احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:صادق هدایت / چهار شنبه 9 سرطان 1395 - ۰۸ سرطان ۱۳۹۵
بخش نخست/
توضیح ضروری:
فضلا و ادبای «ریش و سبیلدار»، که نمونۀ اعلای آنها ادبای سبعه بودند، همواره در شرح حال و سرگذشتنامهها و نقل کرامات ادبی و لغوی خود، بهرسم جاری، به راه اغراق و گزاف میرفتند؛ اگرچه ظاهراً، به تعبیر خودشان، «خفض جناح» میکردند. از جملۀ آنها در روزنامۀ «امید»، به مدیریت نصرالله فلسفی، مقالاتی تحت عنوان «چهگونه شاعر و نویسنده شدم» با شرح کشاف و چاپ عکس و شمایل خود، منتشر میکردند که، از حیث تذکرهنویسی و «اتوبیو گرافی»، بسیار خواندنی است.
هدایت، و بعدها به توصیۀ او دوستانش، مقالات و قطعههای منثوری در طعنه به این ادیبان ـ بهصورت «پارودی» ـ نوشتهاند، که تعدادی از آنها در روزنامۀ «رهبر» و «مردم» (شمارههای ادبی) چاپ شده است. هدایت بر هیچیک از مقالههای انتقادی و شوخیآمیز، اسم خود را ننوشته است، و اغلب پای آنها اسم مستعار یا نام دوستانش را گذاشته است. فریدون توللی، که در جوانی به هدایت سخت ارادت میورزید، در کتاب معروفِ خود «التفاصیل» قطعهیی به نام «تذکرهالسفها» دارد که بر گردۀ همین مقالات نوشته شده است.
در صفحۀ نخست مقالۀ «چهگونه شاعر و نویسنده نشدم» – مندرج در شمارۀ اول سال دوم مجلۀ «سخن» سال ۱۳۲۳ ـ به توصیۀ هدایت، عکس کودک خردسالی چاپ شده است که هدایت به قلم خود سبیل چخماقی بالای لب او گذاشته است، تا به این ترتیب این مقاله شباهت خود را به مقالات «ادبای سبعه» تمام کرده باشد. این مقاله امضای مستعار «ق. مسکینجامه» را دارد، اما پرویز ناتل خانلری ادعا کرده است که حسن شهید نورایی آن را نوشته و هدایت در نگارشِ آن به او کمک کرده است. این ادعا چندان موجه نمینماید – با توجه به اشارۀ نویسنده در خواندن «وغ وغ ساهاب» – اما همکاری شهید نورایی با هدایت پر بیراه نیست؛ زیرا هدایت قریحۀ ادبی شهید نورایی را میپسندید. تقریظی که هدایت بر ترجمۀ فارسی شهید نورایی از «خاموش دریا» اثر ورکور نوشته است، و نیز اشارۀ هدایت به همکاری شهید نورایی در نوشتن و ویراستن «توپ مرواری» موید این همکاری است. هدایت در نامۀ ۲۹ نوامبر ۴۸ (آذر ۱۳۲۷) به شهید نورایی نوشته است: «باری نسخۀ توپ مروارید را توسط خانلری فرستادم. ماشیننویسی آن را مدیون [تقی] رضوی هستم که از هر حیث کمک کرد [. . .] به هر حال در صورتی که وسیلۀ چاپ فراهم شد البته شرط اولش این است که کارت سفید خودم را دو دستی به سرکار تقدیم میکنم، به این معنی که هر جور تغییرات و اصلاحاتی که صلاح دیدید در آن بکنید تا [همکاری] تکمیل بشود، و همچنین ممکن است قسمتهایی از آن را که زیاد نفسی دارد حذف و یا مطالبی به آن اضافه کنید. این متن با سابق به کلی فرق دارد و دیگر این که بدون اسم نویسنده چاپ بشود. اگرچه هرکسی آن را به من نسبت خواهد داد، اما خواص بسیار دارد.»۱
محمد بهارلو
البته کسی این سوال را از من نکرده است تا جواب آبداری در یکی از جراید کثیرالانتشار به او بدهم و هر چه راجع به شعر و ادب در دل دارم بگویم. اما هرچه فکر میکنم، میبینم ماجرای منهم چیزی از داستان بزرگان کم ندارد. فقط شاید به آن اندازه شاخ و برگ نداشته باشد و روی هم رفته به این میارزد که برای دفعۀ اول در عمرم قلمی بهدست گیرم، و ورقی سیاه کنم، و کوششی به کار برم تا مگر در این زبان که حکیم رهبر نیریزی و دلشاد ملک معارف و طرزی یزدی و خسروی ترشیزی و میرازی مجرم خراسانی، رحمهالله علیهم و علیکم اجمعین، در آن سخنپردازی نمودهاند، من هم یادگار جاویدانی از خود بگذارم، و روزی در تاریخ ادبیات اسم مرا هم ببرند. هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق. علیالخصوص که پس از تحقیقات بسیار و تفحصات بیشمار به این نکته برخوردم که منهم مثل مسیو ژوردن فرانسوی مدتی است نثر گفتهام، و مانند اغلب بزرگان شعر و ادب، نظم سرودهام، و همه موجبات شاعریگری و نویسندهگیگری در من موجود است، گیرم خود ملتفت نیستم. علی ای حال به حکم آنکه تواضع بیلزوم نزد اهل خرد مستحسن نباشد، همانا بر آن شدم که اول شر ح حال خودم و والد مغفورم طاب ثاره را، که هر چه هنر دارم از اوست و هر چه بیهنری از خودم، بنگارم، تا همگان بدانند و آگاه باشند که نه! خیر! خط و ربط من به هیچوجه منالوجوه بد نیست، و چه بسا که در فصاحت استادی چیره دست باشم. کسی چه میداند؟
من از وقتی که پستان دایهام را به دندان گر فتم و حس دوستی کردم، ونگ ونگ خارقالعادهیی راه انداختم. اشخاص بیطرفی که در این حادثۀ تاریخی حضور داشتند، بعدها برایم نقل کردند که صدای موزون من، اگر شعر نبود گاهی در سجع و قافیهاش اشکالات عروضی بیخود و بیجهت عرض وجود مینمود، لااقل این حسن را داشت که شعرآمیز بود، و از هر قطعۀ آن نالههای جانخراش شاعر حساس و دلباختهای به گوش میرسید.
بعضی از استادان عالیمقام هم عقیده دارند که اصوات من به آوازهای غمانگیز و روحبخش دلدادگان آخر شب در کوچه و بازار شباهت داشت. والعهده علیالراوی. چون از آثار ادبی آن دوران چیزی در دست ندارم، پسندیده نیست که به هنر خود زیاده از حد غره شوم و بدان مباهات کنم. ولی این را نمیتوانم پنهان کنم که هنگامیکه مخلص از عالم عدم به عرصۀ وجود پا گذاشت، آسمان خندید، نور بارانی شد که نگو! فرشتهها سرودگویان و پایکوبان از آتشکدۀ عشقِ من شمعها را بیدریغ به یغما بردند. (گویا در آسمان هم از این گونه اخلاق غیرحسنه در آن موقع رواج داشت) ناگهان پرده بالا رفت، سپید دمی جلوه کرد که آرزوهایم رویش نقش بسته بود.
بین خودمان بماند، بر فرش چمن، میان گلهای خرزهره در خلال شاخساران، روی قلۀ کوه، در زیر ابر و باد و مه و خورشید و سقف فلک، در قنداق بچه، و سر برج ایفل، که خیلی خیلی با صفاست، تا کنون هرجا بودهام معشوق جفا کار همواره به من دالی کرده است.
در آه پرسوزوگداز زندگی، هرجا میرویم، و هر کار میکنیم، محرک ما خیال و شعر است. صراف بازار کنار خندق هم شاعر است. منتهی خودش ملتفت موضوع نیست. عقلا که دنبال جاه و مکنت میروند، شعرارا موهومپرست مینامند. اما نمیدانند که خودشان هم یک پا شاعرند. ولی شاعر عاقل! زیرا دانۀ الماس گرانبها یا عناوین مطنطن و دلربا هم در لطافت و زیبایی دست کمی از شعرندارد. من عقیده دارم حتا آن مقاطعهکاری که از بام تا شام، شیفته و فریفته، پایکوبان و دستافشان، معاملۀ آهن و قلع میکند، او هم شاعر است و طبعاً به مقتضای مقام، اشعارش انسجام و استحکام خاصی دارد. پس هر جانوری که دل دارد خواه و ناخواه شعر هم میگوید. گیرم بعضی اشعار خود را ضبط میکنند و با هزار آبوتاب آنها را در دیوان مدون میسازند، سایر مردم اشعار ساکت صادر میفرمایند و آنها را به باد فراموشی میسپارند.
ذوق ادبی غریزه و خاصیتی است که در نهاد ابنای زمان و حتی نبات و حیوان نهفته و با آب و گل آنان سرشته است. برای روشن شدن این مطلب مهم لازم میدانم اینک برای راهنمای جوانان و تقدیم ارمغان ناچیزی به دوستان یک قسمت از دیباچۀ دیوانی که در نظر دارم اشعارش را به زودی بگویم در این جا نقل کنم: تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
به یاد دارم که دوساله بودم و تماشای عکسهای اخلاق مصور و پلبرفارسی همیشه مرا بیشتر مشغول میکرد تا خاکبازی و گلبازی.
راست است که اصلاً شاعرخلق شده بودم اما بخت هم الحق و الانصاف یاری کرد. پیش از این که به مدرسه بروم، لالاییها و تصنیفهای دلنشین و روح بخشی که دایهام، رقیه سلطان، برای سرگرمی من میخواند، سرمشق گرانبهایی برای شاعری به من میداد. این شد که از همان ایام چشم و گوشم با کلام منظوم خو گرفت. یک روز که با بچههای محله مشغول بازی بودم، یکی از همبازیهایم ترانهای سرود که موضوعش بسیار بکر بود و فقط مطلبش به خاطرم مانده است:
«جم جمک بلک خزون ـ مادرم زینب خاتون ـ گیس داره قد کمون»
هنوز این قصیده به پایان نرسیده بود که قریحۀ شاعری من تکان سختی خورد، میل کردم چند شعری در این زمینه بسازم. اما دیدم صلاح نیست. ممکن است عوام کالانعام مرا نظر بزنند. لذا دم فرو بستم و انجام قضیه را به عهدۀ تعویق افکندم. وقتی رقیه سلطان این داستان را از زبانم شنید به من هزار آفرین گفت و فوراً یک نظر قربانی به گردنم بست. بیچاره حق داشت زیرا کار دنیا اعتبار ندارد.
وقتی وارد مدرسه شدم خواستم دزدکی شعری بگویم و به دروس معلم مخصوصاً توجه نکنم. در قسمت دوم توفیق رفیق راهم شد و در امتحان وسط سال رد شدم بنابراین مقدمات کار از هر حیث برایم آماده بود. ولی یک روز زمستان معلم حساب سر کلاس مُچ مرا گرفت. اتفاقاً مشغول حل مسایل بغرنج عروض و قافیه بودم. من هم به علامت اعتراض به تقلید چاترتون دفترچۀ اشعارم را که هنوز سفید بود از بغل درآوردم و در حضور خان ناظم در بخاری انداختم و سوختم قلم را شکستم و به کنجی نشستم چنان که شاعر علیهالرحمه فرموده:
قلم شکسته به کنجی نشسته صُم بکم
به از کسی که نباشد دواتش اندرحکم
این را هم باید عرض کنیم که ارث نویسندهگی را من موجب مادۀ ۸۹۱ قانون مدنی باید از خانوادۀ پدری خود برده باشم. پدر بزرگوار و برادرم هر دو طبیب بودند و همیشه بوی مطبوع دواهای ضد عفونی میدادند. این رایحۀ شاعرانه حس نویسندگی مرا سخت تحریک میکرد و چون فطره جوانی سرتغ و تغس بودم، پس از آن که در نتیجۀ تنبلی عذرم را از مدرسه خواستند، نزد دو نفر از دانشمندان که در فضل و ادب افلاطون زمان، و در توحید و عرفان یگانۀ دوران و در سیمیا و لیمیا و کیمیا مشار با لبنان بودند، کمر همت به تملذ بستم و در خدمت آنان که یکی شیخ عبدالقادر جاپلقی معلم ادبیت و عربیت و دیگری مرحوم ابوالمندرس قرطمی متخصص آداب طهارت بود، به دفع مجهولات و جمع معلومات اشتغال ورزیدم.
بدیهی است هوش نبوغآمیزِ من هنگامهای بر پا کرد و از استادان خودم درگذشتم، ولی با وجود انس و الفت بزرگان و تتبع در اشعار قدما و معاصران و تعمق در گفتار شاعران و سخنسنجان، هرچه کردم بارقۀ ذوقم زبانه نکشید که نکشید ولی پدر مرحومم میل داشت که من شاعر شوم و چون هر چه بیشتر بذل جهد میفرمود کمتر نتیجه میگرفت دایماً غرغر میکرد. عاقبت استادانم به من رحم آوردند و دو رباعی گفتند و به من عطا کردند. من آنها را به نام خودم جا زدم و نزد خادمین خانه و مستخدمین دیوان خانه خواندم. پس مقبول افتاد. و چون رضایت مرحوم والدم رو به فزونی گذاشت قصیدهای در فواید خوشاخلاقی از شیخ عبدالقادر نورالله مضجعه گرفتم و در محافل و مجالس خواندم. حاضران همه شاد شدند و دست زدند و بخ و بخ گفتند و هورا کشیدند. از همان اوقات در نظر داشتم یک مرثیه هنگام فوت مرحوم ابوی بسرایم و مادۀ تاریخی که قابل توجه و التفات خواص باشد در آن بگنجانم. ولی چون ایشان در رحلت تعجیل نفرمودند شاه کار من در بوتۀ اجمال ماند و وقتی بالاخره از عالم فانی به دنیای باقی شتافتند چون کارهای مهمتر داشتم این نکته را به کلی فراوش کردم. قدر متقین این است که چند قطعه از کتاب جودی را از بر میکردم و آنها را در مجالس تعزیه میخواندم و مستمعین کرام را مستفید و مستفیض میساختم همه بر طبع وقاد و ذهن نقاد من آفرین میگفتند و از شدت تأثر به سر وسینۀ خود میکوفتند.
در مدت پنج سال من قافیهها را در حاشیۀ کاغذ یادداشت میکردم و دنبال مضمون میگشتم و بدین ترتیب بیش از پنجاههزار قافیه ثبت کردم ولی هرچه کردم، مضمون مناسبی بهدست نیاوردم. هر وقت شعرهای دیگران را میخواندم به خود تسلی میدادم و پیش خود این مصراع را در ردیف ابوعطا زمزمه میکردم: سحر تا چه زاید شب آبستن است. در این میان به توصیۀ خویشان و آشنایان مقام شامخی در دستگاه دولت یافتم و از مدارج ترقی بالا رفتم. هر چه بیشتر جاه و مقام پبدا میکردم بر شهرت ادبیم افزوده میشد. کم کم دیدم مردم نام شاعر به من نهادهاند و در محافل و مجامع از من سخن میگویند.
بیتی چند به نام من میخوانند و مرا حکیم دوران لقب میدهند. ارباب رجوع اداری هم بدین شهرت خدمت شایانی نمودند و در فضایل من مقالات نگاشتند. باید اعتراف کنم که تمام این محاسنات هم اغراقآمیز نبود.
فراموش کردم بنویسم که روزی استاد مرا پیش خود خواند و مقالهیی املا کرد و من بر نوشتم و مختصر تصرفی در آن کردم و برای روزنامۀ «اخبار امروز» که در آن ایام «الاوقات» نام داشت فرستادم. ولی چون هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم به حکم قانون مطبوعات مرا از این کار بازداشتند. البته از این سانحه بسیار ملول شدم. اما در جوابی که مدیر روزنامه به من داد «مقاله ات چاپ نمیشود. ولی تو نویسنده هستی، ذاتاً و فطرتاً نویسنده هستی!» غمگین شدم که چرا مقالۀ استادم چاپ نشده و خوشحال بودم که چنین تشویقم کرده بودند. آه از این تشویق که معجزههای عجیبوغریب دارد.
گردآورنده: از کتاب شناختنامۀ صادق هدایت، تألیف شهرام بهارلوییان ـ فتحالله اسماعیلی
Comments are closed.