در جست‌وجوی «فردیت»ِ گم‌شده در فلسفۀ کارل مارکس

گزارشگر:علی رها/ چهار شنبه 23 سرطان 1395 - ۲۲ سرطان ۱۳۹۵

بخش چهارم/

mandegar-3به باور مارکس، فردیت‌یافته‌گیِ انسان با خلاقیتِ وی قابل شناسایی است. محصول کنشِ انسانی در یک فرآورده یا “ابژه” نمادین می‌شود. سوژۀ انسانی از این طریق است که “عینیت” یافته و به یگانه‌گی می‌رسد. هستی فعال انسان در خلال باروری وی و با میانجی‌گری داده‌های طبیعت، ارتباط‌یابی فرد با “سرشت ذاتی” و خویشتن خویش را به همراه می‌آورد و معرف انکشاف انرژی‌های جسمانی و فکری اوست. انسان از این طریق “شمولیت” یافته و خود را موجودی آزاد می‌یابد. کنش آزاد، آگاه، داوطلبانه و هدف‌مند، ضرورت وجودی انسان است و صرفاً جنبه‌یی ابزاری ندارد. یعنی مفهوم هستی، تلاش برای معاش و ملازمات زنده‌گی نیست، بلکه بارآوری، خود “غایت خویش” است. پس “انسان حتا وقتی که از نیاز جسمی مبرا باشد نیز تولید می‌کند، و موقعی حقیقتاً تولید می‌نماید که از چنان نیازی رهایی یافته باشد.” (ص ۲۷۶)
در عین حال انسان موجودی “نوعی” است. رابطۀ فرد با خودش از طریق ارتباط با فردی دیگر عینی و بالفعل می‌گردد. فعالیت بارآور نه فقط رابطۀ فرد با فرآورده‌اش، که رابطۀ افراد دیگر را نیز با فعالیت و محصولِ خویش برقرار می‌سازد.
برخلاف اقتصاد سیاسی که با “مالکیت خصوصی” آغاز به‌کار می‌کند ولی قادر به توضیح علل پیدایش آن نیست، مارکس با شروع از سرشت کار و خودارتباطی انسان، مستدل می‌سازد که “مالکیت خصوصی محصول، نتیجه و پی‌آمد کار بیگانه شده، و ارتباط بیرونی انسان با طبیعت و با خویش است.” (۲۷۹) این روش طرح مسأله، پاسخ خود را نیز در خود دارد چرا که “وقتی صحبت از مالکیت خصوصی است، به نظر می‌رسد که با چیزی خارج از انسان سروکار داریم. [اما] وقتی که از کار حرف می‌زنیم، مستقیماً با خود انسان روبه‌رو هستیم.” (ص ۲۸۱)
مارکس با چنین برداشتی، خود را نه فقط از اقتصاد سیاسی، بلکه از همۀ گرایش‌های سوسیالیستی و کمونیستی زمانش متمایز می‌کند. به عوض “نفی” مالکیت خصوصی، که واسطه‌یی ضروری است، “نفی نفی”، یا نفی خود آن واسطه را به عنوان یک “اومانیسم ایجابی” برنشانده و ابراز می‌دارد که این اومانیسم خود را “هم از ایده‌آلیسم و هم از ماتریالیسم متمایز کرده و در عین حال حقیقت متحدکنندۀ هردوی آندوست.” (ص ۳۳۶)
بدین منظور، مارکس با آن “کمونیسم کاملاً مبتذل و تهی‌فکری که یک‌سره نافی شخصیت انسان است” مرزبندی کرده و عنوان می‌کند که این کمونیسم انتزاعی “مقولۀ کارگر را رفع نمی‌کند بلکه به تمامی انسان‌ها گسترش می‌دهد.”(ص ۲۹۴) در چنین منظری، جامعه در حکم یک سرمایه‌دار کل تجریدی است و خصلت بیگانه اجتماع با جهان اشیا و طبیعت را دست نخورده باقی می‌گذارد. “جامعه، اجتماع کار و برابری دستمزدهاست که از سوی سرمایۀ اشتراکی، از سوی جامعه به مثابۀ سرمایه‌دار عمومی، پرداخت می‌شود.” (همان‌جا)
بنابراین هر دو سوی رابطۀ سرمایه و کار تاحد جامعیتی کاذب ارتقا یافته است. کار به عنوان وضعیتی که همه‌گان را دربر می‌گیرد و سرمایه به عنوان عمومیت رسمیت‌یافتۀ قدرت اجتماع. آن‌چه مارکس به عنوان یک جامعۀ کاملا آزاد تعریف می‌کند، به معنی “رهایی کامل کلیه کیفیت‌ها و حواس انسانی” است. در این‌جا شکل تعاون و ارتباط‌پذیری انسان‌ها با رفع کامل از خودبیگانه‌گی و ماهیت آزادانۀ تعاون هم‌خوانی دارد.
اما فعالیت و بهره‌مندی اجتماعی به هیچ‌وجه فقط در فعالیت مادی خلاصه نمی‌شود و همواره در شکل فعالیتی که مستقیماً اشتراکی است نمادین نمی‌گردد. مارکس هشدار می‌دهد: “از همه مهم‌تر این است که ما باید از استقرار مجدد ‘جامعه’ به مثابۀ یک انتزاع در مقابل فرد پرهیز کنیم. فرد، هستی اجتماعی است. بنابراین، بیان زنده‌گی‌اش، حتا اگر در شکل مستقیم نمادی اشتراکی پدیدار نگردد، و در همکاری با دیگران هم انجام نگیرد، مبین و موُید هستی اجتماعی است.” (ص ۲۹۹)
همان‌طور که مشاهده شد، به دیدۀ مارکس انسان از “فردیتی خاص” برخوردار است و “درست همین مشخصه است که به او فردیت می‌دهد؛ فردیت واقعی موجودی انسانی.” انسان در عین حال یک “کلیت”، یک “ایده‌آل جامع” است. “موجودیت سوبژکتیو” اجتماعی که “برای خود” تجربه و تفکر شده و “تجسم تمامیت هستی انسانی” باشد. تنها بر مبنای چنین دیدگاهی است که می‌توان “جامعه” را به عنوان “وحدت انسان و طبیعت”، و بستر رهایی همه‌گانی و فردی شناسایی کرد.
مارکس بلافاصله پس از نگارش این دست‌نوشته‌ها، هم مجدداً درگیر فعالیت “عملی” از ‌جمله درگیری مطبوعاتی گشت و هم ضروری دانست که دیدگاه جدیدِ خود را از سایر گرایش‌های نظری زمانش تفکیک کند. “خانوادۀ مقدس”، “ایدیولوژی آلمانی” (بعضاً با همکاری انگلس) و نیز “فقر فلسفه”، همه‌گی آثاری بودند که مارکس، طی دو سال (۱۸۴۷-۱۸۴۵) به نگارش درآورد که کلیۀ جریان‌های “پسا هگلی” از ‌جمله فوئرباخ و نیز گرایش‌های سوسیالیستی، به‌ویژه پرودون، را مورد بررسی و نقدی همه‌جانبه قرار می‌دهند.
فعالیت‌های شبانه‌روزی مارکس در آستانۀ انقلابات ۱۸۴۸، همکاری و سپس هدایت فکری سازمان‌های نوبنیاد و رو به رشد کارگری در سراسر اروپا، همچنین سردبیری نشریۀ “راین جدید”، کار تحقیقاتی به شیوۀ سابق را عملاً غیر ممکن ساخته بود. معهذا، مارکس با نگارش “مانیفست کمونیسم” که در فبروری ۱۸۴۸ انتشار یافت، هم از جنبۀ نظری و هم عملی، جهان را دگرگون ساخت. ضروری است که نقطۀ اوج این “بیانیه” و فرجامین کلامش را دوباره بازگو نمود تا “مارکسیسم مارکس” با جریان‌های “پسا مارکسیستی” شناخته نگردد: “در عوض جامعۀ کهن بورژوایی، به همراه طبقات و تعارض‌های طبقاتی‌اش، تعاونی خواهیم داشت که در آن تکامل آزادانۀ هر فرد، شرط تکامل آزاد همه‌گان باشد.”

۴ـ “گروندریسه”، ثمرۀ یک دهه تلاش
شکست انقلابات ۱۸۴۸ و سپس کودتای ناپلیون و الغای جمهوری فرانسه که موجی از خفقان و سرکوب را به دنبال داشت، منجر به تبعید همیشه‌گی مارکس به انگلیس گردید(می ۱۸۴۹). همان‌طور که خود او در مقدمۀ “سهمی بر نقد اقتصاد سیاسی” (۱۸۵۹) بازگو می‌کند، این وقایع “موجب قطع پژوهش‌های اقتصادی‌ام گردید که فقط در لندن در ۱۸۵۰ می‌توانستم از سر بگیرم.” منابع عظیم موجود در کتاب‌خانۀ موزیم بریتانیا و نیز خود انگلیس به عنوان آزمایشگاه کلاسیک جامعۀ سرمایه‌داری، “مرا ترغیب کرد تا دوباره از اول شروع به کار کرده و منابع جدید را به‌دقت وارسی کنم.”
منبـع: سایت فلسفۀ نو

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.