- ۰۲ اسد ۱۳۹۴
شنبه ۳ اسد ۱۳۹۴
نویسنده: نیما جهرمی
برگردان: جمیل شیرزاد
بخش دوم و پایانی
در سال ۱۹۴۶ میلادی در یک همایش نویسندهگان ایرانی، نیما شعر میخواند که در سیستم برق اختلال ایجاد شد و ناچار برای روشن کردنِ همایش از شمع استفاده کردند؛ جلال آل احمد که بعدها «غربزدهگی» را نوشت، نظرش به نیما افتاد که شعرش را در پرتوِ شمع میخواند، کلۀ تاس و کلانش که در مقابل پرتوِ شمع میدرخشید، چروکیدهگیهای دور حفرۀ چشم و دهانش که اندکی عمیقتر مینمود و با جسامتِ کوچکش بیتناسب مینمود، نمونۀ تمامعیارِ یک سیمای مخوف و وحشتناک در نظرِ آل احمد شمرده شده بود. آل احمد بعدها با خودش میاندیشید: «من در آن زمان شگفتزده شده بودم که این صدای بم و بیسروته از کجا بلند میشود.»
آل احمد که فرزند یک ملای محافظهکار بود، به صورتِ مخفی وارد پلتخنیک شده بود ـ نهادی که بعدها به بخشی از دانشگاه تهران تبدیل شد ـ و با قرار گرفتن در نهادی با روش تدریس اروپایی، ذهنش روشن شد؛ او که مردی لاغراندام و شکاک بود، موهایش را با آرایش جالبی به عقب شانه میزد و با دیگر روشنفکران، وقتِ خود را در دور و برِ کافهها سپری میکرد. آل احمد مانند نیما به حزب مارکسیستِ تودۀ ایران پیوست، اما روابط این گروه با قدرتهای امپریالیستی خارجی در قالب اتحاد جماهیرِ شوروی، او را متقاعد به سهمگیری با ملیگرایان دورِ مجلس محمد مصدق نمود که جنبش ملیسازی صنعت نفت را به عهده داشت.
در سال ۱۹۵۳، یک کودتای نظامی به رهبری نمایندهگیهای استخباراتی امریکا و بریتانیا سبب براندازی مصدق گردید و بریتانیا روند حفاری چاههای نفت را از سر گرفت. در پایان همان دهه، سازمان استخبارات مرکزی امریکا در امرِ ایجاد یک پولیس مخفی کمک نمود که مخالفان سیاسی را شکنجه نموده و به قتل برسانند. روشنفکران کشور وحشتزده شده بودند. زمانی که سازمان استخبارات مرکزی امریکا به سردبیران روزنامههای ایرانی پول میپرداخت تا آنها گزارش کنند که روسیه مصدق را در جیبِ خود دارد؛ آلِ احمد از اندیشههای چپی سرخورده شده بود و در یک نامۀ سرگشاده به تلخی شکایت نمود: «نیما که به نسل خودش یک زندهگی ادبی وعده کرده بود، به جای تحقق وعدهاش این شاعر، مخاطبان نسلِ خود را به گودالِ سیاست پرتاب کرده است.» در سالهای ۱۹۶۰ نیما درگذشت و در این زمان، دو شخصیت مورد نظرِ ما با هم رابطۀ نسبتا خوب داشتند و آلِ احمد آگهی وفاتِ نیما را با یک روحیۀ انتقادی اما با احساس و صادقانه نوشت: «پیرمرد چشمهای ما بود».
آلِ احمد توجه خود را دوباره به استقلال ایران معطوف نمود. مانند هر مدرنیست خوبِ دیگر، او نگاههایش را به اعتبار و اصالت متمرکز نموده بود. از دیدگاهِ او، تهدید بزرگ در برابر این دو فضیلت نامبرده شده از جانب غرب مخصوصاً از اروپا، امریکا و روسیه محسوس بود. تهدید در صورتِ دانشجویانی که مانند خود آل احمد نزد دانشمندان غربی تحصیل کرده بودند، به ایران رسید. او نوشت: «من از غربزدهگی مانند بیماری سل سخن میگویم اما این امر شاید به هجوم شپشک به جانِ گندم شباهت بیشتر داشته باشد. آیا دیدهاید که این آفت چهگونه گندم را تباه میسازد؟ این آفت گندم را از درون تباه میکند، صورتِ گندم سالم و دست نخورده به نظر میآید اما این گندم پوشِ میانتهییی بیش نیست، درست مانند درختی که کرم ساقهاش را تباه نموده و ایستاده جان سپرده است.»
زیرِ پرچم مدرنیزاسیون، آلِ احمد استدلال مینمود که ایرانیها صدها سال را در تقلید اندیشههای غربیها به قیمت توسعۀ فرهنگ ماشینی آنها بهسر برده اند. ایرانیها غرق در سرگرمیهای غربی، انبوهی از محصولات تهیه شده توسط دستگاههای تولیدی غربی را مصرف میکنند. طبقۀ روشنفکر ایرانی گرویدۀ فرمهای شاعرانۀ غربی بوده و سوار بر موترهای خارجی فخرفروشی میکنند. ماشینآلات صنعتی ایرانی در محاقِ فراموشی افتاده و یا هرگز ساخته نشدهاند. نتیجۀ این رویکرد!؛ این کشور پوستی بیش نیست و کاملاً برای استیلای غربی آماده شده است.
تنها راه نجات را که آلِ احمد برای ایران نشان میداد، رشد فرهنگ مخصوصِ این سرزمین و ساختن کارخانههای ایران بود. دیدگاههای او به درستی مورد توجه قرار گرفته بود. اندکی بعدتر از نشرِ «غربزدهگی»، آلِ احمد مواضع خود را نزدیک به دیدگاههای صریح آیتالله روحالله خمینی یافت که به فرانسه تبعید شده بود. خمینی یک نسخۀ کتاب آلِ احمد را با خود داشت، آلِ احمد میپرسید: «چهگونه شما بر سر این دیدگاهها آمده اید؟» گفتوگوی آنها به زودی پایان یافت. رهبر معظم ایران در یک مصاحبه از آلِ احمد یاد کرده گفت: «سوگمندانه، من دوباره هرگز ایشان [آلِ احمد] را ندیدم، ان شاء الله خداوند ایشان را قرین رحمت خود گرداند.»
دانشمندان هنوز بر سرِ اینکه آیا آلِ احمد حکومت شبیه حکومت امروزینِ ایران را مدِ نظر داشت یا خیر، اختلاف نظر دارند. حتا بعضی از دانشمندان با این باور که او بیشتر از ارایۀ یک دکترین منسجم با بیان این عبارتها راحتتر بود، این پرسش را مطرح میکنند که آیا او به آنچه میگفت اعتقادی داشت. به هر حال، قصدی یا غیرِقصدی این نویسنده نقشهیی را به دستِ انقلابیون داد و آنها را به سرزمین روشنفکرانِ چپ رهنمایی کرد. زمانی که روحانیان به سرِ اقتدار آمدند، چهرۀ آلِ احمد را بر مهرهایشان چسپانیدند و مبتنی بر پیشنهادهای او میان اسلام و جهان مدرن آشتی کردند.
سرانجام، جوانان ایرانی که مانند والت ویتمن شعر میسرودند، از درون ایران دشمن شمرده نشدند، با بیپروایی خود را به عادات خارجیهای قدرتمند تسلیم نمودند، چنانکه جلالِ آل احمد به این مورد تلویحاً اشاره کرده است. قدرتهای خارجی که دوست دارند ایران را بهخاطر منابع موجودش غارت کنند، بالای جوانانی که عاشق کوکاکولا و اندیشمندان فرانسوی اند، اعتماد نمیکنند. بالآخره آن قدرتهای خارجی مجبور شدند که با روشهای کهنِ استفاده از خشونت و پول، وارد کشور شوند و امور را تحت فرمان درآورند.
حتا پس از آنکه ایران تدابیری را برای حفظ حق حاکمیت خود روی دست گرفت، هیچ مقداری سانسور، تحریم یا توقیف نتوانست جلوِ ورود اندیشههای اصطلاحاً غربی را به درون کشور بگیرد. و در حالی که اکنون امکانات تنشزدایی ایجاد شده است، روندِ ورود اندیشه های غربی در ایران به یک جریان نیرومند مبدل خواهد شد. در ماه مارچ، زمانی که توافق هستهیی در سطح پارلمان اعلام شد، ایرانیها در توییتر از آن به «پایان یافتن زمستان» تعبیر نمودند. این تعبیر به ترانهیی اشاره داشت که در سال ۲۰۰۹ از سوی جنبش سبز ساخته شده بود. ایدۀ پایان یافتن زمستان در اوایل انقلاب اسلامی در ۱۹۷۹ شهرت یافته بود و پیش از آن، یک مارکسیستِ ایرانی با اقتباس از ترانۀ مردم ارمنی در اوایل سدۀ بیستم آن را ساخته بود. بدون شک، تجلیل از توافق هستهیی در سطح پارلمان توسط جوانان برای ایرانیان مذهبی، نوعی حس شبیه خارِ در گلو را تداعی میکند. یک تصویر نشر شده در روزنامۀ گاردین، چندین جوانِ شاد و سرمست را نشان میدهد که در بیرون قلیون دود میکنند و روی سینۀ پیراهنِ یکی از آنها بروکلین ـ نام یکی از انجمنهای پنجگانۀ شهر نیویارک ـ رسم شده است.
به نظر میرسد رییس جمهور اوباما از این نگرانیها آگاهی دارد. یک هفته پس از اعلان توافق، او بیانیهیی را ایراد کرد که ظاهراً برای فرو نشاندن منتقدینش طراحی شده بود که در آن خطاب به رهبران ایران گفت: «اصلاح فرهنگی موضوع مورد منازعۀ ایران و غرب نبود، این یک توافق خوب است. حتا اگر هرگز در موضوع ایران پس از توافق امضا شده تغییر ایجاد نشود». لحنِ سخن اوباما تغییر کرد و ادامه داد: «تفاوتهای ما واقعی است و تاریخ دشوار میان هر دو ملت نمیتواند ندیده گرفته شود. اما ممکن است تغییر نماید. روشهای مبتنی بر خشونت و ایدیولوژیهای انعطافناپذیر با پالیسی خارجی استوار بر حمله به همسایهگان و یا محو اسراییل، فرجام مرگبار در پی خواهد داشت. ممکن است یک راه متفاوت، یا یکی از راهِ حلهای صبورانه و صلحآمیز برای خشونتها، زمینه را برای هماهنگی بیشتر با اقتصاد جهانی مساعد بسازد. تعامل بیشتر با جامعۀ بینالمللی راه را بر توانمندسازی مردم ایران در زمینۀ پیشرفت و رونقِ بیشتر میگشاید. این توافق، فرصتی را برای حرکت در یک مسیر جدید فراهم مینماید و باید از این فرصت استفاده نماییم.»
مردم ایران در نهایت یک مسیرِ خاص را برای خود برخواهند گزید که چه چیزی را نگه دارند و چه چیزی را به دور بیندازند. در تابستان سال ۱۹۵۷، سپهری به پاریس سفر کرد تا حکاکی به روی سنگ را یاد بگیرد. سال بعد او برای دو سال به ونیز رفت. در سال ۱۹۶۰ او به توکیو رفت تا نقاشی و حکاکی روی چوب را فرا گیرد و در مسیرِ راه برگشتش در هندوستان توقف نمود. به محضِ رسیدن به خانه، سپهری یک مجموعه از شعرهای خود را یکجا با مقالهیی در مورد مزیتهای نسبی فلسفۀ شرق و غرب نشر نمود؛ مزیتهای پیچیده و در هم تنیدهیی که در فرجام در برابر هم قرار میگیرند. حوزۀ اندیشههای شرقی در نظر سهراب حقیقیتر جلوه نموده بود؛ او خود در این زمینه گفته بود این اندیشهها با طبعیت آمیختهاند.
نیم دهه بعدتر با نشر «صدای پای آب» سپهری توجه خود را به دلمشغولیهای فراتر از طبیعت معطوف کرد. «رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ» و «سقف بیکفتر صدها اتوبوس» او توانست این تغییر را به بسیار آسانی پیگیری نماید. سپهری در این روزگار مانند هر ایرانی دیگر توانست از میان همۀ گزینهها، گزینۀ مورد نظر خود را بردارد و میدانست در نهایت کدام روش را میپسندد:
من قطاری دیدم روشنایی میبرد
من قطاری دیدم فقه میبرد
و چه سنگین میرفت
من قطاری دیدم که سیاست میبرد
و چه خالی میرفت
من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد
و هواپیمایی
که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشۀ آن پیدا بود…
مجلۀ نیورکر، چهاردهم جولای ۲۰۱۴
Comments are closed.