احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مبارکشاه شهرام /چهارشنبه 30 جدی 1394 - ۲۹ جدی ۱۳۹۴
طنزنویس دنبال پیدا کردنِ سوژۀ طنز بود. گوشهیی نشسته چُرت میزد که امروز برای روزنامه چه طنزی بنویسد.
پس از اندکی چرت تصمیم گرفت که در مورد راهبندان یک طنزِ خوب بنویسد. قلم و کاغذ برداشت و عنوان طنز را نوشت «راهبندان سلام بابه قومندان». تا میخواست مقدمۀ طنز را بنویسد، به یادش آمد این طنز چاپ نمیشود بهخاطر اینکه بیشتر راهبندان بهواسطۀ کسانی ایجاد میشود که یا در دولت مقام دارند یا هم در پارلمان. و اگر چاپ شود، موقفش در روزنامه بهخطر میافتـد.
به فکر سوژۀ دیگری رفت. چرت زد و چرت زد، هیچ چیز به ذهنش نرسید. سیگاری آتش زده پُک میزد و پُک میزد تا اینکه همین سیگار خود برایش سوژه خلق کرد؛ چون گلِ سیگار در جاسیگاری نه، بل روی دوشک تکیده بود.
طنزنویس سوژه را در ذهنِ خود پرورش داد و اوج داد و شروع به نوشتن کرد؛ از آمدنِ مردی سیگاری به خانه و آتش زدن سیگار، سپس پک زدن و بعد هم تکیدنِ گلِ سگرت روی دوشک و آتش گرفتنِ خانه و رسیدن اطفاییه و خاموش کردنِ آتش و تباه شدنِ مرد و از دست دادنِ زن و فرزندانش در این آتشسوزی، و سرانجام دیوانه شدن خودش!
پس از اینکه نوشتهاش تمام شد، به خنده افتاد. آنقدر خندید که تمام وجودش میخندید. فکر میکرد آخرین سیگاری را که آتش زده و هنوز هم از نیمه نگذشته است نیز با او یکجا میخندد. فکر کرد قلمش میخندد. در و دیوار و همه چیز به حالش میخندند.
لختی خاموش شد، سر را به علامتِ منفی تکان داد و مطلب را دوباره خواند و بازهم به خنده افتاد. خندهاش بهخاطرِ طنزی که نوشته بود، نبود؛ بهخاطر این بود که این مرد بهجای طنز، یک داستانِ تراژیک نوشته که اگر مدیرمسوول بخواند، تف و لعنتش میکند و از وظیفه در روزنامه نیز منفکش خواهد کرد!
طنزنویس، آن نبشته را پاره کرد و دنبال سوژۀ دیگری گشت؛ بازهم چرت و فکر!… به یادش آمد که امروز نانوا نانش را سوزانده بود. تصمیم گرفت در این مورد طنز بنویسد؛ مگر به خود گفت: «بیچاره داشوان که نانِ مرا قصداً نسوزانده است، زورمان به قلدران و زورداران نمیرسد، باید دربارۀ داشوان بنویسیم؟!… نه این خود یک ظلم است در حقِ داشوان بیچاره!»
طنزنویس دنبال سوژۀ بعدی رفت. سر را روی بالشت ماند و دراز کشید و به کتابهای طنزی که در قفسهها بار بود، چشم دوخت و عنوانهایش را یکییکی میخواند. از جایش بلند شد و بهخاطر اینکه کمی شاد شود، یکی دو طنز از عزیز نسین خواند و چند طنز از طنزنویسانِ افغانستان. یکبار به ساعتِ دستیاش متوجه شد که ساعت ۱۰ صبح است و اگر امروز طنز نوشته نکند، ستونش در روزنامه خالی میماند و خوانندهاش را هم از دست میدهد. به خود گفت هر طوری که میشود، باید امروز یک سوژۀ طنز پیدا کنم و بنویسم. لباسهایش را پوشید و در آیینۀ قدنما دید که خانمش کتوشلوارش را اتو نکرده و نهایت چُملک میباشد.
حالا دیگر سوژۀ طنز پیدا کرد و تصمیم گرفت این طنز را بنویسد. عنوان طنز را نوشت «زن تنبل و بیسلیقه». به نوشتن طنز شروع کرد. از همین نکته آغاز کرد که یک هفته پیش، کتوشلوارِ خود را در ماشین لباسشویی انداخته بود تا خانمش بشوید. بعد سوژه را پرورش داد و نوشت که زنش از تنبلیِ زیاد کتوشلوارها را دوباره از ماشین لباسشویی کشیده و بدون اینکه بشوید، در کتبند آویخته تا در جانِ شوهرش بزند. و نیز نوشت که چون کتوشلوارش سیاه بوده و بهآسانی لکههایش دیده نمیشده، زنش از تنبلی با آستین کتِ شوهرش، روی تابۀ بولانیپزی را نیز صافی زده است.
نوشت که مرد، کتوشلوارش را که چملک بود، پوشید و به دفتر رفت. همکاران بالایش خندیدند و او دوباره آمد خانه و خانمش را کتک زد. خانمش نیز با او آویخت و با کوریِ بوتش زد به فرق شوهرش.
نوشت که این جنگ با مداخلۀ همسایهها خاتمه یافت و آنشب با زنش حرف نزد. اما بازهم فردا خودش اشتباه کرده همین کتوشلوارِ چملک را پوشیده به دفتر رفت و باز همکاران بالایش خندیدند. نوشت که اینبار اشتباه از خودش بود؛ آمد مقابل آیینۀ قدنما ایستاد و با لگد زد در تصویرش روی آیینه، و آیینه را شکستاند.
طنز را در همینجا تمام کرد و خوشحال شد که امروز هم ستونش در روزنامه خالی نمانده و یک طنزِ خیلی خندهدار و زننده نوشته است. لپتاپِ خود را کشید و طنز را تایپ کرد و دوباره بازخوانی کرد و جایجایش را دستکاری نمود و طنز را زیباتر از دفعۀ اول ساخت. نوشته را «سیو» کرد و لپتاپش را خاموش کرده در بیگِ خود نهاد.
تا میخواست برود، زنش با پتنوسی از غذا داخل خانه شد و با ناز و کرشمه گفت: «عزیزم! تو چرا کتوشلوارهای چرکِ خوده پوشیدی؟ چی رقم مردکه استی وی؟ مه کتوشلوارهای سفیدته اتو کده سر تخت ماندم. بیا نان بخوریم، باز کتوشلوارهای پاکته بپوش. هوش کنی کتی ای کتشلوارها نری که مردم خندیت میکنن!»
به سوی خانمش لبخند زد و هر دو کنار میزِ نانخوری قرار گرفتند. زنش واقعاً نانِ مزهداری پخته بود. مرد تصمیم گرفت که تبدیل کردنِ کتوشلوارهایش را نیز به طنزِ خود اضافه کند که هم نیش دارد و هم نوش، و هم بعد خندۀ وسیع دارد و این طنزش را از نگاه تکنیکی نیز زیبا خواهد کرد. اما همین که دستپختِ خانمش را خورد، دلش نشد آن طنز را چاپ کند؛ چون خانمش که بیسلیقه و تنبل نبود. این اشتباه خودش بود، از زنش معذرت خواست بابتِ طنزی که نوشته و طنز را از اول تا آخر به خانمش خواند و خانمش در آن قسمتی که مرد تصویر خود را در آیینه با لگد میزند و آیینه میشکند، زیاد خندید و به شوهرش گفت: «خیر است عزیزم، ای که یک طنز اس، چاپش کو!». اما شوهرش قبول نکرد. رفت اتاق خواب، کتوشلوارهایش را که خیلی صاف اتوکشیده بود، از روی تخت پوشید و بیگِ خود را به شانه انداخت و از خانه بیرون شد و تصمیم گرفت یک سوژۀ طنز از بازار پیدا کند؛ چون معمولاً روزنامۀشان تا ساعت ۱۰ یا ۱۲ شب فعال بود و هنوز وقتِ زیادی برای پیدا کردنِ یک سوژه و نوشتن داشت.
به یکی از پارکهای شهر داخل شد. نظافت در پارک کلاً غیرقابل تحمل بود و بوی بدِ کثافات آدم را دلجوش میکرد. طنزنویس لبخند زد و در پیامخانۀ موبایلش نوشت: «پارک تفریحی و بوی بد کثافات!»
تصمیم گرفت که بهمحض رسیدن به دفتر، این طنز را بنویسد و شهردار را هم زیاد بکوبد. کمی دیگر هم پیش رفت، تعدادی از بچههای ولگرد را دید که در حالِ اذیت دختران هستند. در پیامخانۀ موبایلش این سوژه را هم نوشت: «بچههای بیتربیه و دختران باتربیه». کمی دیگر هم پیش رفت، کودکی را دید که در بغل مادرش گریه میکند؛ ولی مادرش با تلیفون حرف میزند. این موضوع را هم یاد داشت کرد؛ «مادرِ بیتوجه!»
طنزنویس کمی دیگر هم پیش رفت و اطفالی را دید که در روی خاک فوتبال میکنند. این موضوع را هم یادداشت کرد و تصمیم گرفت این موضوع را امروز بنویسد و موضوع نظافتِ پارک را بماند به روز بعد. در پیامخانۀ تلیفونش نوشت: «فوتبال یا خاکبال؟»
از کنارِ کودکان رد شد و متوجه شد که در گوشۀ پارک، شماری از چرسیها حلقه زدهاند و فضای پارک را با دودِ چرس آلوده میسازند. طنزنویس که از چرس کشیدن زیاد بدش میآمد، عاجل تلیفونِ خود را کشید و در پیامخانۀ آن نوشت: «چرسیهای مضر». اما پس از اندکی فکر این عنوان را پاک کرد و به خود گفت: چه بگویم یا نگویم، چرسیها مضر هستند؛ باید عنوان دیگری بنویسم. اینبار نوشت «چرسیهای چرسی!». تا میخواست پیامش را «سیو» کند، متوجه شد که اینهم عنوانِ خوبی نیست. خواست این عنوان را هم پاک کند، اما تا میخواست آن را پاک کند، بهیکباره از عنوانی که نوشته بود خوشش آمد؛ «چرسیهای چرسی!». به خنده افتاد و کمی بلندتر این عنوان را تکرار کرد؛ «چرسیهای چرسی» هاهاها… چرسیهای چرسی، چه عنوانی و چه طنزی! هاهاهاهاها… چرسیهای چرسی، هاهاها… .
چرسیها متوجه شدند که یک مرد کتوشلوارپوشِ تیمکی، با گفتن «چرسیهای چرسی»، سربهخود میخندد. چرسیها هم که مستِ مست بودند، رفتند و طنزنویس را از یخنش گرفته به میدان کش کردند و گفتند: «سرسرِ خود چه بافته میری بابیم؟ ای چرسیهای چرسیش دیگه چی اس؟ سرِ ما ریشخند میزنی؟»
طنزنویس که نمیخواست به دامِ چرسیها بیفتد و از سویی هم نمیخواست از چرسیها بترسد، با کلماتی نهایتکتابی به نصیحتهای پدرانه پرداخته گفت: «ببینید برادران! این چرسکشیدنِ شما نهتنها اینکه به صحتِ خودتان مضر است، بل کسانی که از دور و برِ شما میگذرند نیز بیمار میشوند و صحتِ دیگران را هم خراب میسازد. همچنان این چرسِ شما هوای پارک را آلوده میسازد، حالا اگر من بیمار شوم به شما چه فایده میرسد؟ بیایید این چرس را بس کنید که هم خودتان و هم مردم بیمار میشوند.»
یک چرسی که پاچههایش را تا بیخ رانِ خود بلند کرده بود، با پرۀ انگشتان زیر زنخِ طنزنویس زد و گفت: «بابیم از مه کده تو کاکه استی که مه بیمار شوم و تو نشی؟ تو چیکاره هستی که اطو کلولهکلوله گپ میزنی؟»
طنزنویس از خود مقاومت نشان داد و بازهم به نصیحت کردنِ چرسیها پرداخت: «گوش کنید برادران چرسی! بهخدا چرس برایتان مضر است. شما از حقِ زن و فرزندتان میگیرید و برای خود چرس میخرید. این یک ظلمِ کلان از سوی شما در حق فامیلتان است». در همین اثنا، یک چرسی متوجه برجستهگیِ جیبِ طنزنویس شد و دست برد و قطی سگرتِ طنزنویس را کشیده گفت: «مه از حق زن و فرزندم میزنم چرس میکشم و تو از حق زن و فرزندت میزنی و سگرت میکشی. فرق بینِ مه و تو دیگه چی اس؟ تو کورِ خود استی و بینای مردم؟»
با شنیدن این جمله، طنزنویس، زبانش بند میشود به منمن میافتد و دیگر نمیتواند چیزی بگوید.
چرسیها از او پاسخ میخواهند، ولی طنزنویس خاموش است. سپس چرسیها میگویند اگر پاسخ ندهی، کتکِ مفصلی خواهی خورد.
طنزنویس چهارسوی خود را متوجه شد و صدا زد: «های پولیسها! کجا هستین؟ هله برسین که چرسیها مره لت میکنن!» اما پولیسی نبود و بعد چرسیها هم چند مشت و لگد در پشت و کمرش زدند و رهایش کردند. طنزنویس درحالیکه تمام بدنش درد میکرد، در کنار عنوانِ «چرسیهای چرسی» نوشت: «چرسیهای بدماش در پارکِ پُر از کثافتِ بیپولیس». و این طنز فردای آن روز در روزنامه چاپ شد و خوانندۀ زیادی پیدا کرد!
Comments are closed.