احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:23 سنبله 1393 - ۲۲ سنبله ۱۳۹۳
بخش دوم
هیچکس نمیتواند ادعا کند که روایتی مسلط وجود دارد که فرضاً از یک مرکز دارای حقِ امتیاز ویژه نشأت گرفته است؛ هیچکس نمیتواند ادعا کند که در یک نقطۀ ارشمیدسی بیرونی قرار گرفته؛ یا اینکه قایل به وجودِ یک بنیادِ دارایِ وجود مستقل شود، که از آنجا روایتکننده میتواند از هیچ کجا روایت کند. با وجود همۀ تلاشهایی که ممکن است برای بیطرفی، غیرشخصیسازی، و فاصلهگیری یا اجتناب از بروز عقاید شخصی انجام گیرد، ناشدنی است که امید داشته باشیم حقیقت دربارۀ تاریخ بهدست بیاید و بازنموده (re-presented) شود و یا حتا امکان چنین چیزی فراهم باشد؛ یا حتا اینکه عقیده داشته باشیم که این یک هدفِ با معنیست. بر این اساس، انتخابِ بین روایتهای مخالف ـ که ممکن است از نظر تجربی به میزان یکسانی قابل پذیرش باشند ـ به موضوع زیباییشناسی و یا اخلاق تبدیل میشود.
در نتیجۀ مرگِ کلانروایتهای جهانشمول، روایتهایی که از گروههایی با علایقِ متعدد و متنوع الهام میگرفتند، بسط یافتند که بعدها کوشیدند جایگاه و سهمشان را در گذشتهیی که سابق بر این کموبیش (عمداً یا سهواً) از آن حذف شده بودند، باز پس بگیرند. در این نقطۀ سرنوشتساز برای فلسفۀ تاریخنگاری، پسامدرنیسم بهصورت یک اصطلاحِ فراگیر که دربردارندۀ تعدادی از اینگونه حرکتهای کوچکتر است، نمودار میگردد؛ که مهمترینِ آنها پسااستعمارگرایی و فمینیسم است.(که درونِ دید گستردهتری نسبت به جنسیت توسعه مییابد.)
پسااستعمارگرایی که چالشی بنیادی برای سنتِ تاریخیِ اروپا محورِ مسلط بود، خودش تباری طولانی دارد. از عهد باستان، به تاریخنگاریهای محدودی که در آن یک دولت یا گروه اجتماعیِ دیگر، ادعای حقیقتِ خاصِ خودش را داشت و نسخهیی جانبدارانه و جزیینگر از رویدادها ارایه میکرد، انتقاداتی وارد میشد. برای مدتی طولانی در دنیای غرب، نقطهنظراتِ تاریخنگارانه در اغلب موارد از یک مرکزیت مستقرشده در اروپا نشأت میگرفت؛ و از همان نقطۀ ثابت جغرافیایی بود که گذشته درک، مشخص و ارزیابی میشد و برندهگان و بازندهگان، استعمارکنندهگان و مستعمرهها نیز به همین ترتیب تعریف و توصیف میشدند. اما این هجمۀ نسبتاً ناگهانیِ طیف وسیعی از دیدگاههای جایگزین بود که تحت عنوان کلی پسااستعمارگرایی منجر به بیاعتقادی گستردهتری نسبت به کلانروایتها شد.
یک مثال اولیه و تأثیرگذار از نقد پسااستعماری، کتابِ شرقیگرایی (orientalism) اثرِ ادوارد سعید (Edward Said) بود (۱۹۷۸). او در آن عنوان کرده بود که اصطلاح شرق (the Orient) خودش امری ساختهشده به دست غربیهاست که حامل شباهتهای بسیار اندکی (اگر اصلاً شباهتی وجود داشته باشد) با آنچه ادعای توصیفش را داشتند، بود. لغت شرقیگرایی برای در بر گرفتنِ خصوصیات یک دیگریِ بسیار مرموز و مبهم بهکار برده میشد که اروپاییان آرزو داشتند از آن دور بمانند؛ بدین گونه این مفهوم نقش مهمی در شکل دادن به هویتِ یک غرب که برتر انگاشته میشد بازی میکرد، که سپس تحت سلطه و غلبۀ غرب در قالب چیزی که غرب آنرا به عنوان یک فرهنگ پَست میشناخت و توصیف میکرد، تثبیت شد. مباحث ادوارد سعید آشکارا از جنبههای مختلف به فلسفۀ تاریخنگاری مربوط میشود، چرا که واژهگان، ساختار و بالاتر از همه، واقعبینیِ روایتهای پیشین را به چالش میکشد و پیشزمینههای پستمدرنِ مهمی همچون نقطهنظر (perspective)، بازنماییِ زبانی، دسته بندی دوقطبی، دخالتگری ایدیئولوژیک و قدرت را پیش مینهد.
برجستهترین دلالتهای ضمنیِ مرکززداییِ رادیکالِ پسا استعمارگرایی (و به همین ترتیب پسامدرنیسم)، خودشان بهدلیل اهمیتِ عملی و همچنین نظریِ وسیعی که داشتند بهسرعت گسترده شدند. اول، روایتهای هژمونیک که سابقاً تردیدناپذیر و بیرقیب مینمودند، به آگاهیها و گرایشهای جایگزینی که بالقوه بیشمار بودند نیاز پیدا کردند؛ باید فضایی، یا گوش شنوایی برای شنیدنِ صدایِ خاموش، یا خاموششدۀ دیگران پیدا میشد؛ یا حداقل به وجود آنها اندکی توجه میشد – حتا در روایتهایی که عموماً اروپایی باقی مانده بودند. دوم، مجموعۀ متنوعی از روایتهایی که به یک اندازه متقاعدکننده بودند به نوبۀ خود میتوانستند پیشنهاده شوند، این روایتها نمایانگر ـ البته در این مورد بازنمایانگرِ ـ کسانی بودند که سابقاً نادیده گرفته شده یا به کلی حذف شده بودند، یا کسانی که در بهترین حالت تحت عنوان دیگریِ پست و فرودست نگریسته و طبقهبندی شده بودند. سوم، در یک پیشرفت جدید و شاید سازندهتر تلاشهایی صورت گرفت (و صورت میپذیرد) تا روایتهای گروههای دو به دو و ناسازگار و متخاصم را در هم بیامیزد، بهطوری که بتواند مشوقِ به رسمیت شناختهشدنِ گذشتۀ مشترکشان گردد. هدف از این نوع مشترکاتِ تازهآشکارشده، پِیریزیِ بنیانهای آیندهییست که میتوانست (در واقع باید) بدینگونه به اشتراک گذاشته شود، البته ازاینپس به همراه احترام برابر و متقابل؛ و جالب است که این تلاشها که به بیانی مدرنیستی، باید به عنوان یک مداخلۀ ایدیولوژیکِ نپذیرفتنی نفی میشدند، با مواضع پستمدرنِ تاریخنگاری و فلسفۀ تاریخنگاری ممکن گشتهاند.
چالشهای پسااستعماری با نقدهای فمنیستی همراستا شدهاند. نقدهای فمنیستی در ابتدا تنها بر روی غیاب نسبیِ زنان از بایگانیهای تاریخی انگشت میگذاشتند، اما تجزیه و تحلیلهای پیچیدهتر مشکلات بنیادیِ بیشتری را درون شیوۀ خودِ تاریخ، که ساختارهای نهادی و حتا کاربردهای زبانیِ آن بهشدت به سوی مرد و مردانهگی متمایل بودند، نمایان ساخت. اینجا نیز بار دیگر مسالۀ مربوط به خودنماییهای علمیست: از اوایل مدرنیته همواره ادعا میشد ـ به ویژه در عرصۀ علم و از سوی کسانی که جویای مواضع علمیبودند ـ که مدرنیته بر مبنای مزیتها و فرآیندهایی همچون واقعبینی، بیطرفی، عقلگرایی و منطق بنا شده است، همۀ این ویژهگیها در فرهنگ غربی به مردانهگی نسبت داده میشوند؛ و این در واقع خوارشماری و به حاشیه راندنِ زن و زنانهگی¬ ـ اگر نگوییم حذف مستقیم آن ـ است.
Comments are closed.