احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۸ ثور ۱۳۹۴
احمـد نقیبزاده/ چهار شنبه ۹ ثور ۱۳۹۴
فرق قدرت و اقتدار در این است که قدرت یکسویه و فاقد مشروعیت است، در حالی که اقتدار دوسویه و مشروع است. زیرا در اقتدار کس یا کسانی که قدرت روی آنها اعمال میشود، به هر دلیل آن را پذیرفته و خود را مکلف به اطاعت از آن میبینند. ماکس وبر از سه نوع اقتدارِ مشروع نام میبرد که عبارتاند از اقتدار کاریزماتیک، اقتدار سنتی و اقتدار عقلایی. در اقتدار کاریزماتیک، مردم به این دلیل که صفاتِ فرادنیوی و فرازمینی به یک فرد قایل میشوند، با طیب خاطر از او تبعیت میکنند. مهم نیست که این صفات واقعی باشند یا نه، مهم این است که مردم یک جامعه اینگونه بیندیشند. به همین دلیل کسانی که در فهرستِ کاریزماییِ وبر قرار میگیرند، طیف مختلفی از قهرمانان جنگ، پیامبران، و همچنین عوامفریبان را در برمیگیرند و این گویای این است که کاریزما فاقد هرگونه فضیلت در نزد وبر است. اقتدار سنتی هم حکایت از نوعی عادتِ مردم به حکومتِ یک سلسلۀ خاص مانند بوربنها در فرانسه یا صفویه در ایران دارد. اقتدار عقلایی هم برخاسته از نظمی است که مردم آگاهانه و با درایتِ خود آن را پذیرفته و تأیید میکنند. این سه اقتدار، قابل تبدیل به یکدیگر و قابل امتزاج با یکدیگر هستند. بهترین اقتدار از نظر وبر، ترکیبی از اقتدار عقلایی و کاریزماتیک است که در آن مردم با دل و عقلِ خود آن را میپذیرند.
وبر آسیبهای هر یک از این سه نوع اقتدار را برمیشمارد که در این مقال فرصت پرداختن به آن را نداریم. ولی به اجمال به پارهیی از این آسیبها همراه با آسیبهایی که ارسطو برای هر نظام و رژیمِ سیاسی برمیشمارد، اشاره میکنیم. مهمتر از این آسیبها، جامعهشناسی قدرت و انحطاطی است که قدرت میتواند به همراه بیاورد و شالودههایی را که خود بر آنها استوار شده است، از بین ببرد.
در یک نظام کاریزمایی، احساسات و توهماتِ مردم نقش اساسی دارد و توهم مردم، اسب سرکش و چموشیست که بهراحتی سوار خود را به زیر میافکند. همه میدانیم که هیچ بشری قدرتِ فوق بشری و ماورای زمینی ندارد، در حالی که تودههای مردم خلاف این تصور میکنند. در نتیجه کافی است یک شکست، نشان ترس در سیمای قدرتِ کاریزمایی یا یک افشاگری ماهرانه، پرده از دروغی که آن قدرت خود را در پشت آن پنهان کرده است، برگیرد و باعث رویگردانی مردم از وی شود. شکست چالدران، هیمنۀ صوفی ارشد یعنی شاهاسماعیل صفوی را در هم ریخت و وی را در گوشهیی منزوی کرد. اما چه عاملی سبب میشود تا رژیمها یا اشخاصی که در آغاز نه عوامفریب بودند و نه قصد ظلم داشتند، به انحراف کشیده شوند و از آنها یک مفسد بزرگ به میان بیاید؟ چهگونه یک دموکراسی در دام عوامفریبی گرفتار میشود؟ چهگونه قذافیِ انقلابی و طرفدارِ مردم به یک مفسد فیالارض تبدیل میشود؟
این پرسشها پاسخهای گوناگونی دارند و نمیتوان با یک حکم به تحلیلِ این وضعیتها پرداخت، اما میتوان تصور کرد که همان فضیلتی که در آغاز به خلق چنین قدرتی پرداخته است، به خلق این رذیلت هم کمک کرده باشد. مردمی که سالها در مرارت و سختی بهسر بردهاند، امید خود را در سیمای یک جوانِ ۲۷ ساله دیدند که قرار بود پشت و پناه آنها باشد و کشورشان را از نابهسامانی و ورشکستهگی برهاند، اما نمیدانستند که شخصی شدن قدرت چه عواقب وحشتناکی بهبار میآورد. آنها با جانودل در پشت سر قذافی قرار گرفتند، ولی از عقل خود کمک نگرفتند و از آسیبهایی که هر فرد ممکن است دچارش شود، غافل شدند. حکیمی نبود تا آنها را از تجمیع قدرت در دست یک نفر یا یک مرکز آگاه کند. اما در انقلاب فرانسه، مونتسکیو بود تا با درس گرفتن از تجربههای انگلستان، این امر را پیش از فرا رسیدن انقلاب، حلاجی و زوایای آن را روشن کند. ارسطو پیش از مونتسکیو، انحراف از جادۀ اعتدال را گوشزد کرده بود.
کلاهبرداران معمولاً انسانهای باهوشی هستند که از علایق، حرص و آزِ انسانهای دیگر بهرهبرداری کرده و بهجای آب، سراب به انسانهای تشنه میفروشند. تشنهگی انسان ممکن است مربوط به مالومنال باشد یا به آزادی و خوشبختی. فرقی نمیکند، آنچه مهم است این است که در برآورده ساختن این تشنهگی چقدر از عقل کمک میگیرند و چهقدر گوش به رویاها و تخیلات میسپارند.
آنچه به آن اشاره شد، یک سوی قضیه است. سوی دیگر مربوط به حکومتها و حاکمان میشود که برای حفظ اقتدار و حاکمیت خود، به چه میزان از موازین عقلی پیروی میکنند و به چه میزان از ابزارهای دیگر.
آنچه به حاکمیتها مربوط میشود، پیش از هرچیز به کارآیی آنها در انجام وظایفی برمیگردد که فلسفۀ وجودی آنها را تشکیل میدهد. در اینجا علاوه بر عقل و علم که ابزارهای قوی راهنمایی برای حکومت کردن هستند، هنر حکومت کردن هم سهم بهسزایی در کامیابی و ناکامیابی آنها ایفا میکند. در شوروی، حاکمان توانستند نقشِ مردم را نادیده بگیرند و همچنین توانستند برنامههای عریضوطویلی برای کارهای خود تدارک ببینند که در آن سهم رفاه مردم هم نادیده گرفته نشده بود، هرچند این ملاحظه هیچ ربطی به احساسات انساندوستی آنها نداشت و انسانها صرفاً به عنوان نیروی کار مورد توجه بودند و نه به عنوان آدم. اما به آشکارا از هنر حکومت کردن بیبهره بودند و به همین دلیل خود را در یکسو و مردم را در سوی دیگر قرار دادند و چنان وانمود کردند که گویا هیچ پاسخگوی دیگری غیر از آنها وجود ندارد و البته مردم باید در ابراز خواستههای خود، حواسی جمع و احتیاطی وافر به خرج دهند تا قربانی غضبِ حاکمان نشوند. آنها حتا حضور خدا را هم برنمیتابیدند تا مبادا رقیبی پیدا کنند و این درحالی بود که در غرب بسیاری از حاکمان از پیشینیانِ خود آموخته بودند که میتوان پارهیی از تقصیرها را به گردن باریتعالی انداخت و فیالمثل گفت اگر شما در فقر بهسر میبرید، خواست خداوند بوده و باید به آن گردن نهید. البته در ایجاد توهمِ مشارکت مردم در امور حکومت، ذوقی از خود به خرج داده و مفهوم بیمحتوای سانترالیسم دموکراتیک یا دموکراسی تمرکزگرا را به خورد مردم داده بودند و این در حالی بود که همتایان غربی آنها، از فلسفۀ لیبرالیسم که گفتمانی فراگیر را تشکیل میداد، قبای بس زیبا و البته بیمحتوایی برای خود ساخته و زیبایی و هنر حکومت کردن را به نمایش گذاشته بودند.
دولتهای لیبرال به جای آنکه خود را مسوول همهچیز معرفی کنند، توپ را در میدان کنترلشده و بهغایت نظارتشدۀ جامعه مدنی انداخته و خود در پسِ آن پنهان شدند: ای کارگران اگر به حق شما ظلم میشود، به جای جنگیدن و انقلاب کردن، دست به کارِ تشکیل یک سندیکای کارگری شوید تا از حقوقِ شما دفاع کند. سپس رو به کارفرمایان کردند و گفتند، اگر کارگران از شما باجخواهی و زیادهطلبی میکنند، صد البته بر شماست که شما هم سندیکای کارفرمایی را تشکیل دهید و کارگران را سر جای خودشان بنشانید. آنگاه این سندیکاها به جانِ هم افتادند و دولت و وظایفِ آن را از یاد بردند، غافل از اینکه دولت بر تمامی اعمال آنها نظارت دارد.
اینچنین بود که دولتهای غربی بیآنکه وارد حوزۀ خصوصی افراد شده و باعث نارضایتی آنها شوند، برعکس همهگان را به خوشگذرانی و نشاط دعوت کرده و وسایل نشاط عامیانه را هم فراهم کردند و چهرهیی آزادیخواه از خود به نمایش گذاشتند؛ در حالی که شوروی به لباس و فکر و ذکرِ مردم هم کار داشت و در آن دخالت میکرد، بار همۀ مسوولیتها را هم به دوش میکشید و بر نارضایتی مردم هم میافزود.
این نبود هنر، مسایل و عواقبِ دیگری هم داشت. یکی از این مصایب، ایجاد یک دستگاه عریضوطویل بود که خود بر ناکارآمدی دولت میافزود و کمرش را زیر بار مسوولیتهای مختلف خم میکرد. از سوی دیگر، از آنجا که تمام کارکنان دولت باید جزو باورمندترین آنها نسبت به ایدیولوژی دستگاه حاکمه باشند، معمولاً از میان کمشعورترین و خشنترینِ آنها انتخاب میشدند و این خود بر نارضایتی، ناکارآمدی و زوال مشروعیتِ نیمبند آنها میافزود. آش چنان شور بود که خود آنها به ناکارآمدی دستگاه واقف شدند و در پی اصلاحِ آن برآمدند. اما مثل همۀ حکومتهای بسته و بیعلاقه به نقد و انتقاد، زمانی به این فکر افتادند که دیر شده بود.
Comments are closed.