- ۱۰ اسد ۱۳۹۴
یک شنبه ۱۱ اسد ۱۳۹۴
برشنا نظری
گرچه غیبت کردن در مورد مُرده، آنهم دو تا ملای مُرده، ثواب ندارد، اما چون این دو ملا نقش بهسزا و به یاد ماندنی دارند، پناه به خدا یک مقایسه میکنیم.
ملانصرالدین و ملاعمر شباهتهای زیادی به هم دارند، اما یگانه وجه تمایزِ این دو فرد آن است که اولی مردم را میخنداند و دومی میگریاند و به غم مینشاند.
در مورد ملانصرالدین حکایتها و روایاتِ زیادی وجود دارد، اما هیچ کسی و یا نهاد تحقیقاتیِ مزدبگیر پیدا نشده است که بگوید ملانصرالدین دقیقاً در کدام سال زندهگی میکرد و آیا کسی او را دیده بود.
در عصر حاضر و با وجود پیشرفت تکنالوژی که میتواند فعالیتِ یک مورچه را در زیرزمین نشان بدهد و حتا صدای زنگ تلیفون برلین و پاریس در واشنگتن شنیده میشود، ملاعمر را نه کسی دیده و نه هم کسی میدانست که در کجا زندهگی میکرد، و چهطور از این دنیا رفت!
همۀ ما با همین چشمهای گنهکار خود میبینیم و با گوشهای خود میشنویم که «ملانصرالدین» تا هنوز هم مطابق به عصر حاضر از مقبرۀ نامعلوم خود، فکاهی و طنز مخابره میکند، ما هم این فکاهیها را دهن به دهن و پستان به پستان، ببخشید، سینه به سینه به یکدیگر منتقل میکنیم و میخندیم.
و اما طوری که میبینیم، «ملاعمر» نیز آرام ننشسته و از مقبرهاش، دستور جنگ صادر میکند و حتا پیام عیدی میفرستد که همۀ ما از خُرد گرفته تا بزرگ، آن را چراغ سبز صلح تعبیر کرده و از خوشحالی در لباسهای خود نمیگنجیم.
در مورد ملا نصرالدین همۀ ما میدانیم که سخنِ بهجا و کوتاه میگوید که همه از شنیدنِ آن میخندیم و در بسیاری مواقع بهاصطلاح «گُرده کفک» میشویم.
اما در این میان، ملاعمر هم انسانی کمنما و حتا هیچنما بوده است. او هم بسیار کوتاه دستور میداده. دستورهای وی بهحدی تند و تیز است که در هر جایی که عملی شده، گُردههای مردم را که نپرس، رودههای مردم به شاخههای درختها آویزان شده است.
بسیار بهسادهگی میبینیم که ملانصرالدین با سخنان خود، یک عضو بدن را که گُرده است، هدف قرار داده و منفجر میسازد، اما ملاعمر همواره تلاش کرده که نسبت به ملانصرالدین کهنهپیخ، یک قدم جلوتر بگذارد و همۀ اعضای بدن را بدون درنظرداشتِ جنسیت و موثریت آن، منفجر کند.
در سوانح ملا نصرالدین آمده است که وی بیشتر از هر چیز دیگری، خرش را دوست داشت.
پس از سالهای طولانی انتظار، پیروان ملا عمر سوانح وی را منتشر کرده و گفتهاند که «ملا عمر راکت سرشانهیی را دوست دارد». در اینجا تفاوت فاحشی دیده میشود؛ ملانصرالدین خرِ خود را دوست داشت و آن را سوار میشد، اما دیده میشود که راکت همیشه ملاعمر را سوار میشده است.
در حکایتها آمده است که زمانی ملانصرالدین یک پادشاه عاقل را فریب داده بود. ملا به پادشاه وعده داده بود که اسپ دربار را سخن زدن میآموزاند و برای این کار خود ده سال مهلت خواسته بود و دلیل وی هم این بود که تا ده سال یا من میمیرم، یا خر و یا پادشاه.
چندین سال قبل یک دکاندار کمسرمایه با استفاده از نام ملاعمر یا شاید هم خود ملاعمر، از پاکستان به ارگ کابل رفت و از پادشاه (رییس جمهور) عاقل آن زمان، پول گرفت و گفت که مخالفین تو را به مذاکره حاضر میکنم. آن دکاندار دوباره به شهر کویتۀ پاکستان برگشت، دلیل دکاندار هم این بود که تا مسالۀ صلح و مذاکره بهاصطلاح سُر بگیرد، یا پادشاه میمیمیرد، یا ملاعمر یا من. حالا دیده میشود که پیشبینی دکاندار درست بوده؛ پادشاه خلع شده و ملاعمر هم ظاهراً مُرده است.
زادگاه ملا نصرالدین معلوم نیست، اما آیا کسی است که ادعا کند ملانصرالدین حمایت خارجی نداشت؟
آذربایجانیها تا هنوز ادعا دارند که ملا نصرالدین دستپروردۀ آنان بوده است. آذریها میگویند که حتا پیش از انقلاب بلشویکی، یک نشریه به نام «ملا نصرالدین» داشتند. اما در این میان تُرکها میگویند که ما مقبرۀ ملانصرالدین را در اختیار داریم، بنابرین هیچ دلیلی وجود ندارد که ملا نصرالدین تُرک بوده و یا حمایت تُرکی داشته است. «آفتاب آمد دلیل آفتاب».
«ملاعمر» هم در مسیر همین کشمکشها قرار دارد؛ تا همین نزدیکیها وی هم یک شخصیت مستقل و خودجوش بود، بلق بلق میجوشید، در پاکستان بود اما فراری هم نامیده میشد، ولی حالا پاکستانیها برای پذیرایی از افراد وی در مذاکرات، فرش سرخ هموار میکنند یا برایشان طیارۀ مستقل چارتر میکنند تا به بیرون بروند، و چینیها که بهخاطر داشتن چشمهای کوچک و زیبا، نمیتوانند مطلبِ خود را با چشمک زدن بیان کنند، میز مذاکره برپا مینمایند و لبهای خود را میلیسند که اگر از این شوربای چرب، چیزی به آنان هم بچکد تا نانِ خود را در آن تر کنند!
Comments are closed.