احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





بهشتِ خرگـــــوش‌ها

گزارشگر:یک شنبه 29 قوس 1394 - ۲۸ قوس ۱۳۹۴

داستان
اینگر اِدِل‌ فلت
برگردان: رباب محب
mandegar-3مادرش مدت‌هایِ مدیدی بیمار بود. هیچ‌کس نگفته بود او می‌توانست بمیرد: نه پدر، نه برادرش. اما مدت‌ها بود که خبر مثلِ سوزشی در قفسۀ سینه‌اش جای گرفته بود.
وقتی فهمید حتا گریه نکرد. او فقط آن‌جا نشست و از بیرون به خودش نگاه کرد: این‌جا دخترِ سیزده‌ساله‌یی نشسته که مادرش مرده. او اکنون به غریبه‌ها تعلق دارد. هر کلمه‌اش باید ازدهانِ یک فردِ بی‌مادر درآید، هر ژستش باید فکر را بیدار کند: آدمِ بی‌مادر این‌طوری می‌جنبد. او پیوسته باید «مادران هم می‌میرند» را یادآوری‌ کند. او این‌گونه می‌خواهد بیرونِ گود باشد. توسطِ چند تن از دوستانِ مادرش با موتر آورده شد. آن‌ها می‌خواستند چند روزی از او مواظبت کنند. مدتی گذشت تا او پی برد که پدرش به‌دلیل ضعف و ناتوانی نمی‌توانست او را نزدِ خود نگاه‌ دارد. پدر می‌خواست تنها دورِ خانه راه برود و گریه کند. برادرش نیز به خانۀ دوستِ نزدیکش فرستاده شد. او خود نمی‌خواست بهترین دوستش را ملاقات کند. او می‌ترسید که اتفاقی که برایش افتاده، دوستش را بترساند: انگار که او خود به مرگ آلوده شده بود. شاید به‌زودی می‌توانستند همدیگر را ببینند. اما حال او تنها بود و نمی‌توانست نباشد. او در چوکیِ عقبِ موترِ دوستانِ مادرش نشست. هیچ‌کس حرفی نزد. هوا مِه‌گرفته بود: چادرهای سفید اطراف را عاری از حس و بی‌مرز کرده بودند، انگار که جهانِ واقعی رفته بود و از خود ذراتی به‌جای گذاشته بود تا به یادش آوریم.
از میانِ زمین‌های درحال کِشت گذشتند. کشتزارها محو می‌شدند، مثلِ سواحلِ بی‌دریا.
اسب‌ها را درحالِ آماده‌باش، بی‌حرکت ایستاده دید: دو سفید و دو تا سیاه. می‌توانستند از جنسِ سنگِ خارا باشند. سنگ‌نبشته‌هایِ کهن که در آن‌ها مِهِ شیری‌رنگ نمایان بود. حالا جهان این‌گونه به نظر می‌آمد. این‌گونه: بدونِ ساحلِ مرزی، جنبشش یخ‌زده. او بی‌جسم از آن عبورکرد: فقط شده بود یک فکر، سوزشی کشیده میانِ سبزی، نه فرزندِ آدم، گاهِ فقدانِ آغاز و پایان.
هیچ‌چیز نمی‌توانست ناراحتش کند: او هم‌اکنون غایب و دور بود.
آن‌ها این‌را نمی‌دانستند. یقیناً برایِ دلداری‌ دادنش داشتند دنبالِ دروغ‌ می‌گشتند. به همین خاطر ساکت و خاموش بودند.
آن‌ها نمی‌دانستند او به هیچ‌چیز نیاز نداشت.
وقتی موتر از میانِ درخت‌هایِ کاج به طرفِ منطقۀ خانه‌هایِ ییلاقی دَور خورد، غروب شده بود.
آن‌ها گفتند: بیا.
خانه آن‌جا قرار داشت، خانه‌یی از آن دست که آدم‌هایِ زنده واردش می‌شوند.
نه، او نمی‌توانست واردِ آن خانه شود. و او صدایی نداشت که حرف بزند.
او فقط به دربِ خانه پشت کرد، و چند قدم دور شد.
چه‌گونه تنها به راه افتاد؟ شاید آن‌ها می‌دانستند که او بایستی برود.
در امتداد راه، از روبه‌رویِ خانه‌هایِ تابستانیِ خالی از سکنه گذشت. فقط این‌جا و آن‌جا چراغی در پنجره‌یی روشن بود. مثلِ صفحۀ تلویزیون بودند. آدم‌ها در حرکت بودند، کنارِ میز نشسته بودند و قهوه جوش می‌آوردند.
مِه باقی بود، اشباع‌شده از اولین کبودیِ غروب. ساکت بود، مثلِ این‌که ریزشِ برف منتظرِ فرا رسیدنِ زمانِ خود بود. سرد نبود: برف از جنسِ دیگری بود.
در امتدادِ راهِ راست و مستقیم می‌رفت بدون این‌که بداند به کجا.
ناگهان بدون تردید حس کرد که در یکی از آن خانه‌ها مرده‌یی وجود دارد. در یکی از آن خانه‌هایِ متروک. آن‌جا کسی بی‌اطلاعِ دیگران خوابیده، در خوابِ زمستانی: پیله‌یی ازهم‌پاشیده که هرگز توسطِ پروانه‌یی پاره نخواهد شد.
مادرش باید در خاک خوابیده باشد. او می‌دانست که چه اتفاقی برای جسمِ انسان روی می‌داد.
سعی کرد بگوید فرقی نمی‌کند. جسم فقط یک پوشش است.
اما خیلی دیر بود. او حالا دیگر فراسویِ انسانی‌ها نبود. این مثلِ موجی از درد او را در خود گرفت: اندوه، نفرت، تنفریِ غیرِمنتظرانه.
دستِ مادرت در دستِ تو، نگاهِ مادرت بر نگاهِ تو، مادرت در تو، تو در مادرت. جهانِ گرمِ پوستی که تو در کنارش بودی.
این اندوخته نشد.
گریه مثلِ جسمِ غریبه‌‌یی در درونش بالا گرفت.
در مِه و در غروب آرام جلو رفت. تا قبل از ایستادن کنارِ یک مرز به‌درستی نمی‌دانست کجاست.
منطقۀ خانه‌هایِ ییلاقی این‌جا تمام شد. باریکه‌‌راهی او را به باغِ ناآشنایی کشانده بود و حالا او کنارِ حصاری ایستاده بود که فقط یک علامت نبود، بلکه نشانۀ دفعی آشکار بود. دربِ اصلیِ محکم و پابرجا راه را بر او بست.
در طرفِ دیگر کاج‌ها تنگِ هم قد کشیده بودند. از آن‌جا بویِ خوش و صدایِ جرینگ جرینگ، آواز آهستۀ پرنده، مکثیِ غریب و بامعنا می‌آمد.
با وجودی‌که می‌دانست درب قفل است، دستش را بر رویِ آن تیغِ محکم و استوار گذاشت.
درب به‌آرامی به سمتِ بالا لغزید. به او اجازۀ ورود داده شد.
هیچ پرنده‌یی نپرید. با ورودش هیچ‌ چیزعوض نشد.
ایستاده زیر کاج‌ها به آواز گوش داد، به آن تک‌نوازیِ آهسته. بی‌میلیِ دل‌چسبی در آن بود، مثلِ وقتی کودک تنهایی بر شستیِ پیانو ضرب می‌گیرد و از طنینِ هر آهنگ متحیر می‌شود.
دریافت که او در یک منطقۀ حفاظت‌شدۀ جنگلی است، و دریافت که او آن‌جا کاری نداشت بکند، اما او ناخواسته نبود.
خلنگ‌زار در میانِ کاج‌ها دیده می‌شد. بوته‌هایِ کوتاه بر علف‌ِ کم‌پشت خم‌ شده بودند. جنبشی در میانِ آن‌ها بود که انگار قایق می‌راندند.
دانست که دریا باید آن پایین باشد، پنهان در مِه، و دریا ـ همان دریا بود که حالا مثلِ هیولایِ خوابیده‌یی آرام بود ـ دریا بود که آن‌ها را به رفتن و گریز کشانده بود، هیچ‌کس شکلِ دیگری نبود، بعضی‌ها شکلِ حیوان، مابقی امواج یا آدم‌هایِ قوزکرده: همه در راه به یک سمت. چمن‌زار ِساحل پایانی نداشت، در مِه می‌توانست نامحدود باشد، قاره‌یی از علف برایِ خود، پراز موجوداتِ غریب.
پا بر روی علف گذاشت. درست در همان لحظه گویی چیزی به او حمله کرد: در این قارۀ دور چیزی با او حرف می‌زد، شادش می‌کرد و امیدش می‌داد. امیدی سراسر وجودش را به لرزه درآورد: همه‌چیز به کُلی همان بود.
این‌را نفهمید. اما روی پا نگهش داشت.
با خودش فکر کرد، حالا مرا می‌خواهد. اما او را نترساند.
آن‌گاه رها کرد: این وقتی رخ داد که او نگاهش را عوض کرد.
آن‌گاه او در غروب و مِه، مشعل‌هایِ سفید را دید که دُم‌هایِ خرگوش‌ها بودند. حیوانات ساکت نشسته بودند، اما حالا لایِ سرو‌هایِ کوهی حرکت می‌کردند و آهسته به بالا می‌پریدند.
خیره سرِ جایش ایستاد و نگاه‌شان کرد. یکی پس از دیگر‌ی، مشعلِ دُم‌شان را تکانی دادند و کاهلانه، همراه با آرامشِ خوبِ محل دور شدند.
اگر چمن‌زارِ ساحل و سرو‌هایِ کوهی برای ابد این‌جا وجود داشتند، پس خرگوش‌ها هم بودند.
و او ناگهان می‌دانست که روح‌هایِ ما این‌جا می‌آمدند: آن‌ها درونِ خرگوش‌ها جای می‌گرفتند.
انگار نازک‌ترین غشاء او را از ترکِ جسمِ ساکت و ریشه‌گرفته‌اش و ورود به تنِ یکی از آن‌ها باز می‌داشت: بچه‌خرگوشِ کوچکی که خودش را به مادرش چسپانده، چشم‌هایِ سیاهِ او را جُسته و خود را در آن‌ها نظاره می‌کرد و نشانه‌یی از خداحافظی را در آن‌ها می‌خواند و به دنبالِ او درونِ مِه می‌رفت، به آسمانِ خرگوش‌ها.
ماند و به خلنگ‌زار نگریست. کمی تاریک‌تر اما حس‌نشدنی شده بود. آمدنِ غروب باعث شد که هوایِ مِه‌آلود مثل دودِ نازکی سو سو بزند.
در حاشیۀ باریکِ جنگلِ سروکوهی، پرندۀ تنهایی خطاب کرد: تو انسانی. به زودی تاریک خواهد شد. وقتِ برگشتن است.

استکهلم ـ هشتم اوت دو هزار و هشتِ میلادی

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.