احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:نويسنده: ابوذر ذاکر /دوشنبه 11 عقرب 1394 - ۱۰ عقرب ۱۳۹۴
بخش نخست
مشهور است هرجا بروید آسمان همین رنگ است. شب که شد آسمان را که نگاه کردم، آسمانِ جدیدی دیدم. رنگش با آسمانِ پایتخت خیلی فرق داشت. حتا شکل و نقشش. آسمان اینهمه ستاره داشته؟ اینقدر پُرنور؟ اینقدر نزدیک؟ آیا اگر انسان شبی ده دقیقه زیر این آسمان بنشیند، روزش روزِ دیگری نخواهد بود؟ اگر به آن فکر کند، با آن انس بگیرد، یا حرف بزند و با آن صمیمی باشد چهطور؟ اما چرا ده دقیقه؟ درست است که آنها تلویزیونی ندارند تا موظف باشند اکثر اوقات شب را با آن مشغول باشند، اما چند ساعتی از اولِ شب نگذشته باید بخوابند، اگر کسی قبل از طلوع فجر برنخیزد، بخشی از زندهگیاش دچار خلأ میشود. درست مانند کسی که در پایتخت شبها ساعت هشت شب به بعد خواب باشد. با این حال، شبها به قدری فرصت هست که بتوان با آسمان درد دل کرد. نمیدانم برای آنها جاذبۀ آسمان به قدرِ فیلمهای سینمایی و سریالهای ما هست که بتوانند خود را فراموش کنند و در آن غرق شوند یا نه؟ اما عمق و وسعتِ آسمانشان آنقدر هست که اگر کسی در آن غرق شد، تا صبح و حتا در تمام مدت فردا امیدی برای نجاتش نباشد! آنجا آسمان به زمین نزدیک است، خیلی نزدیک، آنقدر که اگر شاعری آنجا باشد، در شعرش دست دراز میکند تا ستاره بچیند. آنها با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار نمیشوند، در ساعتی هم که شاید ساعت میانی خواب ما باشد برمیخیزند.
اولین موضوعی که پس از برخاستن از خواب به آن فکر میکنند را نمیدانم. راستی مگر اولین موضوعی که خود پس از برخاستن به آن میاندیشم را میدانم؟ شب با چه فکری به خواب رفته است؟ و چه خوابهایی دیده است؟ شاید جالب باشد خوابهایش را با خوابهای یک «شهروند»ِ پایتختنشین مقایسه کنیم تا ببینیم همنشینی با آسمان اثری کرده است یا نه؟ او پس از بیداری با چه موضوعاتی سر و کار دارد؟ به چه چیزهایی فکر میکند؟ او که دیرش نشده؛ ترافیک و راهبندان هم نیست؛ اصلاً جای دوری لازم نیست برود. اداره هم که نمیرود؛ خرید نیز که جز چند ماهی یک بار ندارد؛ صف بانک هم نمیایستد. شب هم تلویزیون نمیبیند، پس به چه مشغول است و به چه میاندیشد؟
تا کسی آنها را از نزدیک نبیند و با آنها نباشد، نگاهش به این موارد یک نگاه باستانشناسانه است که ضمن محروم دانستن آنها از بسیاری لوازم ضروری حیات امروزی، با نگاهی به اصطلاح هنری و کموبیش روشنفکر زده، زیباییها و مزایایی نیز برای زندهگی آنها در نظر میآورد. اما به واقع این لوازم ضروری حیات از کجا ضرورت یافتهاند؟ تغییر زمانه یعنی تغییر چه چیزی؟ مگر نمونۀ فوق یک نمونۀ عینی در همین زمانِ خودمان نیست؟ مگر در همین زمان عدهیی پیاده از این ولایت به ولایتِ دیگر کوچ نمیکنند؟ سخن اکنون در نفی زندهگی اینگونه یا آنگونه نیست. سخن این است که نحوۀ زندهگی کنونیِ ما تنها صورت ممکن، و نیز موجود نیست. و این گمان که اینگونه زندهگی کردن ضروری است، محل تأمل است. سوال این است که ما چه چیزهایی را پذیرفتهایم که اکنون خود را ناچار به اینچنین زیستن میدانیم؟
ما در طول شبانهروز خواسته یا ناخواسته با یک سری موضوعات مواجه هستیم و به برخی میاندیشیم. آیا میتوان پرسید که چه موضوعاتی باید جزوِ موضوعاتِ روزانۀ ما باشد و نیست؟ و مشغولیت به کدام موضوعات نباید باشد؟ اساساً باید و نبایدی اینچنین از چه مبنایی اخذ میشود؟ اگر بر اساس هدف خلقت زندهگی را سامان دهیم، خرید کردنِ ما چه شکلی به خود خواهد گرفت؟
Comments are closed.