای حاکمیت خلق مینوشت، روبهرو نیستیم. ما با فخرییی روبهرو هستیم که مستقل است و برای جهان، فارغ از هر حزب و ایدیولوژی، رُمان مینویسد؛ نه برای یک طیفِ از جامعه یا در جهت تبلیغ یک ایدیولوژی سیاسی. بنا بر این، رُمان قابل تأمل و اندیشه است. با آنکه شخصیتها و حوادث و فضا و مکانها در بیان روزگار جریان چپ کشور است، اما رُمان یک رُمانِ چپی نیست. راوی به نحوی اعتراف میکند، میخواهد عذابوجدان نداشته باشد. آبها از آسیاب افتاده و راوی به آرامی و دقت به گذشته نگاه میکند؛ اما این نگاه، نگاهی خود راوی است، نه نگاهی که او به آن تعلق داشت یا او ناخواسته یا خواسته به آن جریان پیوسته بود. برای بهتر معلوم شدن این سخنم، مثالهایی از دو رُمان و یک مجموعه داستان کوتاهِ فخری میآورم. مثالهای اولی، از رُمان «تلاش» و داستان کوتاه «ملاقات در چاه آهو» است، که از آثارِ فخریِ قبل از سقوط حاکمیت چپیها، در کشور میباشد:
«مراد به زندهگی صلحآمیز بازگشته بود. در دفتری کار میکرد. کارش صبح وقت شروع میشد و تا نزدیک شام دوام مییافت. آهسته آهسته رنگ و رخش بهتر میشد. سفید و سفیدتر میگشت. وزن میگرفت. احساس امنیت، آسایش میکرد. درد معده و کمرش رو به بهبودی بود. »
یا:
«توفان تسلم شو وگرنه با همه دارودستهات از بین میبریم[ت] »
یا:
«دولت از مردم دفاع میکند. »
«کاش طرف مقابل ما کدام دولت خارجی میبود. آن وقت میدیدی که خاطره نیاکان خود را زنده میساختیم یا نه…»
همچنان:
«بدن خشکیده و خسته فاروق، خون عروق و شراییناش را از دست میداد و دیگر از تلاش و تقلای بیهوده دست کشیده بود و اگر تلاش هم به خرچ میداد حیوانات بیشتر تحریک و خشمگین میشدند و با سرو صدا و قوت بیشتر به حمله آغاز میکردند. عاقبت رضا به قضا داد و با فریاد بلند و نومیدانه چشمانش را بست. صدای عجیب و غریبی بگوش میرسید. دیوار سیاهچال تکان میخورد. بوی باروت از گوشه و کنار بهمشام میرسید و در همان لحظهای که رو به ضعف و بیحالی بود ناگهان نور شدیدی به درون سیاهچال دمید و دستی دراز شد و بازوی فاروق را گرفت. دستِ یکی از سربازان قوای مسلح بود که وارد پنجشیر شده بود. »
این هم مثالهای از رُمان شوکران در ساتگین سرخ که بعد از حاکمیت چپیها، نوشته شده است:
«صدای بلندگو دوباره اوج میگیرد:
– به شما میگویم بچههای لنین( در متن لینین)، کافرها. نوکر روس تسلیم شوید. اگر تسلیم نشوید، همه شما را مُردار میکنیم. »
به یقین اگر فخری این رمان را در سالهای حاکمیت چپیها، مینوشت پاسخ این جمله را چنین میداد: «شما تسلیم شوید که مزدور پاکستانیها و امریکاییها و عربها هستید، بچههای ریگن و ضیاءالحق.»
یا:
«ما نه این را میخواهیم و نه آن را. ما احتیاج به حکومتی داریم که از خود ما باشد و قبل از هرچیز میخواهیم که از هرگونه قیومیتی آزاد باشیم. خواه نورمحمد ترهکی، خواه ببرک کارمل، خواه اکرم یاری یا غلاممحمد نیازی. ما در سرزمین خود احتیاج به اینها نداریم. »
همچنان:
«هفته پیش افراد یک قطعه قومی تا پل سرخ میدان پیش میروند و چندین قریه را اشغال میکنند و شروع میکنند به آزار و اذیت ساکنان منطقه و غارت اموال و دارایی آنها و در تمام خانهها خسی هم باقی نمیگذارند. بعد از آن رو میآورند به باغها و درختان سیب و کرتهای کچالوی آنان و همه را پاک میکنند و لاری لاری به شهر میفرستند. به اینها هم سیر نمیکنند و با تانکها به جان خانههای مردم میافتند و چندین قریه را ویران میسازند و چوبها و در و اُرسی و ستونهای چَت آنها را کشیده بر کامازها بار کرده به شهر کابل غرض فروش میفرستند و یکی نیست که بپرسد که اینها را از کجا کردهاید. مردم که به جان میرسند پیر و جوان به مجاهدین رو میآورند و مسلح میشوند و به چپاولگران حمله میکنند و افراد قطعه قومی نیمی کشته و زخمی و نیمی اسیر میشوند و مردم انتقام میکشند و بسیاریها را میکُشند. »
همچنان:
«- بسیار ساده هستی. جنگ را ما میکنیم. کشته و زخمی را ما میدهیم اما فایدهاش به جیب جنرال و قوماندان و رییس و وزیر میرود.
– احتیاط. آهسته گپ بزن. داکتر پهلوی ماست. میشنود.
– بشنود. من پروای کسی را ندارم و راست میگویم. سال تمام ما در سنگر خاک میخوریم. یک روز به زندهگی ما اعتبار نیست. اما بزرگان به عیش و نوش مشغول اند. ما بدبختها در سنگر و جبهه پوست دادیم. کیک و پشه و شپش در تن ما خون نماندند. کاش شکم زن و اولاد ما هم سیر میبود. همه شان زرد و زار و قاف نی گشتهاند. کارد به جان شان بزنی یک قطره خون نمیچکد. چهار سال است که میجنگیم. کسی ترخیص نمیدهد. برای چه؟ به کدام دلیل؟ میگویند قانون تغییر کرده و دوره عسکری زیاد شده. نمیدانم این قانون است یا دشمن جان عسکر. بگیرند عسکری را عمری اعلان کنند که همه عاقبت کار خود را بدانیم. دیگر هیچ حوصله نمانده. ببین من از گردیز آمدهام. تمام سربازان در آنجا خسته و فرسوده شدهاند. یکماه پیش کندک ما را قومانده دادند که کُتل( در متن کوتل) تیره را بگیریم. عملیات کردیم. بسیار تلفات دادیم. ولی قومانده همان قومانده بود «حمله تکرار» باز هم نشد. بار دوم، بار سوم، آخر امر عسکری بود. بار چهارم نیم کندک فرار کردند. نیم دیگر کشته و زخمی و سر و کار من به این شفاخانه رسید. در مقایسه با سالهای پیش سربازان بسیار تغییر کردهاند. دیگر شور و شوقی به جنگیدن ندارند. اردو ضعیف شده. کودتای تنی کمرش را شکستاند. یک سال شده که به حال مدافعه هستیم. از خوست نتوانستیم دفاع کنیم و از دست ما و شما رفت. قوماندان فرقه و قوماندان ثارندوی خیانت کردند. آدم چیزهایی میشنود که کم است شاخ بکشد. آدم به کی اعتبار کند. باز جنگ یکسال و دو سال نه که ده دوازده سال. انتقالات ضعیف است. مرمی و مهمات به جبهه نمیرسد. گاهی برای یک تولی یک صندوق مرمی کلاشینکوف( در متن کلشنکوف) میدهند و شش هفت گلوله هاوان. بدون سرگلوله. چه میشود. عسکر که کشته شود کسی در جنازهاش شرکت نمیکند. زخمی شود کسی به شفاخانه نمیرساند. اگر به شفاخانه برسد دوا و داکتر نیست. شفاخانه چهارصد بستر را ببین. در دهلیزها و سالونها و زیر زمینیهایش جا نیست. کسیکه واسطه دارد همه چیز دارد و کسیکه واسطه ندارد، جایش در دهلیز است و هفته دوم رخصتش میکنند. این شفاخانه و داکترهایش که اصلاً ما و شما را نمیشناسند. دلم میشود به چهارصد بستر بروم. هر طور است از خود ماست. پارسال دو ماه آنجا بستر بودم. هر طرفش را که میدیدم، قشله عسکری یادم میآمد و دلم تنگ میشد.
در گردیز در حالیکه توپ و تانک زیاد داشتیم همینکه حمله مجاهدین شروع شد قوای ما خط اول را رها کردند و عقب نشستند. پس از چند روز خط دوم هم از دست ما رفت و همه به نزدیک شهر رسیدند. همه میگویند مصاله ملی اعلام شده. پس از این جنگ فایده ندارد. به چه دلیل بجنگند. آخر یک روز دو طرف صلح میکنند و ما بدنام میشویم. باز عسکر از سنگ جور نشده. شب پهره. سال تمام احضارات. آدم دلش میخواهد پنج دقیقه خواب آرام کند اما کِی میگذارد. فکر نمیکنم که جبهه دو سه ماه زیادتر تاب بیاورد. گاهی هفتهها جنگ نیست. اما وقت خوش نداریم. به غم معاون سیاسی میمانیم. جلسه، پشت جلسه. درس سیاسی، خشره کاری، سنگر کنی، بدتر از جنگ… »
Comments are closed.