احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:فتح الله بینیاز/ سه شنبه 1 سرطان 1395 - ۳۱ جوزا ۱۳۹۵
بخش دوم/
«منسوها» با ترجمۀ قاسم صنعوی، دیگر داستان کوتاهِ این نویسنده است. منسو به معنی کارگرِ کشاورزی یا به زبان خودمانی، کارگرِ خوشنشین؛ کسی که زمینی از خود ندارد و در ازای پول یا جنس برای صاحب زمین یا باغ یا جنگل کار میکند. کاییه و استبان دو منسو هستند با ظاهری شبیه بیشتر منسوهای امریکای لاتین: لاغر، آشفتهمو، با شلوارک، پیراهن ریشریش، یقۀ دریده، پابرهنه و کثیف. نمونۀ مجسم فقر و فلاکتِ مالی و فرهنگی، تجلی عریانِ جریان لاینفکِ کار و رنج و در عین حال ناآگاهی ـ تا آن حد که همان چند پزویی را که درمیآورند، چونان گنجشک میخورند و به فکر فردایشان نیستند.
داستان از جایی شروع میشود که این منسوها سوار بر کشتی به شهر برمیگردند تا بازهم پول پیشپرداختِ قراردادی تازه را با یک کارفرما بگیرند. هنوز پول را نگرفته، در اندیشۀ خرج کردنِ آناند. دخترهایی که در ساحل ایستادهاند و فریادهای دیوانهوار سرخوشی سر میدهند، در این قصد بیتأثیر نیستند. کمی بعد مست بودند و قرارداد تازه را که جلویشان گذشته بودند، امضا کرده بودند. خودشان هم نمیدانستند برای چه کاری و در چه محلی، و خواننده از همین نکته می درک میکند که فقر فرهنگیِ این دو منسو ـ که نماد همۀ منسوها و کارگرهای کشاورزی جهاناند ـ ویرانگرتر از محرومیت مادی است. هر یک بخشی از مبلغ قرارداد را، که حدود چهل پزو میشد، در جیب داشت. بعد، در حالی که ناشی و مطیع توسط دخترهای مکار و سودجو به این طرف و آن طرف کشیده میشوند، نوشابهیی میخورند که سهم آب در آن کمتر از الکول نیست، جنسها بیارزش و به ظاهر تجملی اما در حقیقت باسمهیی را به چندبرابرِ قیمت میخرند. کاییه برای خوشبو کردنِ خود و لباسش تا حد تهوع عطر و لوسیون و روغن میخرد. هم او و هماستبان با چکمههای نو، پانچو و تپانچۀ چهارصدوچهلوچهار و جیبهای پُر از سگرت ظاهر میشوند و هر دو مرد با دو دختر سوار ماشینی [= موتری] رو باز میشوند. بعد شب است و رقص و بازهم نویشیدن مشروب و آبجو و پس نگرفتن بقیۀ پولشان از این و آن فروشندهها. بیخبری آنها که تا سر حد حماقت محض پیش میرود، خواننده را عصبی میکند، به گونهیی که عمداً میخواهد بر آنها دل نسوزاند.
چنین بود زندهگی یک هفتهییِ پُرتجمل و اربابگونۀ این دو موجود تیرهبخت و ناآگاه. آنها با این نوع ولخرجی و ریختوپاش نشان دادند که حتا خودشان هم برای کار خود ارزش و اعتباری قایل نیستند. که اگر بودند، حاصل زحماتشان را پیشاپیش آتش نمیزدند.
دوباره سوار کشیتی شدند تا برای کار در جنگل بروند. کاییه زنی را هم آورده بود و کشتی پُر بود از منسو. قرار بود کشتی در کدامین ساحل لنگر بیاندازد و آنها چه کار کنند؟ هیچکس نمیدانست و نباید میدانست. آنها مدت زمان خاصی از عمرِ خود را فروخته بودند و حالا موظف بودند که طی آن مدت برده و مطیع ارباب باشند. هر دو نفر برای اولینبار به حسابوکتاب پرداختند. کاییه صدوبیست پز و نقد گرفته بود و بابت خریدهایش سیو نج پزو بدهکار شده بود و استبان صد و سی پزو و هفتاد و پنج پزو. «هر دو به هم نگاه کردند. به خاطر نمیآوردند که حتا یک پنجمِ این مبلغ را خرج کرده باشند.»
حالا باید چه میکردند؟ زمان کار هم بیشک خرجومخارجی داشتند، اما از کجا باید تأمین میشد؟ آیا باید بازهم از عوامل مختلف ارباب و کارفرمایشان قرض میکردند؟ تا چه حد و میزان؟ برای عقل سلیم حتا فکر کردن به این موضوع وحشتناک بود. اما منسو جماعت به هراس و وحشت عادت دارد. کاییه یادش آمد که طی آن یک هفته بهخاطر پیشپرداخت استبان که بیشتر بود، به او حسادت ورزیده بود. البته کاییه در مقابل، زنی با خود آورده بود؛ زنی جوان با لباس ساتن، دامن سبز و کُت زرد، زنی دلربا که سه طوقه به گردن کثیفش آویخته بود و کفش مُدل لویی پانزدهم به پا کرده بود و بیخیال سگرت میکشید. کاییه به زنش نگاه میکند و به تپانچۀ چهارصدوچهلوچهارش «بهراستی اینها تنها چیزهای باارزشی بودند که به او تعلق داشتند.» بعد چه؟ هر دو خود را مغبون احساس میکنند. احساس باخت، موجب میشود که کاییه خنده بر لب به جایی نزدیک شود که دیگر منسوها سرگرمِ قمار بودند. خوب توجه شود: در این داستان کوتاه، ما با شمار زیادی دخترِ فریبنده در ساحل روبهرو هستیم و مغازهدارهایی که از پیش با آنها قرار و مدار گذاشته بودند و حالا با بساط قمار. میتوان گفت اینها چه ربطی به زندهگی فلاکتبار منسوها یا کارگرهای ساختمانیِ دیگر کشور ها دارد، پدیدههاییاند اجتماعی که ربطی به ارباب آنها و دیگر اربابها ندارد. اینها درست، اما چنین پدیدههایی دقیقاً در خدمت وضع موجود یعنی سود بیشتر اربابها و صاحبان وسعتهای وسیع جنگل، زمین و باغ است و در تضاد با منافع مالی و معنوی استثمارشدهها. ما نه گفتههای اندیشمندان رادیکالی چون مارکس و انگلس استناد میکنیم، و نه به احکام ناشی از احساسات، بلکه به گفتههای فلاسفۀ غیررادیکالی چون ماکس وبر و گئورگ زیمل و گروه غیرافراطی مکتب فرانکفورت استناد میکنیم که جملهگی «بر همراهی موقعیت موجود با خواستههای صاحبان امتیازات» همسو میدانند. قمار ساخته و پرداختۀ این یا آن فیودال و سرمایهدار نیست، محصول کل جریان تاریخ یا به زبان دیگر جریان کلی تاریخ است، اما نتایج نهاییاش در خدمت این طبقات و اقشار ثروتمند است.
باری، کاییه مثل هر قماری به امیدِ بُرد میرود جلو تا «مساعدهیی را که گرفته بود، پس بدهد و با همان کشتی برگردد و مساعدۀ تازهیی بگیرد و خرج کند.» اما باخت؛ چندین و چند سگرت باخت و گردنبند رن و چکمهها و تپانچه. روز بعد چکمه را پس گرفت و زن که ناراحت شده بود، با حالتی تحقیرآمیز پی در پی سگرت میکشید.
سرانجام پس از چهار روز به مقصد رسیدند. ساعتها لازم بود تا بوی تهوعآور کثافت، عطر و قاطرهای بیمار و مسافرها زدوده شود. استبان به هیزمشکنی با مزد روزانه هفتپزویی در نظر گرفته شد. از برگهای نخل برای خود خانهیی ساخت. هنوز هوا تاریک بود که منسوها از خواب برمیخاستند. بالاتنه برهنه، شویده از عرق و خرمگس و پشه و حشرات، بیسکویت صبحانه، لوبیا و ذرت [جواری] برای ناهار تا خود شب. تا ظهر شنبه زندهگی به همین شکل بود. بعد از ظهرِ شنبه برای شستن لباسهای زیر و تمیزکاری بود، روز یکشبنه برای خرید. منسوها در چنین روزی هر بار با تقدیرگرایی موروثیشان، ازدیاد قیمتها را «با تف به این وضع» جبران میکردند. اما در دورن استبان، آتش میلی قدیمی زبانه میکشید؛ فرار از آنجا ـ چیزی که نویسنده در صفحۀ چهارم، بعد از حسابوکتاب دریافت و هزینهها به آن رسیده بود. چنین میلی در درون دیگر منسوها نبود، اما «نیش بیعدالتی را احساس میکردند و در صورت امکان حاضر بودند بر دل و جگرِ ارباب دندان بفشارند.» البته ارباب هم از خواست درونیِ آنها بیاطلاع نبود؛ پس عدهیی را مسلح به تفنگ کرده بود و زیر نظر یک مباشر (سرکارگر) مسلح به وینچستر گمارده بود تا هر اقدام اعتراضی را در نطفه خفه کنند.
کاییه هم همزمان با استبان، بعد از حسابوکتاب به فرار فکر کرده بود. حالا زنی که او با خود آورده بود، آن زیورآلات بدل و باسمهیی را کنار گذاشته بود و با شستن لباسِ دیگر منسوها، پولی نصیب شوهرِ خود میکرد. با این حال، زن به سراغ یک منسوی دیگر رفت. کاییه بعد از ۲ شب، سراغش رفت و کتکش زد. کاییه و رقیبش با هم همحرف شدند. قرار شد این مرد به خانۀ کاییه و زنش برود و با آنها زندهگی کند. کاییه پیشنهاد کرد که زن را به او بدهد و یک تپانچه از او بگیرد. قرار شد گلولهها را خودش از فروشگاه بخرد. معامله سرگرفت. با فرا رسیدن پاییز، و ریزش رگبار باران، استبان مریض شد. قادر به هیچ کاری نبود و مدام میلرزید. به زحمت بیزرون رفت و کنین خرید و این قُرص تلخ را روی زبان گذاشت. با این حال خوب نشد و و بهرغم استراحتِ سهروزه همچنان میلرزید. سرکارگر با دیدنِ او فهیمد که نباید روی بقیۀ زندهگی او چندان قیمتی بگذارد. حسابش را پرسید. استبان گفت: «هنوز بیشت پزو بدهکارم.» سرکارگر به او گفت که نا زمانی بدهیاش را نداده است، باید آنجا بماند. شاید میمرد، اما از نظر او آدمِ مُرده بر بدهکاری که دور از دسترس بود، رجحان داشت. میدانست که استبان هرگز بدقولی نکرده بود و «این یگانه غروری بود که یک منسو به خود اجازه میداد در برابر ارباب بایستد.» مباشر با بیرحمی گفت: «خیلی مهم نیست که به تعهدهایت عمل کرده باشی! اول بدهیات را بده، بعد صحبت میکنیم.» همین حرف عاری از عدالت و انصاف، استبان را تحریک کرد که در اولین فرصت انتقام بگیرد. پس، به سرعت به خانۀ کاییه رفت تا دربارۀ فرار با هم صحبت کنند. آنها با تظاهر به شستن لباس در این مکان و با تظاهر به نواختن گیتار در کلبۀ فلان شخص، توانستند مراقبتهایی را که رویشان متمرکز شده بود، بیاثر کنند. چند روز پیش، سه نفر فرار کرده بودند و مباشر حدس میزد که حالا کاییه و استبان در اندیشهاند.
روزی که این دو دوست، خود را با ترفندهای مختلف در یک کیلومتری قرارگاه یافتند، در جاده پیش رفتند، اما با شنیدن صدای اخطار از جاده خارج شدند. جنگ و گریز و فرار و تعقیب شروع شد. کاییه هم خوب شلیک میکرد و همین امر موجب خشم تعقیبکنندهگان شد. استبان که همچنان در تب میسوخت، پیش میرفت. در میان گیاهان دویدند و موقع رسیدن به آب، بهسرعت زورقی درست کردند و به آب زدند و شبی سر را از سر گذراندند و روز بعد دو کلوچهیی را که برایشان مانده بود، خوردند و باز به آب زدند و اینبار زورق در آب فرورفت و وقتی به خشکی رسیدند، تا سینه در آب بودند. دَمَـر افتادند و به خواب رفتند. مدت بیست ساعت بارانی شدید بر آنها بارید و رود را به سیلابی خشمگین تبدیل کرد. در چینن موقعیتی، استبان اسلحهاش را به طرفِ دوستش کاییه گرفت و گفت: لعنتی، راه بیافت!» کاییه با چوبدستی به دست او زد، اما استبان اصرار کرد: «به آب بزن! تو بودی که مرا آوردی! از گدار عبور کن!» و انگشت را روی ماشه گذاشت. کاییه اطاعت کرد. و در از عبور از آب، در آن سوی دشت از نظر ناپدید شد. استبان به پهلو دراز کشید.
Comments are closed.