احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمدهاشم اکبربانی / شنبه 8 جوزا 1395 - ۰۷ جوزا ۱۳۹۵
گاهی دوستی را میبینیم و پس از خداحافظی، لبخند بر لب مینشانیم و با خود میگوییم «یک دنکیشوت واقعی است». و ادامه میدهیم «هنوز همان آدم چندسال قبل است و با همان ارزشها و باورها به دنیای امروز نگاه میکند». با همان لبخند، گذشتۀ خود و دوستمان را تماشا میکنیم و خیلی راحت پی میبریم دورۀ ارزشها و باورهای چندسال قبل بهسر آمده و باید طور دیگر سراغ جهان رفت.
دنکیشوت شخصیت یا قهرمانی است که دوست دارد دنیا را با ارزشهایی بسازد که عصر آنها به پایان رسیده؛ ارزشهایی که دیگر پاسخگوی دورۀ او نیستند و برای خود جایگزینهای فراوانی پیدا کردهاند. درست به همین دلیل، او دنیا را آنگونه که هست نمیبیند، بلکه بر اساس باورهایی تصور میکند که وجود خارجی ندارند. او سعی دارد آرمانهایی را زنده نگه دارد که مردهاند و همین تلاش بیهوده، از او انسانی میسازد که واقعیتها را تبدیل به موهومات میکند. بخشی از این رمان نشان میدهد دن کیشوت کیست: «در آن هنگام سی تا چهل آسیای بادی در آن دشت دیدند و همین که چشم دن کیشوت به آنها افتاد به مهتر خود، سانکو، گفت: بخت بهتر از آنچه خواست ماست، کارها را روبهراه میکند. تماشا کن سانکو، هماینک در برابر ما سی دیو بیقواره قد علم کردهاند و من در نظر دارم با همۀ ایشان نبرد کنم و هر چند تن که باشند، همه را به درک بفرستم. با غنیمتی که از آنان به چنگ خواهیم آورد، کمکم غنی خواهیم شد، چه این خود جنگی بر حق است و پاک کردن جهان از لوث وجود این دودمان کثیف، در پیشگاه خداوند تعالی، عبادتی عظیم محسوب خواهد شد.»
سانکو پانزا پرسید: «کدام دیو؟»
اربابش پاسخ داد: «همانها که تو آنجا با بازوان بلندشان میبینی، چون در میان ایشان دیوانی هستند که طول بازوانشان تقریباً به دو فرسنگ میرسد.»
سانکو در پاسخ گفت: «احتیاط کنید ارباب. آنچه ما از دور میبینیم دیوان نیستند، بلکه آسیاهای بادی هستند و آنچه به نظر ما بازو مینماید، پرههای آسیاست که چون از وزش باد به حرکت درآید، سنگ آسیا را نیز با خود میگرداند.»
دن کیشوت گفت: «معلوم است که تو از ماجراهای پهلوانی سر رشته نداری. من به تو میگویم اینها دیو هستند. اگر میترسی، کنار بکش و در آندم که من یکتنه نبردی بیمانند و هراسانگیز با ایشان آغاز میکنم، تو دعا بخوان.»
و پس از ادای این سخنان، بیتوجه به نصایح مهترش سانکو، که بر سرش بانگ میزد: «ای امان! آنها مسلماً آسیای بادیاند نه دیو»، به مرکب خود روسی نانت مِهمیز میزند. دیو بودن آسیاهای بادی چنان بر لوح ضمیر دنکیشوت نقش بسته بود که نه تنها فریادهای مهترش سانکو را نمیشنید، بلکه وقتی هم به نزدیک آسیاهای بادی رسید، باز نتوانست به کُنهِ حقیقت پی ببرد.
برخی قهرمانان و شخصیتهای داستانی مانند دنکیشوت، از چنان قدرتی در توصیف واقعیتهای بیرونی برخوردارند که تبدیل به «تیپ» میشوند و افراد بسیاری را در بر میگیرند. آنها پا از داستان بیرون میگذارند و در دنیای واقعی برای خود جای بزرگی بهدست میآورند. در ادبیات کشورمان نیز شخصیتهایی را میبینیم که چنین موقعیتی پیدا کرده و در عرصههای مختلف تبدیل به «تیپ» شدهاند. رستم یکی از آن شخصیتهاست. «رستم» دیگر فقط یک پهلوان نیست که در داستان فردوسی مانده باشد و بیرون نیاید. او قهرمانی شده است که در جهان بیرونی برای خود جایگاه ویژهیی پیدا کرده است. از افرادی که «زور بازو» دارند و از قدرت فراوانی برخوردارند، معمولاً به «رستم» یاد میشود. بسیار شنیدهایم که «فلانی برای خود رستم است». و این یعنی اشاره به قدرت بیش از حد یک فرد. به عبارت دیگر، «رستم» نیز به یک «تیپ» تبدیل شده است.
میتوان مثالهای دیگری نیز زد. مثلاً «حاتم طایی» نیز از حد داستانی بیرون آمده و شامل افرادی میشود که به بخشندهگی و سخاوت معروف هستند. میگویند «او یک حاتم طایی» است و این همان نکتهییست که دربارۀ دنکیشوت و رستم گفته شد.
میتوان نمونههای دیگری هم پیدا کرد. به عنوان نمونه کسی که قصهگوی زبردستی باشد، نام «شهرزاد قصهگو» را به خود میگیرد.
در عین حال، تعداد این قهرمانان زیاد نیست. از میان هزاران شخصیت داستانی که در ادبیات کلاسیک و مدرن جهان خلق شدهاند، تعداد اندکی پیدا میشوند که از محدودۀ تنگ داستان خارج و تبدیل به یک «تیپ» شده باشند.
اما «تیپ» شدن تنها به شخصیتهای داستانی محدود نمیشود. گاه یک عضو از یک شخصیت هم تبدیل به «تیپ» میشود. این قدرت یک داستان را میرساند که میتواند از عنصری کوچک یک «تیپ» بسازد. در کاریکاتورها بسیار دیدهایم افرادی را که به دلیل دروغ گفتن دماغ [بینی]شان دراز شده است. «دماغ دراز» دیگر صرفاً یک عضو از یک شخصیت داستانی (پینوکیو) نیست، بلکه شامل تیپی از افراد است که به دروغگویی شهرت دارند. کافی است در یک کاریکاتور فردی را ببینیم که با گفتن یک جمله، دماغش دراز شده است، این امر مفهوم خاص خود را دارد: گوینده یک دروغگوست.
همانقدر که یک عضو کوچک یا یک عنصر ناچیز داستانی میتواند شامل بخش بزرگی از انسانها شده و یک تیپ بسازد، یک جامعه نیز که در یک داستان یا رمان به تصویر کشیده میشود، میتواند چنین موقعیتی بهدست آورد و وارد دنیای واقعیِ ما شود. به عبارت دیگر، در اینجا رمان یا داستانی را شاهد هستیم که با نشان دادن یک جامعه، آن را تبدیل به تیپی از جوامع میکند. داستان معروف «۱۹۸۴»
برجستهترین مثال از این مورد است. در این داستان جامعهیی به تصویر کشیده میشود که وقتی در واقعیت دقت میکنیم و نمونههایی چون آن را پیدا میکنیم، میگوییم «همان جامعۀ ۱۹۸۴ است».
«آدم یاد قلعۀ حیوانات میافتد» اینهم جملهیی است که در کتابها و مقالات، آن را بسیار خواندهایم و شنیدهایم. به عبارت دیگر، رمان «قلعۀ حیوانات» نیز شامل یک «تیپ» از جریانات و حرکتهایی است که با آرمانگرایی آغاز میشوند و در نهایت در ورطۀ «ضد آرمانها» غرق میشوند.
به این ترتیب، میتوان تیپی از افراد، جوامع، حرکتها و جریانهایی را یافت که در داستانها آمدهاند و در دنیای واقعی، نمونههایی از آنها یافت میشود. به عبارت دیگر، نویسندهگان اینگونه داستانها بهدلیل قدرت فوقالعادۀشان در خلق و به تصویر کشیدن شخصیتها، عناصر و جوامع مورد نظر خود، توانستهاند آنها را از حصار تنگ داستانی بیرون بیاورند و به دنیای واقعی بکشانند. این «تیپ» ساختن عرصههای دیگری را نیز در بر میگیرد. کم نشنیدهایم که «فلانی زندهگی بوف کوری دارد». بوف کور نوعی از «نگاه»، «فلسفه» و «زندهگی» را به تصویر میکشد که هستی را تلخ میبیند و فلسفهاش عاری از هرگونه خوشبینی به جهان است. بوف کور نیز در اینجا تیپی از یک زندهگی خاص را میسازد که برخی انسانهای اطراف ما در آن غوطه میخورند. به عبارت دیگر، «بوف کور» تیپی خاص از یک زندهگی شده است.
اما اینکه یک «تیپ» چهگونه ساخته میشود، نکتهیی است که به عوامل گوناگونی بستهگی دارد. یکی از عوامل، محیط و شرایط فردی و اجتماعی خواننده یا مخاطب است. هر جامعه، مشخصات و ویژهگیهای خاص خود را دارد و همین ویژهگیهاست که برخی موضوعات را مهم و برجسته میسازد و برای خود، الگو و نمونهیی در داستانها میجوید. طبیعی است در جامعهیی که آرمانگریهای غیرواقعبینانه جای خود را به واقعبینی داده باشد، کمتر شاهد آن باشیم که سخن از دن کیشوت به میان آید. نیز بعید است رمانهای «۱۹۸۴» یا «قلعۀ حیوانات» در هر جامعهیی مورد نظر قرار گیرند. «دماغ پینوکیو»، «رستم» و «بوف کور» نیز از این قاعده مستثنا نیستند.
اما همانگونه که گفته شد، پیوند خوردن شخصیت یا جامعهیی داستانی به واقعیتهای موجود، به قدرت نویسندۀ داستان نیز بستهگی تام دارد. قدرت نویسنده در خلق یک شخصیت، عنصر داستانی، جامعه، نوع زندهگی و نظایر اینها عامل تعیینکنندهیی است که نباید از نظر دور داشت. در داستانهایی که تاکنون خواندهایم، شخصیتهای آرمانگرا و در همان حال، دور از زمان خود را بسیار دیدهایم؛ اما هیچ یک از آنها نتوانستهاند مانند دن کیشوت، راه به واقعیت باز کنند. همین طور است داستانهایی که به توصیف جوامعی چون ۱۹۸۴، یا جریاناتی چون قلعۀ حیوانات، یا زندهگیهایی چون بوف کور پرداختهاند. اما هیچگاه نتوانستهاند مانند این داستانها یک «تیپ» بسازند.
نکتۀ مهم دیگر در بحث «تیپ»سازی، تغییری است که این موضوع در روند تاریخ ادبیات داشته است. ادبیات کلاسیک و ادبیات مدرنی که متعلق به دو سه قرن گذشته است، بیشتر «قهرمان» و «شخصیت» پروراندهاند؛ اما هرچه جلوتر میآییم، «شخصیت» و «قهرمان» جای خود را به «جامعه» و «نوع زندهگی» دادهاند. رستم یا حاتم طایی متعلق به ادبیات کلاسیک ماست و دن کیشوت متعلق به چند قرن قبل است؛ اما وقتی به قرن بیستم میرسیم، «شخصیت» و «قهرمان» بسیار کمتر تبدیل به «تیپ» میشوند و متقابلاً این «جامعه» یا فراتر از آن، «زندهگی» است که این جایگاه را بهدست میآورد.
در توضیح این پدیده میتوان به گریز داستانهای امروزی از «قهرمان»سازی اشاره کرد. چون ادبیات کلاسیک یا ادبیاتی که در ابتدای عصر مدرن نوشته شده، بر «قهرمان» تکیه داشت و تمام بار داستان بر دوش این عنصر گذاشته میشد، ادبیات امروز دیگر شاهد «قهرمان» نیست. اصولاً در داستانهای امروزی کمتر به «قهرمان» میرسیم و اگر نگوییم عصر قهرمانها به سر آمده، باید گفت امروزه دورهیی است که داستانها شخصیتهای فراوانی را در خود جای دادهاند که هیچیک قهرمان نیستند. برعکس، این جامعه با زندهگی است که نقش اصلی را در داستان پیدا کرده و قهرمانها را به عقب رانده است.
لوسین گلدمن در کتاب خود «جامعهشناسی ادبیات» اعتقاد دارد هرچه زمان میگذرد، ادبیات از قهرمان تهی میشود تا جایی که در داستان پستمدرن دیگر به بیقهرمانی میرسیم به گونهیی که اصولاً انسان نقشی در داستان ایفا نمیکند. به نظر او، در داستان پستمدرن، انسان همان و همطراز با «اشیا» میشود که خود به معنای بیقهرمانی است. او با استفاده از نظریۀ لوکاج مبنی بر «شیءزدهگی انسان»، به تحلیل داستان و روندی که در عصر مدرن طی کرده، پرداخته و معتقد است داستانهای امروزی دیگر قهرمان ندارند.
به هر تقدیر میتوان گفت برخی داستانها و نویسندهگانشان، چه در خلق قهرمان باشخصیت و چه در خلق جامعه و زندهگی، توانستهاند واقعیتهای اطراف ما را به خوبی نشان دهند و تبدیل به «تیپ» شوند. باید گفت قدرت ادبیات یک کشور و نویسندهگانش را باید در خلق چنین شخصیتها در زندهگی و جوامع دانست. ادبیاتی که بتواند چنین نقشی در جهان امروز پیدا کند، بیتردید توانسته است جهان مخاطب خود را به خوبی بشناسد.
منبع: سینما و ادبیات (شماره ۲۹)
Comments are closed.