احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۱ عقرب ۱۳۹۱
اگر زنی نمیخواهد در زندهگی متلاشی شود، باید از خود انعطاف نشان دهد.
پرل باک (نویسنده امریکایی قرن بیستم)
مالکولم مردی امریکایی بود که پس از مأموریت بیستوپنجسالهاش در کشور چین، همراه خانوادهاش با کشتی به امریکا بازگشت. همسرش نادیا و کودکانش پیتر و لیز بودند. آنها بعد از رسیدن، به هوتل رفتند. پس از کمی استراحت، برای گردش خارج شدند. مالکولم احساس عجیبی داشت. همهچیز پیشرفت کرده بود. آنها پس از چندی به رادیو سیتی رفتند. وقتی بازگشتند، از شادی سرشار بودند.
مالکولم نیمههای شب کنار پنجره اتاقش ایستاده بود و به آینده میاندیشید و برای نخستینبار از بچهدار بودن احساس پشیمانی میکرد.
روز بعد مالکولم به محل کارش رفت و گزارشی را – که در این مدت تهیه کرده بود ـ به مدیرش تحویل داد و نیز استعفایش را اعلام کرد.
«کورین»، خواهر مالکولم نامهیی برای او نوشته و گفته بود که خانه اجدادیشان را به فروش گذاشتهاند و شاید او بتواند آن را بخرد؛ چون خودش و خواهرش سوزانا نتوانستهاند به نتیجه روشنی برسند.
مالکولم به خانه رفت و پس از صرف نهار، نامه را با صدای بلند برای نادیا خواند. نادیا از وی خواست که به آنجا بروند و خانه را ببینند. مالکولم پذیرفت و با موترشان راهی آنجا شدند.
خانه بر روی تپّهیی کوچک در پای کوه بود. مردی به نام «بولتر» در آن زندهگی میکرد. گفت: «آقای مالکولم! پدرتان این خانه را از عموی بزرگتان خرید و حالا من اینجا روزگار میگذرانم.» زن و شوهر، خانه و مزرعه را دیدند. از بولتر پرسیدند که آیا آنجا را میفروشد؟ ناگهان نادیا سراسیمه گفت که در این منزل نمیتواند زندهگی کند. مالکولم از رفتار زنش پوزش خواست. خداحافظی کردند و رفتند.
آنها سپس به خانه «جفرسون» رفتند. نادیا از اتاقها دیدن کرد. به اتاق سیاهان که رسید، ناراحت شد. آنها شب را در اتاقی کنار جاده به صبح رساندند. پیتر از پدرش خواهش کرد که به چین بازگردند؛ ولی مالکولم موافق نبود و او را با سخنانش قانع کرد.
به منزل کورین رفتند. نادیا رو به کورین گفت: «شما اینجا را خوب و تروتمیز [پاک و پاکیزه] درست کردهاید و شوهر و فرزندانتان خیلی خوشبختاند.»
کورین در پاسخش شادمانه گفت: «من دوست دارم آنها خوشبخت باشند.»
مالکولم و خانوادهاش چند روز را در آنجا به سر بردند. نادیا به این نتیجه رسیده بود که کورین خوشبخت نیست؛ چون عاشق شوهرش نیست. این، بهانهیی بود که نادیا به مالکولم پیشنهاد کند که فرزند دیگری به دنیا بیاورند؛ اما همسرش موافق نبود.
روز بعد به منزل سوزانا رفتند. خانه او با خانه کورین تفاوتی آشکار داشت؛ ولی سوزانا شادمانتر به نظر میرسید. هارتلی، شوهر او استاد دانشگاه بود. وقتی هارتلی آمد، سوزانا به سویش دوید و استقبال گرمی از او کرد. با این حال، مالکولم اندیشید که شوهر سوزانا گاهی جای منزل و محل کار را اشتباه میگیرد.
مالکولم در پی خانهیی بود و سرانجام یافت. او «یارسی» پیر را برای باغبانی و دیگر کارهای خانه استخدام کرد. خانه در دست تعمیر بود و نادیا از تعمیرکاران ـ که مرد بودند ـ ناراحت بود و به شوهرش اعتراض میکرد و میگفت که آنها با حقارت به زنها نگاه میکنند. مالکولم هم میگفت: «تو هنوز تجربهات کامل نشده است.»
تابستان، خانه آماده شد. آنها با جشنی ساده وارد آنجا شدند. پس از مدتی مالکولم به اتاق کارش رفت تا سرگذشت سالهای دور از وطن را آزادانه بنویسد. او با فکر به گذشته فهمید که نسل فرزندش سختتر از خودش خواهد بود.
روزی نادیا در حال پختن نان بود که یک کامیون [موتر بارکشی] جلویش ایستاد و گفت: «خانم ! از کجا آمدهاید؟ نان نمیخواهید؟» نادیا گفت: «از چین؛ ولی چینی نیستیم.»
آن مرد رفت و با مستخدم خانه سرگرم صحبت شد. مالکولم نیز پس از لحظاتی به جمع آنها پیوست. مالکولم نخست خوشحال بود، ولی ناگهان خشمگین شد و به طرف اتاقش رفت. پس از ساعتی کشیشی به دیدنشان آمد تا آنها را به کلیسا فرا خواند. مالکولم به وی گفت: «ما نخست باید فکر کنیم و ببینیم چه مذهبی داریم؛ آنگاه پاسخش را به شما میدهیم.»
پیتر به مکتبِ بزرگ استان میرفت. شاگردی درسخوان بود؛ ولی اهل ورزش نبود. نادیا نگران بود که چرا پسرش روابط دوستانه اندکی دارد و دوستانش را به منزل دعوت نمیکند. نادیا رفتار خود را باعث خجالتی بودن پیتر میدانست. سرانجام شبی با پیتر دوستانه صحبت کرد و قرار شد او چند تن از رفیقانش را به خانه بیاورد.
روزی اهل خانواده به کلیسا رفتند. نادیا از سخنان کشیش خیلی ناراحت شد و هنگام رفتن، نکاتی را به کشیش گوشزد کرد، ولی او پاسخش را به بعد موکول نمود.
مالکولم با تلاش فراوان مینوشت و مینوشت. یک روز اندیشید و تصمیم گرفت به سفر برود و سخنرانی کند تا شاید تبلیغی برای آثارش شود.
فرزند سوم مالکولم به جهان آمد. مالکولم پس از نخستین سخنرانیاش، به هوتل رفت. تجربه خوبی بود. این کار ادامه یافت.
حالا پس از مدتها حضور در آن خانه، همه چیز تغییر کرده بود. همسرش نادیا مزرعه بسیار زیبایی درست کرده و جوانی روستایی را نیز برای نگهداری گلهاش استخدام نموده بود.
تنها مشکل آنها این بود که معلم مکتب پیتر، او را کمونیست خطاب میکرد و نادیا را روسی. نادیا از این امر غمگین بود. مالکولم با پسرش گفتوگو کرد و از او عذر خواست که به او بیتوجهی کرده است. آنگاه گفت:
«پسرم! هیچکس عقیده مرا ندارد. فقط به سخنانم گوش میدهند؛ ولی با گوش کردن، طرز فکر کسی عوض نمیشود.»
پدر و پسر پس از مدتها گپی دوستانه زدند تا باری از دوش هم بردارند. مالکولم حالا برای نخستینبار در زندهگیاش، دشواری پدر بودن را حس میکرد.
***
خانم پِرل باک (Pearl buck) در سال ۱۸۹۲ در شهر «هیلز بورو» در ویرجینیای غربی به دنیا آمد. پدرش مبلّغ مذهبی و مادرش زنی تحصیل کرده بود. پرل در پنجماههگی با خانوادهاش به چین رفت. هفده ساله بود که به اروپا و امریکا بازگشت. او تا پایان عمر سفرهایی بین چین و امریکا داشت و حاصل این سفرها آشنایی با دو فرهنگ گوناگون بود که پیرنگ آن در آثارش به روشنی دیده میشود.
در «زیر گنبد مینا» هم چنین تفکری به چشم میخورد. مالکولم به همراه خانوادهاش پس از سالها از چین به امریکا نقل مکان میکند. مشکل دوری از وطن، تفاوت فرهنگهای دو کشور و تقابل آشکار زندهگیهای سنتی و نو و در عین حال، ناسازگاری بازگشت به آنجا بازگو میشود. پیتر، پسر مالکولم ـ که در چین به دنیا آمده و بزرگ شده، ولی اصالتاً امریکایی است ـ اکنون در امریکا احساس بیگانهگی میکند و حتا تهمت کمونیست بودن به خانوادهاش را برنمیتابد. نادیا که سالهای سال در چین بهسر برده و با آداب و رسوم آنجا به خوبی آشنا است، در امریکا با آداب و رسوم و رفتارهایی روبهرو میشود که گاه باب میلش نیست. از نگاه باک، وطن به احساسات و قلب انسان مربوط است.
گردآوری و تنظیم: پرتال فرهنگی اجتماعی پرشینپرشیا
*****************************
Comments are closed.