نامه‌یی دربارۀ سبک

گزارشگر:یک شنبه 15 حمل 1395 - ۱۴ حمل ۱۳۹۵

ماریوبارگاس‌یوسا
برگردان: رامین مولایی

بخش دوم و پایانی/

mandegar-3سبک بورخس خودش را با مادۀ ذهن تطبیق داده، با موضوع آن تلفیق شده و در هیأت مادۀ مرکبِ غیر قابل تجزیه‌یی نمود می‌یابد. با مطالعۀ اولین عباراتِ داستان‌ها و مقالات وی که نشان از قوۀ ابتکار و تسلط همه‌جانبه‌اش بر داستان‌های تاریخی و واقعی دارد، این احساس به خواننده دست می‌دهد که همۀ این‌ها، فقط به این شیوه می‌توانسته‌اند بازگو شوند؛ با این زبان متفکرانه، شوخ‌طبع و با دقتی ریاضی‌وار، بدون کلامی زیاد و یا کلمه‌یی خطا و نابه‌جا. اما این شکوه و تعالی زبان اشرافی درخشان، بر باور و شناخت کاملِ وی از هیجان‌ها، آمال و اندیشه‌های انسانی صحه می‌گذارد، با حکمت و عرفان همساز و یار می‌شود و از این‌همه تفاخر، تکنیکی خاص می‌سازد، از زیر بار فُرم‌های احساساتی‌گری ـ ‌سانتیمانتالیسم ـ شانه خالی می‌کند و بدن و لذت جسمانی را منکر می‌شود (و آن‌ها را در مسافتی دور از هم، چون مظاهر پست حیات انسانی به نظاره می‌نشیند) و به لطف طنزی ظریف هم چون نسیمی فرح‌بخش، پیچیده‌گی‌های جدل‌های منطقی، هزارتوهای غمض اندیشمندانه با ساختارهای پُرزرق و برق باروک را که تقریباً همواره موضوع داستان‌هایش هستند، بازگو می‌کند. رنگ و لطفِ این سبک بیش از همه مدیون توصیفی بودن آن است؛ سبکی که خواننده را با وضوح و تهور نامتعارفِ خود تکان می‌دهد («هیچ کس ندیدش در شب یک دل و یک زبان از کشتی پیاده شود»)، نیز با تشبیه‌های جسورانه و غیر منتظره‌اش، صفت‌ها و قیدهایی که علاوه بر تکمیل یک فکر یا برجسته‌سازی طرح فیزیکی یا روان‌شناختی یک شخصیت، گاه برای خلق حال و هوایِ بورخسی اثر کفایت می‌کند. خلاصه این‌که این نثر بورخس به دلیل خصلت مجاب کننده‌گی‌اش، تقلیدناپذیر است. هنگامی که تحسین کننده‌گان و مریدان ادبی‌اش، از روش او در به‌کارگیری صفت، لطیفه و مطایبه و سؤال‌های پی در پی تقلید می‌کنند، نتیجۀ کارشان شبیه کلاه‌گیس بد ساخته‌گی می‌شود که وقتی به جای موی طبیعی روی سر بی‌نوایی قرار گرفت، جار می‌زند که عاریه‌یی و تقلبی است و کلاهی که سرش رفته باعث تمسخرش می‌شود!
آفرینندگی سهمگین و نیرومند خورخه لوییس بورخس، چیزی ورای آزار و اذیتِ این نوچه‌بورخس‌ها است؛ مقلدینی که به سبب فقدان خصیصۀ الزام در نوشته‌های‌شان زیبایی، اصالت و خوداتکایی آن سبک عالی را بی‌ارزش کرده، نثری زشت، ریایی و سخیف را به خورد خواننده می‌دهند(ریایی یا بی‌ریایی در ادبیات مسأله‌یی اخلاقی نیست، بلکه زیباشناختی است).
چیزی مشابه همین مسأله در مورد یکی دیگر از بزرگ‌ترین نثرنویسان زبانِ ما ـ اسپانیایی‌ـ گابریل گارسیا مارکز نیز اتفاق افتاده است. متفاوت از بورخس، سبک وی وزین و متین نیست، بلکه ساده است و در کل عقل‌گرا نیست، بلکه حسی سراسر هیجانی دارد؛ نثری بی‌پیرایه و واضح با رگه‌هایی کلاسیک ولی نه آرکائیک و گیج‌کننده بلکه تازه و با طراوت، آماده برای جذب گفته‌ها و اصطلاحات عامیانه و نیز عبارت پردازی‌های بدیع و به‌کارگیری واژه‌های بیگانه، نثری آهنگین و بری از هرگونه لفاظی‌های پیچیده، ذهنی و عقلایی. نثری گرم، شیرین، موسیقایی؛ یافته‌یی از دریافت‌های عقلی و خواسته‌های تن که در آن همه‌چیز طبیعی و بی‌دغدغه‌ مبادی آداب بودن و با همان آزادی بر‌آمده از خیال و رها از پای‌بندی‌های متعارف به تصویر در‌می‌آیند. مطالعۀ صد سال تنهایی یا عشق سال‌های وبا، ما را سخت به این یقین می‌رساند که بازگویی آن‌ها تنها با این واژه‌ها، جاذبه و ریتم بوده که آن داستان‌ها را قابل تصور، افسونگر و پویا ساخته است و برعکس، بدون این‌ها هرگز نمی‌توانستند ما را این‌گونه که اکنون مجاب کرده‌اند، افسون سازند، چرا که داستان‌های گارسیا مارکز، در واقع واژه‌هایی اند که بازگوی‌شان می‌کنند.
حقیقت این است که آن واژه‌ها هم، داستان‌هایی‌اند که بازگوی‌شان می‌کنند و برای همین وقتی نویسنده و دیگری این سبک را عاریه می‌گیرد، حاصل کار فغان می‌زند که ادبیاتی قلابی و تقلیدی است. پس از بورخس، گارسیا مارکز هم نویسنده‌یی است بسیار مورد تقلید از لحاظ زبان، و هرچند عده‌یی از مقلدانش به موفقیت‌هایی هم رسیده و خواننده‌هایی برای خود دست‌وپا کرده‌اند، ولی آثارشان هرقدر هم کار برده باشند تا تقلید کامل و بی‌نقصی از آب در‌آیند، ولی روی پای خود نایستاده، حیاتی مستقل ندارند و دستِ دوم‌اند و زوری بودن‌شان آشکار است. ادبیات، نیرنگ و دروغی ناب و خالص است که نویسنده‌گانِ بزرگ قادر به لاپوشانی‌اش هستند و در عوض نویسنده‌گان فرومایه برملایش می‌کنند.
هرچند به نظرم می‌رسد همۀ آن‌چه دربارۀ سبک می‌دانستم به شما گفته‌ام، اما در تکمیل این توصیه‌های کاربردی مبرم و ضروری، این را هم بگویم که: اگر شما نمی‌خواهید رمان‌نویسی بدون یک سبک وابسته باشید، پس تلاش کنید و سبکِ خودتان را بیابید. بسیار زیاد مطالعه کنید، چرا که دستیابی به زبانی غنی و جامع بدون مطالعۀ گستردۀ ادبیاتِ خوب و اصیل ممکن نیست، و تا جایی که توان دارید در این راه تلاش کنید، چرا که پیدا کردن زبانی اختصاصی کار ساده‌یی نیست. در ضمن، هیچ‌گاه از سبک رمان‌نویسانی که تحسین‌شان می‌کنید و شما را عاشق ادبیات ساخته‌اند، تقلید نکنید. اما در تقلید موارد دیگر از آن‌ها کوشش کنید: تلاش و همت‌شان، نظم و انظباط‌شان، شیفته‌گی‌شان به ادبیات، و اگر این‌ها را درست دیدید، خود را به انجام‌شان مجاب سازید. در عین حال سعی کنید از بازتولید مکانیکی شکل و شیوۀ نوشته‌های آن‌ها پرهیز کنید. ولی اگر به دنبال یافتن و ارتقای سبک شخصی خودتان نباشید، سبکی که از هر سبک دیگری برای آن‌چه که می‌خواهید بازگو کنید مناسب‌تر است، داستان‌های‌تان هرگز به فریبایی لازمی که آن‌ها را زنده‌گی بخشد، دست نمی‌یابند.
تلاش و یافتنِ سبکی انحصاری و شخصی کاملاً ممکن است. شما اگر اولین و دومین رمان فاکنر را بخوانید، ‌خواهید دید که میان رمان متوسط مگس‌ها و رمان قابل توجه پرچم‌ها در غبار، نسخۀ اول سارتوریس، است که این نویسندۀ جنوبی سبکِ خودش را پیدا می‌کند؛ همان زبان هزار چم و فخیمِ مرکب از عناصر دینی، اسطوره‌یی و حماسی که قادر به الهام بخشیدن یوکناپاتاوفا است. فلوبر هم سعی کرد و سبک خاصِ خود را در فاصلۀ نوشتن اولین نسخه از رمان وسوسۀ سان آنتونیو که نثری آشفته، در هم ریخته و رمانتیسمی تغزلی دارد، و مادام بواری به دست آورد، رمان استادانه‌یی که در آن آشفته‌گی سبک و زبان جای خود را به سبکی یک‌دست و ناب داده است و هیجان‌ها و احساساتِ افراطی و تغزلی و سطحی‌نگری که در رمان اول دیده می‌شد، به خیالی از واقعیت در رمان دوم بدل می‌شود، در واقع این کار میسر نشد مگر با پنج سال کار و تمرین مافوقِ توان انسانیِ فلوبر تا اولین رمان ارزنده و بزرگِ خود را بنویسد.
نمی‌دانم شما از نظریه‌یی که فلوبر راجع به سبک ارایه داده است، اطلاع دارید یا خیر. او می‌گوید: مو ژوست. کلمۀ مناسب و درست، تنها و تنها یک کلمه است. فقط یک کلمه است که می‌تواند بیانگرِ نظر نویسندۀ آن باشد. الزام فلوبر، یافتن آن کلمه بود. اما چه‌طور متوجه می‌شد که آن را پیدا کرده است؟ این را طنین کلمه به او می‌گفت، کلمه وقتی درست بود که طنینِ خوبی داشت. ارتباط کامل بین قالب و محتوا ـ میان کلمه و فکر ـ خودش را در یک هارمونی و موسیقیایی معنی می‌کند. بنابراین، فلوبر همۀ جمله‌هایش را با آزمون لاگولد (فریاد) می‌سنجید. او در کوچه‌یی از درختان سپیدار ـ کوچۀ سخنگو ـ که خانۀ کوچکش در کروسه آن‌جا واقع بود و هنوز هم پابرجاست، نوشته‌هایش را با صدایی بلند می‌خواند. در آن کوچه قدم می‌زد و آن‌چه را نوشته بود، با صدایی بلند می‌خواند و این گوش‌هایش بودند که به او می‌گفتند آیا موفق شده است یا باید جست‌وجوی واژه‌ها و جمله‌ها را تا رسیدن به آن کمال هنری که با تعصبی شدید پی‌گیری‌اش می‌کرد، ادامه دهد.
آیا شما این مصراع از روبن داریو را به خاطر می‌آورید: «قالبی که سبکم را نمی‌یابد!» این مصراع مدت زیادی ذهنِ مرا آشفته کرده بود که شاید سبک و قالب یک چیز نیستند؟ چه‌گونه امکان دارد که به دنبال قالب بود، در حالی که آن را در اختیار دارید؟ اکنون بهتر درک می‌کنم که بله، ممکن است، چون همان‌طور که در یکی از نامه‌های قبلی گفتم، متن تنها یک جنبه از فُرم ادبی است. جنبۀ دیگری که اهمیت کمتری هم ندارد، تکنیک است. پس، تنها واژه‌ها برای بازگفتن داستان‌های خوب کافی نیستند.
اما این نامه زیاد طولانی شد و بهتر است که این موضوع را بگذاریم برای بعد!

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.