گزارشگر:احمد بستاني/ 17 عقرب 1393 - ۱۶ عقرب ۱۳۹۳
بخش چهارم و پایانی
یکی از نخستین نقدها بر حقوق بشر را میتوان نقد کارل مارکس دانست که به این مشکل در فلسفۀ حقوق بشر توجه دارد. مارکس در کتاب مسالۀ یهود مینویسد:
«حقوق بشر ـ یعنی حقوق اعضای جامعۀ بورژوایی ـ چیزی جز حقوق بشر خودخواه جدا شده از بشر و از جمع نیست… حقوق بشر مبتنی بر روابط انسان با انسان نیست، بلکه برعکس بر جداسازی انسان از انسان مبتنی است. حقوق بشر حق این جداسازی است، یعنی حق فرد منحصر به خودش».(۱۷)
در این تلقی انتزاعی، بشر به عنوان موجودی جدا از اجتماع، تاریخ و ارزشها مورد بحث قرار میگیرد و جهانشمولی نظامهای کانتی حقوق بشر مبتنی بر این تصور کلی و انتزاعی از انسان است. تداوم این تصور را میتوان در مکاتب لیبرالیستی معاصر مشاهده کرد که بر انسان فارغ از تعینات تاریخی و فرهنگی تأکید میورزند.
کانت را باید بنیانگذار و مهمترین نمایندۀ جریانی در فلسفۀ اخلاق خواند که به تکلیفگرایی مشهور است و جریان رقیب آن، غایتگرایی دارای سابقهیی طولانیتر است و به زمان ارسطو بازمیگردد. نخستین صورتبندی غایتگرایی در کتاب اخلاق نیکوماخوس ارسطو ارایه شده است. وی در ابتدای این کتاب، هر فعالیتی را معطوف به خیری میداند که غایتِ آن فعالیت محسوب میشود. از نظر ارسطو، غایت نهایی انسان، یعنی غایتی که انسان آن را برای خودش و غایتهای دیگر را به عنوان وسایل رسیدن به آن میخواهد، همان نیکبختی یا سعادت است.(۱۸) پس غایت عمل اخلاقی نیکبختی است، اما پرسش اساسی این است که «نسبت فضیلت اخلاقی با این غایت چیست؟» به عبارت دیگر «آیا آنگونه که افلاطون مدعی بود شناخت خیر فینفسه و مثال نیکی برای فضیلتمند بودن کافی است؟» پاسخ ارسطو به این پرسش منفی است. از نظر ارسطو، افلاطون با عطف توجه به مثال خیر از این واقعیت غافل شد که خیر جز در شرایط جزیی و انضمامی که هر یک با دیگری متفاوتاند، تحقق نمییابد. ارسطو با مقایسهیی میان علم پزشکی و اخلاق به افلاطون طعنه میزند: طبیب اصلاً در جستوجوی تندرستی فینفسه نیست، بلکه در اندیشۀ تندرستی انسان و حتا به سخن بهتر در اندیشۀ تندرستی این انسان معین است؛ زیرا این فرد معین را معالجه میکند».(۱۹) در واقع دغدغۀ ارسطو، توجه به شرایط انضمامی و واقعیِ تحقق فضیلت و کنش اخلاقی است و این دغدغه وی را به مفهوم اساسی فرونسیس (Phronesis) یا حکمت عملی هدایت میکند.(۲۰) از نظر ارسطو، اموری که مبادیشان تغییرناپذیر و ثابتاند، با حکمت نظری مورد فهم قرار میگیرند. چون این امور (یعنی موضوع مابعدالطبیعه، ریاضیات و طبیعیات) تغییرناپذیرند، حدوسط در آنها همواره ثابت است، اما دستهیی دیگر از امور هستند که دارای مبادی تغییرپذیرند و بنابراین حدوسط آنها بر اساس شرایط و اوضاع و احوال، متفاوت است. این حدوسط در هر مورد خاص با پرهیز از افراط و تفریط و توسط فردی مجرب و فضیلتمند تعیین میشود.(۲۱) باید توجه داشت که تعیین این حدوسط از عهدۀ همهگان خارج است و با استدلال هم بهطور دقیق قابل تشخیص نیست، بلکه باید هر بار با بصیرت که تنها از راه تجربۀ توأم با تأمل حاصل میشود، آن را تعیین کرد. ارسطو معتقد است حکمت عملی برای آن نیست که ما فضایل را بشناسیم، بلکه هدف آن فضیلتمندشدن است. بنابراین ارسطو در حوزۀ اخلاق، فرونسیس یا حکمت عملی را به عنوان شیوهیی برای تطبیق اصول کلی اخلاقی بر موارد جزیی و انضمامی پیشنهاد میکند.
نمایندۀ برجسته غایتگرایی در دوران جدید، هگل است که خود تا حد زیادی تحت تأثیر ارسطو قرار دارد. همانگونه که نشان دادیم، هگل منتقد فلسفۀ اخلاق کانت است و آن را به سبب صوری و میانتهیبودن، فاقد صلاحیت برای تدوین قوانین عملی اخلاق میداند. میدانیم که کانت نقش عرف در اخلاق را بهشدت رد میکند و به عنوان نمونه فصل کاملی از کتاب بنیاد مابعدالطبیعۀ اخلاق را به رد «فلسفۀ مردمپسند اخلاق» (popularen Moralphilosophie) و لزومگذار از آن اختصاص میدهد(۲۲) و بدینسان توجه خود را صرفاً به مفهوم تکلیف اخلاقی یا همان بایدها معطوف میدارد. اما هگل دوگانۀ کانتی هست/ باید را همچون دیگر دوگانهها رد کرده و به نسبت دیالکتیکی این دو با یکدیگر توجه میکند. بنابراین برخلاف کانت که حوزۀ اخلاق را صرفاً عرصۀ بایدها و تکالیف میداند، هگل برای مناسبات و روابط اجتماعی و عرف زمانه، نقش مهمی قایل است چرا که از دید او، این مناسبات و روابط خود به گونهیی تجلیدهندۀ روح (Geist) در برههیی خاص از مراحل سیر آن هستند. در اینجاست که مفهوم Sittlichkeit یعنی اخلاق اجتماعی که از مفاهیم اساسی فلسفۀ سیاسی و اخلاقی هگل است، اهمیت پیدا میکند.(۲۳) ساحت اخلاق اجتماعی در فلسفه هگل، تجلی روح در جوهر یا واقعیت اجتماعی است. مراد هگل از اخلاقیات در اینجا، حیات اجتماعی انسان است که در تمایز با اخلاق فردی است و برخلاف اخلاق فردی ـ که در فلسفۀ هگل Moralitat خوانده میشود ـ فرد در آن نه جدای از جامعه، بلکه درون آن و به مثابۀ جزیی از آن لحاظ میشود.(۲۶) بدین ترتیب واقعیت تحققیافتۀ خارجی از آن جهت که بهرهیی از روح دارد، در فلسفۀ اخلاق هگل در نسبت دیالکتیکی با بایدهای اخلاقی قرار میگیرد و شکاف کانتی باید/هست از میان برداشته شود. از سوی دیگر، تمایز کانتی میان امر کلی و امر جزیی که کانت تصویری انتزاعی و ثابت از آن به دست داده بود، در فلسفۀ هگل به نسبتی دیالکتیکی تبدیل میشود. در چنین نسبتی، امر کلی و جهانشمول را نباید جدا از امر تاریخی و جزیی تصور کرد. بدین لحاظ میتوان فلسفۀ سیاسی و اخلاقی هگل را در تداوم حکمت عملی ارسطو مورد توجه قرار داد.
بدینسان، در فلسفۀ اخلاقِ غایتگرا برداشتی خاص از جهانشمولی ارایه میشود که در مقابل تلقی وظیفهگرایانۀ کانتی قرار میگیرد.
Comments are closed.