بازگشت به روح پیشامدرن

گزارشگر:محسن معینی / دوشنبه 6 ثور 1395 - ۰۵ ثور ۱۳۹۵

mandegar-3لوک فری استاد فلسفۀ سیاسی دانشگاه پاریس، یکی از نظریه‌پردازان مدرنیسم و یکی از مدافعان سرسخت اندیشۀ ‌مدرن است. او که از شاگردان برجستۀ گادامر، ویتر هاینریش و رودریگر بوبنر بوده، در کتاب مهم خود، هومواستیک (Homo Aesthetic) به مفهوم خلای معنا در دنیای مدرن می‌پردازد.
وی بر این اعتقاد است که فلسفۀ مدرن، سه دوران را پشت سر گذاشته است. نخستین دوره با دکارت و بحث منِ خودبنیاد (Cogito) آغاز می‌شود و با هگل و سیستم فلسفی وی خاتمه می‌یابد. وی معتقد است این مرحله در واقع تلاشی برای رقابت با دین در مرزهای عقل است، یعنی فلسفۀ نظام تا هگل از همان تمهیداتی استفاده می‌کند که دین، منتها این بار درون عقل.
از نظر فری پس از پایان عصر هگلی، دومین مرحله در فلسفه آغاز می‌شود که نوعی شالوده‌شکنی است و نیچه و هیدیگر سمبول‌های آن هستند. این مرحله از نظر او، گامی مهم در فرایند دنیوی‌سازی (Secularisation) دین است و فلسفه گامی بلندتر برمی‌دارد.
اما آن‌چه او موج سوم فلسفۀ مدرن می‌نامد، آن است که متفکران بدانند چه‌گونه تفکری که پس از ساختن نظام‌های فلسفی و به دنبال آن شالوده‌شکنی لائیک شده است، می‌تواند در درون خود کانون‌های معنایی را بیابد که شبیه به کانون‌های معنایی دین باشند.
لوک فری به بحث هنر بزرگ دوران قرون میانه و هنر مذهبی می‌پردازد و آثار هنری مدرن را در برابر آثار دوران قرون میانه، بسیار ضعیف می‌داند. او نقاشی مدرن را با آثار میکل‌آنژ و رافائل قیاس می‌کند و آن‌گاه از تأثیرگذاری عمیق هنر نقاشی در قرون میانه بر مخاطبان یاد می‌کند. از نظر او خلای معنایی دنیای مدرن، دلیل عدم خلق آثار هنری بزرگ و تأثیرگذار است.
چنان که در بالا گفته شد، لوک فری، هیدیگر و نیچه را وارد گفتمان مدرنیته می‌کند و در کنار این امر، نوهیدیگر‌هایی هم‌چون میشل فوکو، ژاک دریدا را نیز تکرارکننده‌گان سخنان هیدیگر و نیچه، و گفتمان پست‌مدرن را امری موهوم و واهی می‌داند.
اما آن‌چه وی به آن اذعان دارد، همانا بن‌بست معنا یا به عبارتی معناباخته‌گی فلسفۀ مدرن است. وقتی که من خودبنیاد دکارت مقدمه را برای سکولاریزاسیون باز می‌کند، در اصل گامی در جهت معناباخته‌گی برمی‌دارد. راهی که او برای گریز از این معناباخته‌گی پیشنهاد می‌کند، صرفاً کلی‌گویی است و این را شاید از استادان اید‌یالیست خود به ارث برده باشد. او به دنبال ایجاد ساخت‌های معنایی در بطن فلسفۀ مدرن است که بتوانند خلأهای معنایی مدرنیته را حل کنند. اما آیا این امر امکان‌پذیر است؟
تمام زیبایی‌شناسی و ساخت‌شناسی تفکر مدرن، از جداسازی ساخت‌های معنایی زمینی از یک‌دیگر برمی‌آید. متفکران غرب علی‌رغم آن‌که در ظاهر خود را قایل به نوعی «گومیزشن» اجتماعی نشان می‌دهند، اما در عمل دست به تفکیک عناصر و اجزای سازندۀ یک ساخت معنایی می‌زنند. جداسازی بین فرم و محتوا در هنر مدرن، تفکیک اجزای قدرت، تفکیک دایرۀ واژه‌گان فعال در حوزه‌های تخصصی (آن‌گونه که فوکو می‌گوید) از مصداق‌های این تفکیک است.
اما گاهی تفکیک، کاملاً معنا را دگرگون می‌کند و فرم و محتوا آن‌چنان در هم تنیده‌اند که با تفکیک بین آن دو، مرگ ساختار معنایی ایجاد شده است. مثال واضح این امر، هنر مدرن است. هنر مدرن (البته بخشی از آن) با حذف محتوای متعالی از فرم و تأکید بر فرم، در نهایت به خلای معنایی رسید که ناگزیری از رسیدن به آن، از ابتدای تفکیک آشکار می‌نمود. لاجرم آن‌چه لوک فری در آثار خود به آن می‌پردازد، صرفاً پنداری موهوم است که بتوان اجزای خاصی را از ساخت‌های معنایی کسب کرد و با تکیه بر آن اجزا، برساخت‌های معنایی در بطن فلسفۀ مدرن ایجاد کرد.
نکتۀ دیگری که لوک فری از آن غفلت می‌کند، آن است که فلسفۀ مدرن اساساً با حذف امر متعالی و بنیان نهادن شالودۀ باورهای خود بر نوعی از عینیت‌ و حس‌گرایی افراطی، رسماً امکان خلق معانی بزرگ را از بین برده است. همان طورکه خود او اشاره می‌کند، هنر مدرن در برابر هنر دوران گوتیک یا رومانسک احساس حقارت می‌کند و این نتیجۀ بدیهی فلسفۀ مدرن است.
کلیساهای دوران گوتیک یا رومانسک در تلاش بودند بتوانند معنای متعالی را در کلیت خود متجلی کنند، اما هنر مدرن یا به نوعی فرمالیسم و نهایتاً انتزاع افراطی روی آورده و یا آن‌که شکل کاربردی و فونکسیونال پیدا کرده است. این امر کاملاً برآیند طبیعی هنر و فلسفۀ مدرن است. اساساً روح مدرنیته توان زایش و پذیرش مفاهیم متعالی را ندارد و از این رو، شکل دادن به ساخت معنایی که بر امری برتر از چهارچوب مدرنیته دلالت کند (امری که لوک فری موج سوم می‌نامد) رسماً غیر ممکن است.
تفکر مدرن هم‌چون هر ساخت فکری دیگری برای آن‌که معنایی بیابد که بتواند همواره بر آن دلالت کند، باید از حدود بستۀ خود به بیرون نفوذ کند و این معانی را در ساحاتی فراتر از چهارچوب سیستماتیک خود بیابد، که نفس این عمل یعنی انتقال نگرش مبنایی به بیرون ساخت، با روح فلسفۀ مدرن در تناقض است و از دل این تناقض‌گویی‌هاست که تنها راهی که برای مدرنیته می‌ماند، بازگشت به روح پیشامدرن است نه دل خوش داشتن به ازهم‌گسیخته‌گی اندیشۀ پسامدرن.

اشاره‌ها از:
۱ـ about modernism. J.mackley Routledge. 1999.
۲ـ modern philosophy. An introduction. A. R. Lacy. Routhedg & Kegan Paul. First Publish 1982.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.