احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مازیار رازی/ 2 قوس 1393 - ۰۱ قوس ۱۳۹۳
بخش چهارم
مارکس در مقابل استدلالهای این عده میگوید که اینها فراموش میکنند که «محیط» و «آموزش» به خودی خود تغییر نمییابند، و کسی باید این تغییرات را انجام دهد. مسأله اینجاست که آن تربیتکنندهگان نیز خود نیاز به «آموزش» دارند. به سخن دیگر، چنانچه قرار باشد تا تغییری اساسی در جامعه رخ دهد، «بشر» باید توسط فعالیت (پراتیک) انقلابی وضعیت موجود و عینی را از بنیاد تغییر دهد، وگرنه این روش ماتریالیستها، منجر به تقسیم بیشتر تفاوت طبقاتی در جامعه میگردد. جامعه به دو بخش تقسیم میگردد: «نخبگان» (یا بخش بالاتر) و «مردم عادی».
از دیدگاه مارکس، روش برخورد ماتریالیستها با مسایل جامعه، سطحی و یکجانبه (دگماتیک) است. آنها خواهان تغییر اساسی نمیتوانند باشند، زیرا که نقش «پراتیک انقلابی» بشر در تغییر محیط خود را نادیده میگیرند.(۲۹)
تز چهارم:
فوئرباخ بر اساس ازخودبیگانهگی انسان، جهان را دوگانه میپندارد: یک جهان دینی که موضوع تصور است، و یک دنیای واقعی.(۳۰) آنگاه بر آن میشود که جهان دینی را در دنیای واقعی که پایۀ آن است، مستحیل کند. او غافل است که با این کار هنوز مسأله به قوت خود باقی است [زیرا آنچه باید توضیح داد] به ویژه این است که چرا دنیای واقعی از خود جدا شده، به صورت قلمروی مستقل در ابرها تثبیت مییابد. این جدا شدن فقط بر اساس از خود گسیختهگی و تضاد درونی دنیای واقعی تبیینپذیر است. پس نخست باید جهان را در تضاد آن درک کرد تا سپس بتوان آن را با اقدام انقلابی و حذف تضاد عملاً دگرگون ساخت. به عنوان مثال، همین که دریافتیم که خانواۀ زمینی راز خانوادۀ آسمانی است، دیگر باید به انتقاد نظری همان خانوادۀ زمینی [از یک سو] و دگرگون کردن انقلابی آن در عمل [از سوی دیگر] پرداخت.
در تز چهارم، درک فوئرباخ از مذهب مورد سوال قرار میگیرد. در دو پاراگراف نخست، مارکس دنیای واقعی و غیرواقعی را از یکدیگر متمایز میکند. او معتقد است که بشر به عنوان یک فرد، محدودیتهایی در حوزههای معرفت، قدرت و عشق دارا است. اما بشر به مثابۀ یک واحد عمومی به حوزههای نامحدودی دسترسی پیدا میکند و یکی از آنها «دین» است. مذهب خارج از بشر قرار گرفته و به شکل یک پدیدۀ تخیلی در ظاهر «خدا» برای افراد جامعه تجلی مییابد. اما، این دو پدیده، یعنی دنیای دینی و غیردینی را نمیتوان در هم حل کرد.(۳۱)
در پاراگرافهای بعدی، مارکس اشاره میکند که نظریۀ از میان برداشتن «از خود بیگانهگی» بشر و تحلیل بردن «جهان دینی» در «جهان غیر دینی» که توسط فوئرباخ طرح میگردد، عملی نیست مگر توضیح تضادهای واقعییی که در جهان وجود دارد. و تنها شکلی که این تضادها از بین میروند، توسط پراتیک بشری و «دگرگون کردن انقلابی» آن تضادها در «عمل» است. پدیدههایی که از پراتیک بشری جدا بوده، در «ابرها» باقی مانده و غیرقابل حل هستند.
تز پنجم:
فوئرباخ، ناراضی از اندیشۀ انتزاعی، به نگرش حسی روی میآورد؛ اما جهان محسوس را چون [محصول] پراتیک مشخص انسان در نظر نمیگیرد.
در این تز مارکس نظریۀ فوئرباخ را در مقابل نظریات ایدهآلیستی (اندیشۀ انتزاعی) مورد ستایش قرار میدهد. او تأکید میکند که ماتریالیستهایی مانند فوئرباخ با تفکر مجرد راضی نمیشوند و متوسل به تأمل «حسی» دنیای خارج میشوند. این یک گام به پیش است. اما این برخورد به خودی خود ناقص است. از دیدگاه مارکس ماتریالیستهای سنتی نمیفهمند که خود «حسّیت» یک عمل علمی است. به سخن دیگر، خود «حس کردن» نیز از «پراتیک مشخص انسان» ناشی میگردد. این نکتۀ اساسییی است که فوئرباخ از نظر دور می دارد.
تز ششم:
فوئرباخ گرچه ذات دینی را در ذات بشری حل میکند، اما [در نظر نمیگیرد] که ذات بشر امر انتزاعی در درون فرد بشری جدا از افراد دیگر نیست. این ذات، در واقعیت خویش، مجموعهیی از روابط اجتماعی است. از آنجا که فوئرباخ به نقد تحقیقی این موجود واقعی نمیپردازد، ناگزیر:
۱ـ جریان تاریخ را نادیده میگیرد، و با فرض وجود یک فرد انسانی متنزع و جدا از دیگران، روح دینی را چیزی تغییرناپذیر و به خودی خود موجود میپندارد.
۲ـ در نتیجه، وجود بشری(۳۲) را فقط به عنوان «نوع»، به عنوان کلیت درونی گنگ، که محمل صرفاً طبیعی ارتباط افراد با یکدیگر است، در نظر میگیرد.
مارکس در این تز بیان میدارد که فوئرباخ (مانند سایر ماتریالیستها) بر این باور است که ذات (یا جوهر) انسانها در جوهر مذهب ادغام گشته است. زیرا که انسانها بهخاطر فلاکت و بدبختی خود مجبور به کشف نیرویی ماوراء طبیعت (خدا) میشوند و برای حل مسایل خود به آن متوسل میگردند. به زعم او، کشف «خدا» حاصل «از خود بیگانهگی» بشر است.
مارکس در پاسخ میگوید که ذات بشر، یک پدیدۀ انتزاعی و مجرد نیست. «جوهر» انسان پدیدهیی یکپارچه که شامل همۀ انسانها به طور مساوی شود، نیست. در واقع جوهر انسان «مجموعهیی از روابط اجتماعی» است. جوهر انسان بر اساس روابطش با سایر انسانها تعیین میگردد. جوهر انسان مجموعه روابطی است که انسان با سایر انسانهای اجتماعی برقرار کرده است. مارکس در اینجا خود انسان را تعریف میکند. او معتقد است که ذات خود انسان نیز در نتیجۀ یک سری روابط اجتماعی تعیین میگردد.
Comments are closed.