احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۲۵ قوس ۱۳۹۳
نویسنده: جین دی فیلیپ
برگردان: شاپور عظیمی
بخش پنجـــم و پایانی
نانسی مانینگو که مدتها در خانۀ تمپل دریک به عنوان خدمتکار انجام وظیفه میکرد، به دلیل مرگ دختر ششماهۀ تمپل محکوم میشود. گوین استیونز به عنوان وکیل نانسی انتخاب میشود. پس از آنکه نانسی به مرگ محکوم میشود، تمپل از گوین میخواهد که تقاضای فرجام کند. تمپل حقایقی را میداند که کتمان کرده است. سرانجام تمپل اعتراف میکند که میخواسته از دست شوهرش فرار کند. او میخواسته دخترش را همراه خود ببرد، اما نانسی که نمیخواست دختر کوچولوی او سرنوشتِ مادرش را پیدا کند، دخترک را با یک بالش خفه میکند. فاکنر در اینجا نیز همچون کارهای دیگرش درونمایهیی را به کار میگیرد که گهگاه آن را اعلام کرده است: «تنها از طریق رنج کشیدن و ازخودگذشتهگی است که رستگاری بهدست میآید». در اینجا هم تمپل و هم نانسی بهواسطۀ رنجی که میبرند، از گناهان گذشته پاک میشوند. این درونمایه در پایان رمان به بهترین شکل نمود پیدا میکند. تمپل در زندان به دیدن نانسیِ در انتظار مرگ میرود. نانسی به تمپل میگوید: «خداوند به تو نمیگوید گناه نکن، او تنها میخواهد که تو چنین نکنی. او به تو نمیگوید رنج ببر، اما این شانس را به تو میدهد.»
او به تمپل میگوید که خداوند بخشنده است و میخواهد تمپل را نجات دهد. تمپل میگوید میخواهد که به چنین خدای بخشندهیی ایمان بیاورد، اما در وجود خود شک احساس میکند. نانسی به او اطمینان میدهد که خداوند چنین میکند، اما اضافه میکند که در روی زمین تنها میتوانیم با نور ایمان او را بشناسیم، او آرزو میکند که ایمان تمپل به خداوند قویتر شود؛ نانسی به تمپل توصیه میکند که به خداوند اعتماد کند «و او تو را نجات خواهد داد». به این ترتیب مرثیهیی برای یک راهبه با اشارهیی قوی به تصدیقی مسیحی به پایان میرسد.
از آنجا که فاکنر ساختار این رمان را بر اساس نمایشی سهپردهیی طرحریزی کرده بود، برخی بر این عقیده بودند که میتوان این رمان را برای نمایشی صحنهیی اقتباس کرد. فاکنر نیز بر این عقیده بود و به خواست روت فورد هنرپیشۀ تیاتر تلاش کرد که نمایشی بر اساسِ این رمان بنویسد، اما سرانجام به این نیتجه رسید که او نمیتواند نمایشنامهنویس خوبی برای این کار باشد؛ برای همین این کار را به فورد محول کرد که او نیز با کمال میل پذیرفت که چنین کند. این نمایش ابتدا در امریکا اجرا نشد، اما در تیاتر رویال لندن با تهیهکنندهگی تونی ریچاردسن و بازی روت فورد بر روی صحنه رفت. نمایش در پاریس با استقبال بزرگی روبهرو شد و آلبر کامو آن را به فرانسه ترجمه کرد. بعدها این نمایش نیز در ۱۹۵۹ در امریکا با همان گروه قبلی اجرا شد، اما استقبالی که از آن به عمل آمد، به اندازۀ کشورهای دیگر نبود. ریچارد زانوک فرزند داریل اف زانوک صاحب کمپانی فوکس تصمیم گرفت که حریم و دنبالۀ آن مرثیهیی برای یک راهبه را به شکل یک فلم واحد بسازد. جیمز پو روی فلمنامۀ این فلم کار کرد. او این دو اثر را درهم آمیخت، برخی اسمها تغییر کرد، از صدای راوی یعنی تمپل استفاده شد و ماجرای رمان حریم به شکل بازگشت به گذشته روایت شد و فلم هم حریم نام گرفت که لی رمیک و ایومونتان در آن بازی کردند.
زمانی که فاکنر بر روی فلمنامۀ خوابِ بزرگ کار میکرد، هاوکز از او پرسید که چرا فاکنر یک داستان کارآگاهی نمیسازد و فاکنر به او پاسخ داد: «دارم به یک کاکاسیا فکر میکنم که در سلول زندان است و سعی دارد بیگناهیاش را ثابت کند». در واقع طرح داستانی این رمان برای مدتها در ذهنِ فاکنر وجود داشت. در اوایل دهۀ چهل میلادی او در نامهیی که برای ناشرش فرستاد بر این نکته تأکید کرد که رمانی رازآمیز در ذهن دارد که باید اثر پُرفروشی از آب دربیاید، اما در آن زمان فاکنر بر روی کارهای دیگری کار میکرد و این فرصت تا ۱۹۴۹ برایش پیش نیامد. در طی سفری که در همان سال برایش پیش آمد، قصد کرد که رمانی در صد صفحه بنویسد، اما همچنان که کار جلو میرفت، پی برد که این داستان به شکل یک رمان کامل خواهد بود و زمانی که کار تمام شد، حجمی دوبرابر آنچه که او فکر میکرد، پیدا کرد. او تصمیم گرفت که شخصیت اصلی اثر چیک مالیسن خواهرزادۀ گوین استیونز باشد، پسری شانزدهساله که با نجات لوکاس بیوچمپ پیرمردی سیاهپوست از مرگ، یکشبه مرد میشود. از راه رسیدهیی در غبار بر روی شخصیت چیک تمرکز میکند و این اتفاق به این دلیل روی میدهد که لوکاس از او میخواهد به عمویش استیونز بگوید که وکالتِ او را برعهده بگیرد. فاکنر در یک صحنۀ بازگشت به گذشته نشان میدهد که چیک و لوکاس چهگونه با هم آشنا شدهاند. لوکاس سیاهپوستی است دورگه و محصول یک زناشویی میاننژادی است. او مزرعۀ کوچکی دارد و به این امر افتخار میکند. در این روز زمستانی که چهار سال پیش از آن است که لوکاس به این دردسر کنونی مبتلا شود؛ چیک در یک رودخانۀ یخزده که نزدیک مزرعۀ لوکاس است، فرو میرود. لوکاس او را نجات میدهد و میگوید تا خشک شدنِ لباسهایش میتواند در کلبۀ او بماند و سپس به او شام میدهد. چیک از روی بندهنوازی میخواهد برای خدمتی که این سیاهپوست برایش انجام داده، به او پول بدهد. لوکاس که همیشه خودش را با سفیدپوستان برابر میداند، سکههای چیک را نمیپذیرد. چیک که از رفتار خودش خجالتزده شده، به اشکال مختلف سعی بر جبران گذشته دارد، ولی حس میکند که هیچوقت موفق به انجام این کار نشده است؛ و به این ترتیب وقتی لوکاس از او میخواهد گناه قتل وینسن گووری را از گردن او بردارد، چیک سرانجام میبیند که راهی برای جبران لطف لوکاس نسبت به او پیدا کرده است.
چیک در تلاش برای اثبات بیگناهی لوکاس از آلک ساندر و دوشیزه اونیس هابرشام کمک میگیرد. این دوشیزهخانم سالها دوست همسرِ مرحوم شدۀ لوکاس بوده است. در واقع این از راهرسیدهها غبار گور وینسن را کنار میزنند و جان لوکاس را از مرگ نجات میدهند. در واقع خانوادۀ گووری میخواستند او را لینچ کنند و خودشان قانون را به اجرا درآورند.
به این ترتیب، چیک که با تقاضای کمک برای نجات جان لوکاس روبهروست، با درگیر شدن در کنشی عاطفی، در طول رمان به رشد و تعالی میرسد. چیک باید در مقابل سفیدپوستان شهر قرار بگیرد و از سیاهپوستی دفاع کند، سفیدپوستانی که پیشاپیش حکم لوکاس را صادر کردهاند و میخواهند آن را اجرا کنند. سرانجام نبش قبر صورت میگیرد و مشخص میشود گلولهیی که باعث مرگ وینسن شده، از هفتتیر لوکاس شلیک شده و متعلق به اسلحۀ کرافورد، برادر وینسن بوده است. گویی دعوای آنها بر سر پول بوده است. کرافورد برادرش را میکشد و گناه آن را به گردن لوکاس بیو چمپ میاندازد.
این رمان پس از دو دهه که از پُرفروش بودن حریم گذشت، به اثر پرفروشی بدل شد و جای تعجب ندارد که هالیوود مایل بود فلمی از روی آن بسازد. متروگلدین مهیر که پیش از این زندهگی امروز ما را تهیه کرده بود، پنجاههزار دالر به فاکنر پرداخت و حقوق سینمایی اثر را خرید.
نسخۀ سینمایی رمان از راه رسیدهیی در غبار را کلارنس براون کارگردانی و تهیه کرد. او که اولین فلمش را در ۱۹۲۰ ساخته بود، یکی از کارگردانهای ارشد در مترو بود و خود او نیز در پی خرید حقوق سینماییِ این رمان فاکنر برآمد. براون که خودش یک جنوبی بود، به این کتاب علاقهمند شد؛ چون به مسایل نژادی میپرداخت که خود او در سال ۱۹۰۶ شاهد آنها بود. او سالها در پی ساخت فلمی از این رویدادها بود و مطمین بود که این کتاب میتواند چنین باشد. بن مداف فلمنامهنویسی که فلمنامۀ جنگل آسفالت را نوشته، برای برگردان سینمایی این کتاب انتخاب شد. مداف و براون تصمیم گرفتند طرح پیچیدۀ داستانی کتاب را ساده کنند، مثلاً آنها ماجرای قتل کسی را که میدانست قاتل کرافورد و بهدست او کشته شده را حذف کردند. مداف جابهجا در فلمنامه از دیالوگهایی که فاکنر نوشته بود، استفاده کرد. براون تصمیم گرفت فلم را در محل تولد فاکنر در آکسفورد میسیسیپی فلمبرداری کند، اما اهالی آن منطقه از این کار خوششان نیامد، آنها نمیخواستند «یک یارو بیاید اینجا و یک آشغالی در مورد لینچ کردن کاکاسیاهها بسازد». اما براون از امتیاز جنوبی بودنِ خودش استفاده کرد و اتاق بازرگانی آکسفورد را متقاعد کرد که در ساخت فلم تسهیلاتی ایجاد کنند. فاکنر برای پیدا کردن لوکیشنهای مناسب به براون کمک کرد. فاکنر به خواست براون بر روی فلمنامۀ نهایی فلم کار کرد، اما نام او به عنوان فلمنامهنویس در عنوانبندی فلم نیامده است، چون او با کمپانی برادران وارنر هنوز قرارداد داشت.
فاکنر از فلم بسیار راضی بود، او اعتقاد داشت که کلارنس براون بهترین کارگردانی است که او تا به حال با او سروکار داشته است. این فلم در شمار بهترین آثار براون ارزیابی میشود، او که تأکید زیادی بر روی کار بصری فلم داشت، مایل بود که بیشتر بر تصویر تأکید داشته باشد تا کلام؛ مثلاً در صحنهیی که چیک میخواهد در قبال کمکی که لوکاس به او کرده، پولی پرداخت کند، لوکاس پول را نمیپذیرد و چیک پول را در مشت میفشارد، سپس آن را به زمین میاندازد؛ و به اینترتیب براون آقامنشی سفیدپوستها نسبت به سیاهان را به تصویر میکشد.
فلم از راه رسیدهیی در غبار اثر پرفروشی نشد، اما توانست مخارج تولیدش را برگرداند، و پس از گذشت سالیانی این فلم در شمار آثاری قرار گرفت که به آنها نام کلاسیک اطلاق میشود. براون از آکادمی سینمایی بریتانیا جایزۀ بهترین کارگردانی فلم را دریافت کرد، ولی او گفت: «بهترین جایزهیی که در طول سیوپنج سال فلمسازی دریافت کرده این بود که آقای فاکنر بسیار از این فلم خوشش آمده است.»
فاکنر در دهۀ ۱۹۳۰ داستان کوتاهی در نشریۀ امریکن مرکوری منتشر کرد بهنامِ افتخار که از سوی هری بن تبدیل به فلمنامه شد، فاکنر در نوشتن این فلمنامه همکاری نداشت، اما این فلمنامه نیز مانند پرندهگان جنگ ساخته شد. این داستان کوتاه به لحاظ طرح داستانی مشابهتهایی با رمان دکل دارد که فاکنر در ۱۹۳۵ نوشت. این رمان را دو دهۀ بعد با عنوان فرشتهگان آلودۀ داگلاس سیرک به فلم تبدیل کرد.افتخار داستان مردی به نام باک موناگان است که همراه یک خلبان بدل به نام هوارد راجرز در سیرکهای هوایی مشغول کار است. راجرز جان موناگان را در یک پرواز نجات میدهد و موناگان خود را از زندهگی راجرز و همسرش کنار میکشد. این درونمایه در رمان دکل مورد استفادۀ فاکنر قرار گرفت. جک هولمز، چتربازی است که همراه راجر شومان در نمایشهای هوایی کار میکند و دلبستۀ لاورن شومان است. شومان در یک حادثه هواپیمایش سقوط میکند و جسدش هیچگاه یافت نمیشود. گزارشگری میآید تا از داستان زندهگی این سه نفر گزارشی تهیه کند. مرگ راجر به این دلیل رخ میدهد که او عمداً هواپیمایی را میخرد که از نظر پرواز ایمن نیست. لاورن میکوشد مانع پرواز او شود، ولی راجر حرف او را گوش نمیکند.
با اینکه استودیوهای فلمسازیِ مختلفی مایل بودند فلمی بر اساس این رمان بسازند، اما تا اواسط دهۀ ۱۹۵۰ این اتفاق رخ نداد. آلبرت زاگ اسمیت اغلب متقاعد شده بود که داستان این رمان بالقوه این امکان را دارد که به فلم برگردانده شود. جرج راکرمن فلمنامۀ این فلم را نوشت و کارگردان آلمانیالاصل داگلاسسیرک ساختِ آن را برعهده گفت. نام فلم فرشتهگان آلوده شد. سیرک از همان سالهایی که در آلمان بود و رمان دکل را خوانده بود، میخواست فلمی بر اساس آن بسازد. زاکرمن نیز در همان دوران کتاب را خوانده بود و مایل بود بر اساس آن فلمنامهیی بسازد. فضای تاریک فلم و دیدگاه تلخ و یأسآوری که فلم منادی آن بود، باعث شد که منتقدان فرانسوی این فلم را در شمار آثار «فلم نوار» ارزیابی کنند. برخی از منتقدان ایرادهایی بر این فلم وارد کردند از جمله پالینکیل که معتقد بود پانزده دقیقۀ آخر فلم پس از مرگ راجر زاید است. خود فاکنر از فلم و صحنههای پروازی آن خوشش آمد. سیرک میگفت که فاکنر از بازیراک هادسن در نقش گزارشگر راضی بوده است، فاکنر معتقد بود که هادسن میتواند یک گری کوپر دیگر باشد.
فاکنر سه رمان نوشت که محوریتِ آن را خانوادۀ اسناپس تشکیل میداد. اگرچه که این سه رمان در طی بیست سال منتشر شدند، اما فاکنر در این تریلوژی توانست روایتی یکدست از این خانواده ارایه کند، او میگوید: «تمام داستان این خانواده به یکباره بهوجود آمد، درست مانند ریسهیی که چندین لامپ رنگی به آنها متصل است که باعث میشود شما تمام مسیر و چشماندازهای آن را کاملاً ببینید، اما نوشتن داستان این خانواده طول کشید.»
اولین تلاشهای فاکنر برای روایت زندهگی این خانواده «پدر ابراهام» است، که اشاره به کتاب مقدس دارد. فلم اسناپس سرپرست این خانواده همان حضرت ابراهیم کتاب مقدس است که قومش را به یوکناپاتافا میآورد. فاکنر بعدها داستانهای کوتاهی در مورد فلم اسناپس و اعضای خانوادهاش نوشت که بعدها پایه و بنیان رمانِ هملت قرار گرفتند. او این دستمایه را به چهار بخش تقسیم کرد: «فلم»، «الا»، دختری که به همسری فلم درمیآید، «تابستان طولانی» و «دهاتیها».
جری والد در ۱۹۵۵ حقوق سینمایی هملت و خشم و هیاهو را خرید. او که در شمار تحسینکنندهگان فاکنر بود و اکنون در کمپانی فوکس مشغول کار بود، کاری کرد که این کمپانی ۵۰ هزار دالر برای هر دو کتاب به فاکنر بپردازد. او تصمیم گرفت این هر دو فلم اقتباسی را به شکل واید اسکرین و رنگی بسازد. او ابتدا هملت را در دستور کار قرار داد و نام فلم را از نام بخش سومِ رمان گرفت و آن را تابستان گرم و طولانی نامید. بسیاری از منتقدان به دلیل این نامگذاری اعتقاد داشتند که فلم اقتباسی از بخش سومِ رمان است. در واقع تنها از نامِ این بخش کتاب در فلم استفاده شد و از بخشهای دیگرِ آن بهخصوص بخش اول و آخرِ آن بیشتر استفاده کردند.
Comments are closed.