چه‌گونه نویسنده شدم به روایتِ هاروکی موراکامی

گزارشگر:برگردان: بهار سرلك / یک شنبه 11 دلو 1394 - ۱۰ دلو ۱۳۹۴

بخش نخســت
mandegar-3چندی پیش، موراکامی بخشی از داستان زنده‌گی‌اش را برای روزنامۀ انگلیسی «تلگراف» نوشت. موراکامی در این داستان، از علایق خود به موسیقی، کتاب و بازی بیس‌بال می‌گوید. موراکامی از زمانی می‌گوید که احساس کرد می‌تواند بنویسد و از وقتی می‌گوید که روی سراشیبیِ استادیومِ جینگو دراز کشیده بود و مسابقۀ بین دو تیمِ بیس‌بال را تماشا می‌کرد. وقتی «دیو هیلتون»، بازیکن امریکایی برای ضربه زدن به توپ آمد و در آن لحظه که هیلتون ضربۀ دابل را به توپ وارد کرد، موراکامی به دلش افتاد که می‌تواند یک نویسنده باشد.
***
اکثر آدم‌ها، منظورم آدم‌هایی‌ست که در جاپان زنده‌گی می‌کنند، درس‌شان را تمام می‌کنند، شغلی دست‌وپا می‌کنند و بعد از مدتی ازدواج می‌کنند. در واقع من هم می‌خواستم چنین رویه‌یی را پیش بگیرم. یا حداقل تصور می‌کردم همه‌چیز این‌طوری پیش برود. حالا واقعیتش این است که ازدواج کردم، بعد سرِ کار رفتم و بعد بالاخره درسم را هم تمام کردم. به عبارت دیگر، راهی که من رفتم، دقیقاً برعکس الگوی معمول است.
بدم می‌آمد بخواهم برای کسی یا شرکتی کار کنم، بنابراین کسب‌وکارِ خودم را راه انداختم؛ جایی که مردم در آن موسیقی جاز گوش می‌دهند، قهوه می‌نوشند و خوراکی می‌خورند. خیلی ساده بود، ایده‌یی که زحمت و دغدغه نداشت. فکر می‌کردم لابد این‌دست مشاغل این‌گونه‌اند که از صبح تا شب بدون هیچ دلواپسی لَم می‌دهی و به آهنگ مورد علاقه‌ات گوش می‌دهی. اما من و همسرم زمانی که هنوز دانشجو بودیم، ازدواج کردیم و ‌‌آن موقع هیچ پولی در بساط نداشتیم و همین مشکل اصلیِ ما برای راه انداختن مغازه بود. برای همین من و همسرم سه سال اول زنده‌گی‌مان مثل برده‌ها کار کردیم. گاهی چند جا کار می‌کردیم تا پول بیشتری جمع کنیم. بعد هم از دوست و فامیل، مبالغ درشتی قرض گرفتم. بعد همۀ پول‌هایی را که با جان کندن به دست آورده بودیم، روی هم گذاشتیم و یک کافی‌شاپ کوچک در کوکوبونجی، شهری که پاتوق دانشجوهاست و در حومۀ توکیو قراردارد، باز کردیم. سال ١٩٧۴ بود.
باز کردن چنین جایی، که صاحبش خودتان باشید، در آن زمان خیلی کمتر از حالا هزینه می‌بُرد. جوان‌هایی مثل ما که مصمم بودند به هر قیمتی از «زنده‌گی شرکتی» دوری کنند، در نقطه نقطۀ شهر کار و کاسبی خودشان را راه انداخته ‌بودند. کافه و رستورانت، فروشگاه، کتاب‌فروشی و هر چی که دل‌تان بخواهد. صاحب و مدیر چند مغازه‌یی که نزدیک ما بودند، هم‌سن و سالِ من و همسرم بودند. شهر کوکوبونجی جو ضدفرهنگیِ قوی‌یی داشت و آن‌هایی که به آن‌جا می‌آمدند، مخالف‌ تلفیق جنبش‌های دانشجویی بودند. دوره‌یی بود که در سراسر دنیا می‌شد در هر سیستمی شکافی پیدا کرد.
از خانۀ پدر و مادرم، پیانوی دیواری‌ قدیمی‌ام را آوردم و آخر هفته‌ها در کافی‌شاپ اجرای موسیقی زنده داشتیم. کوکوبونجی موزیسین‌های جاز جوان زیادی داشت که با اشتیاق تمام در قبال شندرغازی که ما می‌توانستیم به آن‌ها بدهیم، برنامه اجرا می‌کردند. بیشتر آن‌ها موزیسین‌های معروفی شدند؛ گاهی با آن‌ها در کلوب‌های جاز توکیو برخورد می‌کنم.
اگرچه کاری که می‌کردیم را دوست داشتیم، اما پرداخت بدهی‌های‌مان مثل یک سربالایی تمام نشدنی بود. به بانک کلی بدهکار بودیم و به دوست و در و همسایه که از ما حمایت می‌کردند، کلی مقروض بودیم. یک بار، وقتی من و همسرم برای جور کردن قسط وامِ بانک به هر دری می‌زدیم و داشتیم در خیابان راه می‌رفتیم همان‌طور که سرمان را پایین انداخته بودیم، دیدیم مقداری پول روی زمین افتاده. نمی‌دانم «هم‌زمانی» یا یک نوع «شفاعت الهی» بود، چون پولی که پیدا کرده بودیم، دقیقا همان‌ مبلغی بود که ما احتیاج داشتیم. از آن‌جایی که روز پرداخت قسط وام فردای آن شب بود، برای ما پیدا کردن آن پول، حکم عفو مجرم در آخرین لحظه را داشت(البته اتفاق‌های عجیبی مثل این، بارها در برهه‌های زمانی مختلف در زنده‌گی‌ام رخ داده است). در چنین مواقعی، بیشتر جاپانی‌ها احتمالاً بهترین عکس‌العمل را نشان می‌دهند، یعنی پول را به پولیس می‌دهند؛ اما ما که جان‌مان در آن وضعیت به لب‌مان رسیده بود، نمی‌تواستیم چنین فکری را عملی کنیم.
به هر حال آن روزها، روزهای خوب بودند. اصلاً ابهامی در این موضوع نیست. اول جوانی‌ام بود و می‌توانستم تمام روز به آهنگِ مورد علاقه‌ام گوش بدهم و پادشاه قلمرو کوچکم باشم. مجبور نبودم خودم را داخلِ قطارهای پُرمسافر جا کنم، در جلسه‌های خشک و مسخره شرکت کنم، یا تملق رییس بداخمی را بگویم که دوستش نداشتم. در عوض، شانس این را داشتم همه‌رقم آدم‌های باحال را ببینم.
بنابراین دهۀ سوم زنده‌گی‌ام به پرداخت قرض و وام و کارهای بدنی سخت (ساندویچ و کوکتل درست کردن، بیرون کردن مشتری‌هایی که دهان‌شان پُر از غذا بود) گذشت. بعد از چند سال، صاحب‌خانه تصمیم گرفت ساختمانی را که کافی‌شاپ ما در آن بود، بازسازی کند. پس ما به ساختمانی نوسازتر و بزرگ‌تر در شهر سنداگایا، نزدیک مرکز توکیو نقل مکان کردیم. در این ساختمان جدید آن‌قدر جا داشتیم که یک پیانوی رویال هم یک گوشۀ کافۀ‌مان بگذاریم. اما نتیجه همۀ این‌ها روی بدهی‌های‌مان بی‌تأثیر نبود. بنابراین زنده‌گی‌مان آن‌قدرها هم آسان نشده بود.
وقتی به آن زمان فکر می‌کنم، فقط یادم است که چه‌قدر سخت کار می‌کردیم. به نظرم همه در بیست‌وچند ساله‌گی‌شان لم می‌دهند، اما ما هیچ‌وقتی برای لذت بردن از «روزهای بی‌خیالی جوانی» نداشتیم. به زور دست‌مان به دهان‌مان می‌رسید. هرچند، وقت آزادِ خود را صرف مطالعه می‌کردم. علاوه بر موسیقی، کتاب خواندن لذت دیگر زنده‌گی‌ام بود. مهم نبود چه‌قدر سرم شلوغ است، چه‌قدر بدهکارم یا چه‌قدر خسته‌ام، هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌توانست این لذت‌ها را از من بگیرد.
وقتی به ٣٠ساله‌گی نزدیک می‌شدم، بالاخره اسم‌ورسم بار موسیقیِ ما در سنداگایا جا می‌افتاد. درست است که با وجود بدهی‌ها و فروشی که مدام بالا و پایین می‌شد، نمی‌توانست خیال‌مان آسوده باشد، اما حداقلش این بود که همه‌چیز سمت و سوی درستِ خودش را طی می‌کرد.
گاهی تماشای مسابقه‌ها را جایگزین پیاده‌روی می‌کردم. ماه اپریل ١٩٧٨ در عصر یک روز دل‌نشین، به تماشای بازی بیس‌بال در استادیوم جینگو رفتم. خیلی از محل زنده‌گی و کارم دور نبود. بازی افتتاحیۀ فصل لیگ اصلی بود، نخستین توپ در ساعت یک پرتاب شد و تیم «یاکولت سوالوز» در مقابل «هیروشیما کارپ» بازی می‌کرد. من هم که در آن روزها طرف‌دار سوالوز بودم، آن زمان، سوالوز پول کمی داشت و اسم بازیکن درخشانی در فهرستش دیده نمی‌شد، بنابراین همیشه یک تیم ضعیف بود. طبیعتاً این دو تیم خیلی پُرطرف‌دار نبودند. شاید بازی افتتاحیۀ فصل پرطرف‌دار باشد، اما فقط چند تماشاچی آن‌طرف حفاظ منطقۀ خارجی زمین بیس‌بال نشسته بودند. من که نوشیدنی‌ام دستم بود، روی زمین دراز کشیدم تا بازی را ببینم. آن زمان هنوز برای تماشاچی‌ها صندلی نگذاشته بودند و باید روی سراشیبی پُرچمن می‌نشستی. آسمان آبی درخشان بود، نوشیدنی‌ام خنک خنک بود، سفیدی توپ در زمین سبز خیره‌کننده بود و این زمین سبز، رنگی بود که پس از مدت‌ها می‌دیدم. نخستین پرتاب‌کنندۀ تیم سوالوز تازه‌واردی استخوانی به نام «دیو هیلتون» بود. او از امریکا آمده بود و کاملاً گمنام بود. او در جایگاه نخستین پرتاب‌کننده قرار داشت. ضربه‌زنندۀ چهارم، «چارلی منوئل» بود که بعدها به عنوان مدیر برنامه‌ تیم‌های «کلیولند ایندینز» و «فیلادلفیا فیلیز» مشهور شد. او خیلی جذاب بود و گرچه پرتاب‌کنندۀ قوی هم بود، طرف‌دارهای جاپانی‌اش به او لقب «شیطان سرخ» را داده بودند.
فکر می‌کنم نخستین بازیکن تیم «هیروشیما» که توپ را برای ضربه‌زننده انداخت، «یوشیرو سوتوکوبا» بود. «یاکولت» جواب توپ‌های «تاکشی یاسودا» را می‌داد. در انتهای نخستین ست مسابقه، صدای تشویق نامنظمی بلند شد. در آن لحظه، بدون دلیل و بدون پیش‌زمینه‌یی، جرقه‌ای در ذهنم خورد: فکر کنم بتوانم رمانی بنویسم.
هنوز هم می‌توانم آن حس را به خاطر بیاورم. احساسش مانند این بود که انگار چیزی از آسمان بیفتد و درست در دستان من فرود بیاید. نمی‌دانستم چرا باید در مشت من بیفتد. آن موقع نمی‌دانستم و حالا هم نمی‌دانم. حالا هر دلیلی که داشت، این فکر به ذهنم رسیده بود. مثل کشف و شهود بود. یا شاید تجلی و نمود بهترین معادل برای آن اتفاق باشد. فقط می‌توانم بگویم در آن لحظه که طنین صدای ضربۀ دابل زیبای «دیو هیلتون» در استادیوم جینگو پیچید، مسیر زنده‌گی‌ام برای همیشه عوض شد.
تا آنجایی که یادم است، تیم یاکولت بازی را برد و بعد از بازی سوار قطار شینجوکو شدم و یک بسته کاغذ و یک خودنویس خریدم. آن زمان خبری از واژه‌پرداز و کمپیوتر نبود و یعنی باید همه‌چیز را با دست می‌نوشتیم. حس نوشتن، حسی تازه بود. یادم است چه‌قدر ترسیده بودم. از زمانی که با خودنویس شروع به نوشتن روی کاغذ کردم، زمان زیادی می‌گذشت.
پس از آن شب، هر شب وقتی دیر از سر کار به خانه بازمی‌گشتم، پشت میز آشپزخانه می‌نشستم و می‌نوشتم. ساعت‌های قبل از طلوع آفتاب، تنها وقت آزادم بود. حدود شش ماه بعد داستان «به آواز باد گوش بسپار» را نوشتم. درست وقتی که فصل مسابقات بیس‌بال رو به پایان بود، نخستین پیش‌نویسِ این داستان را هم تمام کردم. آن سال بخت یارِ تیم یاکولت سوالوز بود و همه پیش‌بینی می‌کردند این تیم برندۀ لیگ سنترال شود. حتا سوالوزها قهرمان‌های لیگ «پسیفیک» را هم شکست دادند. آن فصل بازی‌ها، فصل معجزه‌‌آسایی بود که دل هوادارانِ تیم یاکولت سوالوز حسابی شاد شد.
داستان «به آواز باد گوش بسپار»، اثری کوتاه است که بیشتر یک نوولا است تا رمان. با وجود این، چون زمان محدودی برای کار بر روی این داستان داشتم، ماه‌ها طول کشید و تمام کردنش کار زیادی برد. اما مشکل بزرگ‌تر این بود که چند و چونِ رمان نوشتن را بلد نبودم. راستش را بگویم، گرچه همه نوع داستانی می‌خواندم اما داستان‌های مورد علاقه‌ام رمان‌های روسی قرن نوزدهمی و داستان‌های کارآگاهی امریکایی بود و هرگز نگاهی جدی به داستان‌های جاپانی معاصر نکرده بودم. بنابراین اصلاً نمی‌دانستم در آن زمان چه نوع رمان‌های جاپانی خواننده را جذب می‌کرد و باید چه‌طور داستانم را به زبان جاپانی می‌نوشتم.
چند ماهی حدس مطلق مبنای کارم بود. سبکی را در نظرگرفته بودم و همان را پیش می‌بردم. وقتی نتیجه را ‌خواندم، اصلاً به وجد نیامدم. رمانم از نظر عناصر قراردادی، هیچ نقصی نداشت اما به‌نحوی حوصله سربر بود و در مجموع داستانم من را دلسرد کرد. فکر می‌کردم وقتی نویسنده چنین احساسی داشته باشد، بنابراین برخورد خواننده خیلی منفی‌تر خواهد بود. با درمانده‌گی فکر می‌کردم لازمه‌های یک رمان را نمی‌دانم. در شرایط عادی، همه‌چیز باید در همان نقطه تمام می‌شد و من از نوشتن دست می‌کشیدم. اما کشف و شهودی که در استادیوم جینگو و روی سراشیبی چمنش اتفاق افتاده بود، اثرش را تا اعماق ذهنم گذاشته بود.
وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم طبیعی بود که آن موقع نتوانسته بودم یک رمانِ خوب خلق کنم. اشتباه بزرگی است که خیال کنید آدمی مثل من که هیچ‌وقت در زنده‌گی‌اش دست به قلم نشده، بتواند در ابتدای مسیر نویسنده‌گی، داستانی خارق‌العاده بیافریند. سعی داشتم ناممکن را ممکن کنم. در دل می‌گفتم: «ول کن، نمی‌خواهد یک رمانِ اصیل بنویسی. نسخه‌هایی که برای «رمان» و «ادبیات» پیچیده شده را بی‌خیال شو و احساسات و افکارِ خودت را همان‌طور که به ذهنت می‌رسد، آزادانه و هر طور دوست داری پیاده کن.»

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.