احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:چهار شنبه 6 عقرب 1394 - ۰۵ عقرب ۱۳۹۴
بخش دوم
نیازی نیست که به ورای تجربۀ روزمرۀ انسانها نظر کنیم تا نمونههای گویایی از این مخمصه و گرفتاری را توصیف کنیم. در واقع زندهگی روزانۀ ما در خانه و اداره، در موتر و هواپیما، در تجمعات و تشکلها، هنگام خواندنِ مجلات و تماشای تلویزیون، در وقت نگاه به تبلیغات و شنیدن رادیو، همهگی به خودی خود، نمونههای پایدار یک زندهگیاند که بُعد ژرفا در آن گم شده است. زندهگی، سیر و استمرار خود را دارد. هر لحظه به چیزی اختصاص دارد که میبایست انجام شود یا دیده و شنیده و یا طراحی شود. و حال آنکه هیچکس را یارای آن نیست که ژرفا را تجربه کند، مگر آنکه لختی تأمل کند و از خود، آگاهی یابد. تنها در صورتی که فرد، آنات و لحظاتی داشته باشد تا در آن لحظات، از آنچه در آینده پیش خواهد آمد غافل باشد، میتواند معنای این لحظهیی را که «اینجا و اکنون» است تجربه کند و از خود در خصوص معنای زندهگیاش پرسش نماید. مادام که وضع اول تداوم دارد، دلبستهگیهای گذرا و تنکمایه خاموش نمیشوند، مهم نیست که میزان جذابیت و ارزشمندی و شأن و اهمیتِ آنها چهقدر و چهگونه است، مهم آن است که در این وضعیت، ندای دلبستهگیِ غایی به گوش نمیرسد. ریشۀ عمیقِ فقدان بعد ژرفا در زمانۀ ما و به عبارت دیگر فقدان دین در معنای اساسی و کلیاش، همین مطلب است.
اگر بعد ژرفا گم شده است، نمادهایی که در آنها زندهگی در این بعد بیان شده است، به خودیِ خود میبایست ناپدید شوند. من از نمادهای سترگِ ادیان تاریخیِ غرب یعنی یهود و مسیحیت سخن میگویم. دلیل اصلی آنکه نمادهای دینی گم شدهاند، نقادی علمی نیست، بلکه سوءفهمِ معنا و مفادِ این نمادهاست و فقط بهخاطر وجود این سوءفهمهاست که نقد علمی میتواند و حتا حق دارد، به آن نمادها هجوم و حمله آورد.
اگر نماد «آفرینش» که بر سرشت و گوهر الهیِ همه چیز دلالت میکند، به سطح افقی نقل مکان کند، به داستانی دربارۀ گذشتههای دور بدل میشود که هیچ قرینه و شاهد تاریخی بر آن نمیتوان اقامه کرد و حتا مغایر همۀ شواهد علمی است. اگر نماد «هبوط آدم» که بر بیگانهگی و جداافتادهگی غریبانۀ انسان و جهان از وجود واقعیِ خودشان اشاره دارد، به سطح افقی درغلتد، حکایت سادهیی خواهد شد در مورد یک زوج انسانی که هزاران سال پیش در سرزمینی که هماینک عراق نامیده میشود، زندهگی میکردند.
اینگونه است که یکی از ژرفترین توصیفات روانشناختی از مخمصههای عام انسانی، به حکایتی پوچ و بیمعنی در سطح افقی مبدل میشود. اگر نمادهای «منجی» و «رستگاری از طریق منجی» که گویای قدرت نجاتبخشی در تاریخ و زندهگی فردی است، به سطح افقی تنزل یابد، داستانهایی خواهند شد در باب موجودات نیمهالهی که از مکانی فلکی میآیند و باز بدانجا میروند. بدیهی است که این نمادها با چنین شکل و شمایلی برای کسانی که نگاهشان به عالم را نجوم علمی تعیین میکند، هیچ معنا و مضمونی ندارد.
چنانچه مفهوم خدا (و نمادهای مرتبط با او) که حکایتگر پروای واپسین و دلبستهگی بیپایان است، به سطح افقی درافتد، به موجودی در میان سایر موجودات تبدیل میشود که وجود و عدمش، موضوع تحقیق و پژوهش خواهد بود. شاید هیچ چیزی به اندازۀ بحثوجدلِ دایمی در مورد وجود یا عدم خداوند، نشانۀ مناسب برای گمگشتهگیِ بعد ژرفا نباشد. در اینگونه بحثوجدلها، طرفین بحث به یک اندازه برخطا هستند، چرا که این بحث، از بن نادرست است و طرح اینگونه مجادلات تنها در صورتی امکانپذیر است که بعد ژرفا فراموش شده باشد.
هنگامی که انسان، خود را به این ترتیب از بعد ژرفا و نمادهای راویِ آن محروم کرد، خود به جزیی از طرح افقی بدل میشود. خویشتنِ خود را گم میکند و به چیزی در میان چیزهای دیگر مبدل میشود. او در جریان تولید و مصرف کاذب، به یک عنصر تبدیل خواهد شد. امروز همه بر این نکته واقف شدهاند. ما فهمیدهایم که هر فرد در ساختار اجتماعی امروز، جایگاه اجتماعی ویژهیی دارد که در معرض اعمال مدیریت دیگران واقع میشود، گو اینکه به این نکته آگاه باشد و خود را به گروه مدیران و اداره کنندهگان متعلق بداند. نفوذ روحیۀ تبهکارانه بر نوجوانان، نفوذ و تأثیر خواستهای شرکتها بر مدیران و مأموران، تربیت پذیری افراد از سوی روابط مردمی، تبلیغات و آگهیها و جهتیابی تحت هدایتِ تحقیقاتِ انگیزشی و غیره، همهگی در کتب و مقالاتِ متعددی طرح و تبیین شدهاند.
آدمی با این همه فشار بهسختی میتواند از بار این سرنوشت شانه تهی کند؛ سرنوشتی که او را به یک شیء در میان سایر اشیایی که خود میسازد، مبدل میکند؛ مجموعهیی از واکنشهای شرطی بدون هرگونه خویشتن آزاد، مسوول و انتخابگر. سازوکار متراکمی که آدمی در تولید محصول طراحی میکند، عاقبت، خود او رابه یک شیء بدل میکند که مقهور همان مکانیزم تولید و مصرف است.
ولی انسان هیچگاه از انسان بودن و انسان ماندن دست نمیکشد. او مضطربانه، نومیدانه و در عین حال شجاعانه در برابر چنین سرنوشتی مقاومت به خرچ میدهد. آدمی این پرسش را درمیافکند که «برای چه؟» و نیک میداند که پاسخی در بین نیست. از تهی بودنِ حرکت دایماً رو به پیش و تولید ابزار برای اهدافی که خود مجدداً بدون آنکه به هدف نهایی برسند به ابزاری بدل میشوند، آگاهی یافته است. آدمی بدون آنکه بداند چه بر سرش آمده، احساس میکند معنای حیات (بعد ژرفا) را گم کرده است.
پرسش دینی از دل همین آگاهی سر برمیآورد و پاسخهای دینی نیز از همین آگاهی، دریافت یا انکار میشود. بنابراین برای توصیف رویکرد معاصر به دین، میبایست در گام نخست به جاهایی اشاره کنیم که آگاهی از مخمصۀ انسان غربی در روزگار ما به شیواترین نحو در آن جاها بیان شده است. این جاها هنرهای کبیر، ادبیات و لااقل تاحدی فلسفۀ معاصر است. هم موضوع مورد بحث و هم شیوۀ عمل این آفرینندهگیها، نمایانگر نزاعی پُرشور و غالباً غمبار دربارۀ معنای زندهگی در زمانهیی است که بعد ژرفا در آن گم شده است. هنر، ادبیات و فلسفه به معنی اخص کلمه، دینی نیستند، اما پرسش دینی را در قیاس با عبارات و سخنانِ مستقیماً دینی روزگار، بنیانیتر و عمیقتر طرح میکنند.
منبع: باشگاه اندیشه
Comments are closed.