احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۶ اسد ۱۳۹۴
شنبه ۱۷ اسد ۱۳۹۴
فتحالله بىنیاز
زیستن یعنى زمانى دراز بیمار بودن ـ این را سقراط گفته بود و اگر کسانى باشند که آن را نمىپذیرند، باید به آنها گفت که عدۀ زیادى در این دنیا بودند و هستند که مصداق عینى حرفِ سقراطاند؛ بلز پاسکال، ادگار آلنپو، داستایفسکى، رامبو، یوهان استریندبرگ، استیگ داگرمن، شوپن، هدایت و کافکا. دو عامل در ساختن این شخصیت ادبى نقش اساسى داشتند: نخست برخورد غیرمتعارف به داستان و دوم استفادۀ وسیع سبک و بازىهاى زبانى به مثابه راهبردى در جهت به حاشیه راندنِ گره داستان. براى شناخت کلى عامل اول باید گفت اولین کسى که از متعارفهاى دوران خود فراتر رفت و پا را از حد و اندازۀ تخیل معمول یا کلاسیک ـ آنطور که ساموئل تیلر کالریج تعریف کرده بود ـ بیرون گذاشت، بىتردید ادگار آلنپو بود که بعدها نویسندهگان بزرگى مثل چخوف، داستایفسکى، آندریف، هربرت جرج ولز، همین فرانتس کافکا، الجر سوینبورن، ژول ورن، جیمز جویس، هرمان هسه، آندره ژید، رابرت لوئىاستیونس، ویلیام فاکنر و بهمیزان زیادى خورخه لوئیس بورخس و گابریل گارسیا مارکز تحت تأثیرش قرار گرفتند.
اگر منتقدین، و حتا خوانندهگان حرفهیى داستان، با دقت و کنکاش بیشترى در آثار «شگرف» بورخس تفحص کنند، بهخوبى رد پاى «پو» را مىبینند، مىبویند، لمس مىکنند، مىشنوند و مىچشند. بورخس دربارۀ آلنپو گفته بود: «پو به من آموخت که آدم نباید خود را به موقعیتهاى روزمرۀ صرف مقید کند؛ زیرا موقعیتهاى روزمره از غناى تخیل تهى هستند. به واسطۀ او فهمیدم که مىتوانم همهجا باشم و حتا تا ابدیت بروم. به برکت نوشتههاى او فهمیدم که اثر ادبى باید از تجربۀ شخصى فراتر برود؛ مثلاً تجربههاى شخصى را با رویدادهایى شگفت که به نحو غریبى جابهجا شدهاند، درهم تنید.»
اما در جمع اخلاف نوآور آلنپو، این کافکا بود که براى اولینبار توانست کار سترگ آن «شاعر مستغرق در عدم» را ژرفا، وسعت و غناى بیشترى بخشد؛ بدون اینکه وارد ژانر سوررئالیسم یا علمى ـ تخیلى و یا رئالیسم جادویى شود. کافکا این حرف ارسطو یعنى «غیرممکن محتمل جذابیت بیشترى نسبت به ممکن غیرمحتمل دارد» را به مثابه کارپایۀ خود قرار داد و عملاً وارد عرصهیى شد که امروزه مؤلفههاى بسیارى زیادى از آن را پستمدرنیستى مىدانند. او این شیوه را نه به عنوان ابزار، بلکه به مثابه یک رویکرد به کار گرفت تا جایى که توانست از جایگاه فلسفى به «هستىهاى دیگر» یا «دیگرها» دست یابد بىآنکه همچون سارتر به نویسنده ـ فیلسوف تبدیل شود یا چونان پیروان رمان نو هستى را تا مرتبۀ اشیا و تصویربردارى از آنها تنزل دهد. البته بینش علمى و انصاف حکم مىکنند که گفته شود در حال حاضر حتا شمارى از شصتوپنج داستان کوتاه و بخشهایى از تنها رمان آلنپو یعنى «سرگذشت آرتور گوردونپیم» هم پستمدرنیستى دانسته مىشوند و بین آنها و آثار کافکا و آثار پستمدرنیستى کنونى، قرابت زیادى وجود دارد.
به هر حال، گرچه نویسندهگانى همچون امبرتو اکو، ایتالو کالوینو، خوزه ساراماگو، جان بارث، رابرت کوور، پل استر را جزو برجستهگان عرصۀ پستمدرنیسم مىدانند، و منقدان تراز اول جهان سالهاى سال کافکا را نویسندهیى مدرنیست مىدانستند، اما با تعریف مؤلفهها و خصلتهاى داستان پستمدرنیستى، اینک شمار کثیرى از اندیشمندان نظریههاى ادبى بر این باورند که هنوز که هنوز است، کافکا قوىترین نویسندۀ پستمدرنیست جهان است. این نقطهنظر شاید به این دلیل مطرح مىشود که کارهاى او هرج و مرج را به مثابه شرایط درونى خود هستى تصویر مىکرد و رنگباختهگى هویت انسانِ آینده و آشفتهگى دههها و سدههاى بعدى را به آن نسبت مىداد و از اینجا به «تصویر هولناک زندهگى بشر آینده» رسیده بود. به هر حال، بیاییم آراى منتقدین و نظریهپردازان را بهصورت جمعبندى تدوین کنیم تا ببینیم چرا چنین عقیدهیى دارند:
کافکا و مولفههاى پستمدرنیستى در معنا و ساختار
وقتى یک نویسندۀ کلاسیک یا مدرن (فلوبر یا پروست) قصد دارد فردى را در یک محیط معمولى اجتماعى توصیف کند، هرگونه تخطى از آنچه که عینى و محتمل است، نابهجا و از لحاظ زیباشناسى نامربوط و مغشوش است. اما اگر نویسنده، هّم خود را روى سوژۀ حیات متمرکز کند، ضرورت خلق دنیاى محتمل و عینى، به منزلۀ یک اصل و قاعده به نویسنده تحمیل نمىشود. در این حالت نویسندهیى مثل کافکا مىتواند ابزارهاى اطلاعاتى، توصیفى و انگیزشى را نادیده بگیرد؛ تا لزومى نبیند که آنچه را تعریف مىکند، ظاهرى واقعى دهد. به این ترتیب، کافکا مرز میان محتمل و نامحتمل را پشت سر مىگذارد. کافکا هیچانگارى جامعۀ بىخدا، عقلگرایى افراطى سلطۀ بوروکراتیسم، که انسان بىگناه را در تارهاى عنکبوتى خود خفه مىکند، پایان تمام آرمانگرایىها، از جمله پایان مفهوم علیت را تصویر مىکند. به همین دلیل روایتهاى او از حیث معنایى به سمت پوچى گرایش پیدا مىکنند. دربارۀ (Absurd) یا منطق پوچى یا پوچى و عبثنمایى یا عبث بودن، باید خاطرنشان کرد که چون ذهن انسان تابع نظم و انسجام است، لذا نویسنده باید«بىقاعدهگى»، «بىنظمى» و امور پوچ، کابوسگونه را بهصورت شگرد در متن بنشاند یا تنیده کند؛ طورىکه خواننده متوجه «گسست» نشود.
کافکا در ساختن دنیاى مورد نظر خود، آن را توصیف یا خصلتنمایى نمىکند، بلکه آن را تلقین یا تداعى مىکند. تلقین پیام یکى از ویژهگىهاى اساسى راهبرد کافکا در نویسندهگى است. فقدان تعریف و تصریح، معما، تاریکى و رازى که هر کس در درون آن مىتواند جایى براى خود پیدا کند، از خصلتهاى آثار اوست. معما و تیرهگى محصولِ نامبهم روش کار کافکا نیست، بلکه اغلب در ذات موضوعى که توصیف مىشود، نهفته است؛ مثلاً دربارۀ قانون، لذت، وحشت، مرگ و غیره. کافکا با استفاده از معما و راز، امر نویسندهگى را از جبرگرایى جامعهشناختى یا روانشناختى، که مىکوشند نویسندهگى را با اوضاع مادى یا زندهگى نویسنده توضیح دهند، رها ساخت.
پس از کافکا، ادبیات، و نویسندهگى، محصول اوضاع نیست، بلکه در عین حال سازندۀ این اوضاع هم هست. شخصیتهاى کافکا، رها از خاستگاه مىباشند، تبعیدىاند و مىتوانند تمام مرزها، اعم از اخلاقى، قانونى، فرهنگى و روانى را زیر پا بگذارند. خاستگاه قانون، خاستگاه تغییر، جنسیت، علت در رابطۀ علت و معلول، همه به صورت معماگونهیى محو یا تبخیر مىشوند، پرسش «چرا» پاسخى پیدا نمىکند. هیچ سرزمینى موعود نیست. انسان با زندهگى و دنیاى مادى و فیزیکى سر و کار دارد و نه قلمروى لاهوتى و استعلایى. بنابراین کافکا، تمامى مرزها را سّیال مىکند و نیز تمام هویتها را؛ با اینوصف وارد عرصه ریالیسم جادویى نمىشود. ناگفته نماند که داستان رئالیسم جادویى در شکل خیال و وهم روایت مىشود، اما ویژهگىهاى داستانهاى تخیلى را ندارد. به عبارت دیگر، آنقدر از واقعیت فاصله نمىگیرد که منکر آن در تمام عرصهها و در تمام مدت زمان داستان باشد. از همینجا مىتوان دریافت که عناصر سحر، جادو، رویا و خیال، بسیار کمتر از عنصر واقعیت است؛ یعنى بار «تخیلى ـ وهمى» بودن داستان کمتر از بار ریالیستى آن است.
در ریالیسم جادویى، عقل درهم شکسته مىشود و رخدادها بر مبناى عقل و منطق به وقوع نمىپیوندند. در این آثار خرافات، امور تخیلى یا اسطورهیى، خواب و رویا، امور پوچ و غیر معقول (Absurd) و نیز لحن و زبان دست به دست مىدهند تا موضوع از سیطرۀ عقل و منطق خارج شود. حال باید پرسید کدامیک از کارهاى کافکا این ویژهگى را دارند؟ و او از کدامیک از ابزارهاى جادو و سحر بهره مىگیرد؟ در پاسخ باید گفت هیچکدام. در حقیقت کاربرد وسیع استعارههاى متنوع که گاه یکىشان موضوعى یا ابژهیى را بهتمامى پوشش مىدهد، ضرورت استفاده از عناصر ریالیسم جادویى را منتفى مىکند. استعاره در کار او چنان است که همچون چترى چهبسا تمام شخصیت را بپوشاند؛ براى نمونه او «خوکصفتى» یک انسان را از همان آغاز با «بیرون آمدن شخصیت از خوکدانى» تصویر مىکند، نه با صفت یا مشابهت.
از سوى دیگر، داستانهاى کافکا جولانگاه اضطراب، یأس و مرگ و ایماناند (جستوجوى ایمان چیز دیگرى است) معنى واژهها در این داستانها قطعى نیست؛ یأس و دلشوره (Anxiety) به معادلهاى ادبى مرگ در درون زندهگى بدل مىشوند. یأس به این علت به وجود مىآید که زندهگى نوعى تبعید است، وطن حقیقى وجود ندارد که در آن بتوان از اضطراب (Anguish) برکنار بود. با این حال، جهانى که او مىسازد همچون جهان آلنپو، که محصول «دگرگونهنمایى ادبى» خلاقانۀ اوست، ترسناک و دهشتآور نیست. و این اتفاقاً هولناکتر است، چون وحشتِ حاکم بر دنیاى داستانى کافکا از دگرگونهنمایى ادبىاش مایه نمىگیرد؛ بلکه از«واقعى بودن» دنیاى مورد نظر او نشأت مىگیرد. به تبع چنین رویکردى، هراس مبهمى که خواننده از این داستانها حس مىکند، به واقعیتِ خود جهان برمىگردد نه این رخداد یا آن موقعیت خاص. پس مىبینیم که او در عین فراروى از واقعیت معمول، ظاهراً دنیاى جدیدى خلق نکرده است و مسایلى که در داستانهایش مطرح مىشوند، ظاهراً واقعىاند، اما منزلت زیباشناسى کار او در این است که همین مسایل به ظاهر واقعى، قابل مطالعه و بررسى نیستند و به کلى با زبان ارجاعى (Refential language) ناسازگارند و «مطابقت» یا شناخت متکى بر جستوجو و پژوهش را برنمىتابند. ما براى رمانهایى همچون «پدران و پسران» و یا «گور به گور» بالاخره با هر جانکندنى مىتوانیم «مرجع» خارج از متن پیدا کنیم، ولى براى «مسخ» چه؟ و نکتۀ مهمتر در اینجاست که بهرغم فراروى از واقعیت، کافکا وارد عرصه سورریالیسم نمىشود.
نزدیکى نسبى رویکردهاى روایى کافکا با سورریالیسم، موجب شده که بعضىها او را سورریالیست بدانند، حال آنکه در روایت سورریالیستى حوادث و واقعیتهاى روزمرۀ انسان معمولى در جریان داستان، بزرگنمایى مىشوند و بعضى بخشها، با عناصر فراواقعى و ماورای طبیعى شکل مىگیرند. بنابراین توصیف صریح اشیا و پدیدههاى شگفتانگیز و غیر عادى، جزو ارکان کار درمىآید، در صورتى که ژرفساخت کارهاى کافکا چنین نیست. دنیاى داستانى او همین دنیاى واقعى است؛ منتها بههیچ واقعیتِ شناختهشدهیى شبیه نیست. با این وصف امکان نهایى و واقعیتنیافتۀ دنیاى بشرى را بیان مىکند؛ امکانى را که در پس جهان واقعىِ ما نمایان است و آیندۀ ما را پیشاپیش اعلام مىکند. از این منظر نه فقط جوامع توتالیتر، که جامعۀ به اصطلاح دموکراتیک نیز پروسۀ شخصیتزدایى و پدیدآورندۀ دیوانسالارى را به خود دیدهاند ـ و این، همان «هستى» یا «دیگر جهانها» است؛ هر چند زندهگى «مسخگونه»، و مساحى یک «قصر» ـ یا دیگر مکان ـ خود نیز هستىهاى دمدستترى باشند.
کافکا و تکثر سبک و بازىهاى زبانى به مثابۀ راهبرد گریز از انسجام
هر داستانى بالاخره یک گره دارد و گرهافکنى (Complication) یا بههم زدن تعادل زندهگى یا ایجاد بىنظمى و آشفتهگى (Disturbance) که بهانهیى براى بسط، گسترش و پیشبردن روایت است، اساساً غیر قابل حذف است. رمانِ بدون گره، در بهترین حالت، گزارش کسالتبارى از ماجراهاى جدا از هم و رخدادهاى بىارتباط با هم است که نه قصه مىسازند و نه شخصیتهاى داستانى. گره و ناپایدارى علت وجودى هر طرحى است و هیچ طرحى نمىتواند ناپایدارى نداشته باشد. ناپایدارى حاصل وضعیت و شرایطى موسوم به کشمکش یا ناسازگارى است؛ یعنى عدمتعادل به دنبال و همراه خود، کشمکش (Conflict) یا درگیرى و جدال ایجاد مىکند. طبیعت هر بىنظمى و آشفتهگى همین است. آشفتهگى و دوگانهگى معمولاً به کشمکش مىانجامد. کشمکش به معنى درگیرى نیروهاى متضاد (بیرونى و درونى) است. از همین چند سطر هر خوانندهیى مىتواند به این نتیجه برسد که چرا داستانها تقابل و کشمکش دارند. با تمام این احوال مىتوان از نقش محورى و تعیینکنندۀ گره تا حدى کاست. براى نمونه: داستایفسکى در رمان مدرنیستى «جنایت و مکافات» با شخصیتپردازى راسکلنیکف و خودگویىهاى معروف او، داستان را اینجا و آنجا از گره اصلىِ خود دور مىکند. یا ساموئل بکت در «مولوى» با تکنیک ناتمامگذارى گره را به حاشیه مىراند و از قوام و انسجام آن کم مىکند. ماریو بارگاس یوسا در «رمانهاى سور بز» و «مرگ در آند» با جایگزین کردن چند گره بهجاى یک گره، یا بهاعتبارى با ایجاد محورهاى موازى روایى، استراتژى واسازى گره را پیاده مىکند. کافکا براى این منظور، رویکرد «تکثر سبک و بازىهاى زبانى» را در پیش مىگیرد؛ امرى که من و شما نمىدانیم تا چه حد آگاهانه بوده و چه اندازه ناخودآگاه.
ناگفته پیداست که چنانچه در یک رمان چند سبک و چند بازى زبانى به کار گرفته شوند، براى اجتناب از پراکندهگى ساختارى آنها باید با کلیت متن هماهنگ و با جزییات قصه مطابقت داشته باشند، در غیر این صورت نوشتار یک سو مىرود و داستان سمتى دیگر و خواننده ارتباطش را با خود ِ قصه از دست مىدهد. نمونهاش بعضى از داستانهاى خودمان است که عملاً حافظۀ خواننده اسیر بازىهاى زبانى مکرر و بىامان نویسنده مىشود و نمىتواند خودِ قصه را دنبال کند. نکتۀ عجیب اینکه گویى کافکا ابتدا حد و اندازۀ بازى زبانى و مانور روى سبک را از خوانندهگان همدوره و آیندهاش پرسیده بود، بعد دست به این به تکثر سبک و بازىهاى زبانى متنوع زده بود. این موضوع به این دلیل ادعا مىشود که درصد قابل ملاحظهیى از خوانندهگان آثار او، دستکم قصه و لایۀ فوقانى داستان را مىفهمند؛ مانند آثار داستایفسکى که لایۀ اول آثارش براى بیشتر خوانندهگان قابل درک است و منتقدین بر مبناى دانش خود مىتوانند لایههاى دیگرى را در این آثار کشف کنند.
اگر خوب دقت کرده باشیم، مىبینیم در کارهاى کافکا شاهد تلفیقى از سبکها و بازىهاى زبانى والا، متوسط و پست هستیم که بىوقفه و ناگهانى از پى هم مىآیند و مىروند، بىآنکه یکى به دیگرى تقلیل داده شود. رمان «محاکمه» نمونۀ خوبى براى این بررسى است، یا نگاه کنیم به داستان بلند «مسخ» که همچون محاکمه، از همان آغاز ضمن نشان دادنِ بصیرتى برجسته و البته آمیخته به اضطرابى بس شدید، با سبک و زبانى شکل مىگیرد که به طور متناوب جایش را به سبکها و زبانهاى دیگر مىدهد. از نظر روانشناسى، شاید بازنمایى دوران پر فراز و فرود و پریشانساز مدرنیسم، نه تنها به تخیلى عظیم نیاز دارد، بلکه رویکردهاى روایىاش نیز باید آمیخته به رویکردهاى و راهبردهاى نو باشد. در داستانهاى یادشده و نیز رمان «قصر»، گره داستان امرى استعلایى است: بشر اسیر نیروهاى خارج از خود و ارادۀ خود است و در نهایت سرنوشتى دهشتناک در انتظار اوست، پس تمامى دست و پا زدن او، چه زیر تختخواب داستان مسخ باشد و چه حول و حوش قصر رمانِ قصر، راه به جایى نمىبرد؛ هر چند معنادار و ارزشمند باشند. و اگر تقلاها و تلاشهاى بشر سطوح مختلف روزمره و متعالى دارند، پس چرا نباید آنها را با سبکها و زبانهاى مختلف بازنمایى کرد؟ همین امر در مورد بىحاصلى این تلاشها هم صادق است. در فاصلۀ ترس یا تعجب شروع داستانهاى محاکمه و مسخ تا پایان هولناک آنها که وضعیت جهان مدرن را به ما القا مىکنند، کافکا بدون مسلط کردن این یا آن زبان و سبک، به تکثرى رو مىآورد که به نوعى پیشگویى تنوع و تکثر سرسامآور عناصر و اشیاى مورد نیاز و در عینحال دردسرساز دنیاى مدرناند، و این یکى از آن عواملى است که در میان نویسندهگان مطرح قرن بیستم، جایگاه خاصى براى کافکا پدید آورد.
منبع: سایت جن و پری
Comments are closed.