احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:علی رها/ یک شنبه 20 سرطان 1395 - ۱۹ سرطان ۱۳۹۵
بخش نخست/
پیشگفتار
ستیزۀ دو برابرنهادۀ آزادی فردی و تعاون اجتماعی، در منظری عام، همواره در کانون تخاصماتِ دو قرن اخیر بوده است. شاید بتوان در عرصه نظری، تجلیِ این دو را بهنوعی در لیبرالیسم و کمونیسم شناسایی کرد. این دو گرایش که در بستر تاریخی پیدایشِ خود از اصالتی معین برخوردار بودند، در روال تکوین خود و در ارتباط با زمینۀ عینی صورتبندیهای سیاسی متناسبشان، به ایدیولوژی استحاله یافتند؛ نه این “آزادی فردی” را به ارمغان آورد و نه آن دیگری به “عدالت اجتماعی” واقعیت بخشید.
در نهایت معلوم شد که علت وجودیِ هر یک وابسته به دیگری است؛ یعنی هرکدام بهواسطۀ نفی “غیر” خود را تصدیق میکند. لذا از جنبه نظری، فروپاشی یکی، تداوم دیگری را نیز بالقوه ناممکن میسازد. بنابراین بهمحض اینکه جهان از سرگیجۀ ریزش بهظاهر ناگهانی کمونیسم بالواقع موجود به خود آمد، لیبرالیسم را با بحران هویت روبهرو ساخت. عمر بسیار کوتاه “لیبرالیسم نو” که کمتر از دو دهه دچار فروپاشی درونی گشت، خود نشانگر آن بود که لیبرالیسم بدون اتکا به ضد خود، قابلیت نوسازی و تداومش را از دست داده است.
تقارن بحرانهای عمیق اقتصادی با افول نیولیبرالیسم در عین حال منجر به بروز حرکتهای اجتماعی جدیدی شد که به دنبال راه خروج از بنبست کنونی جهان میباشند. این جنبشهای جهانی به نوبۀ خود راهگشای تحرکهای تازهیی در عرصۀ نظری گشتهاند. به باور این نویسنده، بازگشتِ آثار مارکس به قفسههای کتابفروشیها، روآوری به مفاهیم فلسفی – تاریخی نقد اقتصاد سیاسی وی، گسترش بیسابقۀ تارنماها و وبلاگهای مارکسی، پیدایش گروههای “مجازی” و واقعی مطالعۀ آثار مارکس و نیز شدتیابی تلاش پژوهشگران و ویراستاران آرشیوهای مارکس برای انتشار مجموعۀ کامل ۱۱۷ جلدی نوشتارهای مارکس و انگلس، جملهگی معرف کششی همهجانبه به سوی “بدیل” مثبتی است که خود را صرفاً از طریق نفی ضد خویش تعریف و تأیید نکند.
دغدغۀ نوشتار کنونی، معرفی چهرۀ متفاوتی از مارکس است به وجهی که اندیشۀ وی دیگر صرفاً با یک جامعۀ اشتراکی انتزاعی شناسایی نگردد. متن زیر بر این ادعاست که “مارکسیسم مارکس” در تمامیتِ خود دربردارندۀ کلیۀ شاخصهای عبور از پارادوکس “فردیت” و “جمعیت”، آزادی فردی و رهایی اجتماعی است. همانطور که پیشتر اشاره شد، آنچه امروز ارایۀ سیمای واقعی مارکس را میسر کرده، شرایط عینی تغییر یافتۀ جهان کنونی و ذهنیتِ پختۀ جنبشهای نوین اجتماعی است. لذا این نویسنده بستر فکری ملاحظاتِ خود را نیز مدیون همین اوضاع جدید است.
۱ـ ورود زودهنگام مارکس به “کانون طوفان”
کارل مارکس (۱۸۸۳ – ۱۸۱۸) کار جدی بر روی پایاننامۀ دکترایش را در ۲۱ سالهگی آغاز و در سال ۱۸۴۱ به اتمام رساند. «تفاوت بین فلسفۀ طبیعی دموکریتوس و اپیکور» عنوان این پایاننامه بود. آنطور که از یادداشتهای مقدماتی وی برمیآید، با اینکه موضوع گفتمان تشریح و تبیین تفاوتهای دو فیزیکدان عهد عتیق بود، توجه اصلی مارکس به زمانِ خود و سمتگیری فلسفی شاگردانِ هگل از پس مرگ استاد (۱۸۳۱) معطوف بود.
همانطور که خود وی اظهار مینماید، در تاریخ فلسفه “نقاط عطفی” فرا میرسد که فلسفۀ کمالیافته و فینفسه انضمامیشده را به سوی تمامیت جهان پدیداری متوجه میسازد. سپس فلسفه وارد ارتباطی عملی با واقعیت میگردد. اما از آنجا که خود جهان واقع منقسم و متضاد است، فعالیت فلسفی نیز به تناقض کشیده میشود. به همین خاطر “وقتی آتن با خطر انهدام روبهرو بود، تمیستوکل کوشید آتنیها را به ترک شهر قانع کند تا آتن جدیدی در دریا، در یک عنصر بنیادین دیگر، تأسیس کنند.” (کلیات آثار ۱، ۴۹۲)
معضل مقدماتی مارکس در این پایاننامه این است که چرا دو فیزیکدان که علمی واحد را با روشی مشابه تدریس میکنند، آنقدر در تبیین “رابطۀ بین تفکر و واقعیت اختلاف دارند.” رکن اساسی تفاوت آن دو در طرز تلقی آنها از “اتوم” و حرکتش در “خلا” نمادین میگردد. اصل علمی دموکریتوس “جبر” و “تقدیر” و اصل پویای اپیکور “آزادی مطلق خودآگاهی” است. هر دوی آنها در حرکت اتوم معتقد به “سقوط در خطی مستقیم” و نیز ایجاد حرکت بهواسطۀ “دفع” میباشند. اما اپیکور قایل به حرکت سومی است که آن را انحراف یا “گریز” از خط مستقیم مینامد.
به تعبیر مارکس، اپیکور در این “گریز”، انصراف از “ضرورت کور” را یافته، آن را بلافاصله به “آگاهی” مرتبط ساخته، و در “سینۀ اتوم” نیرویی را تشخیص میدهد که به “مقاومت”، ایستادهگی و ستیزه مجال بروز میدهد. اپیکور این اصل را “روح واقعی اتوم” میخواند که با توسل به “علیت” صرف قابل فهم نیست. به قول او “زیستن زیر سلطۀ ضرورت، نشانۀ یک نگونبختی است. ولی ضرورتی ندارد که زیر سلطۀ ضرورت زندهگی کنیم.” (ص ۴۳)
تا آنجا که به اتوم مربوط میگردد، به باور اپیکور بدون “انحراف از خط مستقیم” امکان “ملاقات” و “تداخل” اتومها و از آنجا امکان “دفع” و “جذب” میسر نیست. برخلاف اپیکور، دموکریتوس همواره بر عنصر “مادی” تکیه میورزد. به دیدۀ وی، “اتوم صرفاً تجسم عام و عینی بررسی تجربی کلیت طبیعت است.” در نزد وی، “اتوم نه اصلی فعال، بلکه یک مقولۀ انتزاعی خالص، یک انگاشته، که ماحصل تجربه است، باقی میماند.” (ص ۷۳)
بنابراین دموکریتوس “جهان محسوس را به نمادی ذهنی تبدیل میسازد” و با پشت کردن به فلسفه، به “علم مثبته” و “مشاهدۀ تجربی” رو میآورد. در عوض اپیکور “علوم مثبته” را تحقیر میکند، به طوری که برخی از وی به عنوان “دشمن علم” نام میبرند. ولی مارکس اپیکور را “فیلسوف عصر” نامیده و از او به عنوان برجستهترین “نمایندۀ روشنگری یونان” یاد میکند. اما این ابداً بدان معنا نیست که مارکس نسبت به اپیکور برخوردی غیرانتقادی دارد.
منبـع: سایت فلسفۀ نو
Comments are closed.