احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:علی رها/ شنبه 26 سرطان 1395 - ۲۵ سرطان ۱۳۹۵
بخش پنجم/
درمجموع دهۀ ۵۰ علیرغم مشقاتِ بیپایانِ مالی و مرگ دو فرزندش، سالهای پُرباری در بیوگرافی نظریِ مارکس به شمار میآید. در عین حال، او بیش از ۱۰ سال برای “نیویورک دیلی تریبون” مقاله مینوشت و از اینرو مجبور بود برای ادامۀ کار تا دیروقت در موزیم بریتانیا بماند. طی این دهه، دهها دفتر یادداشت از مارکس بهجای مانده است. «گروندریسه» که شامل ۸ دستنویس است و بین اوت ۱۸۵۷ و جون ۱۸۵۸ به نگارش درآمده، معرف نقطۀ اوج خلاقیتِ فکریِ مارکس در این دوره میباشد.
ظاهراً بحران اقتصادی ۱۸۵۷ که منجر به سقوط موسسات مالی گردیده و مبادلات بانکی را متوقف ساخته بود، انگیزۀ اصلی مارکس در نگارش «گروندریسه» بوده است. همانطور که از نامۀ او به انگلس برمیآید(دسمبر ۱۸۵۷)، پیشبینی رخدادهای جدید اجتماعی ناشی از بحران، مارکس را بر آن میدارد تا چکیدهیی از نتایج تحقیقاتش را در اختیار عموم قرار دهد: “من دیوانهوار مشغول کار شبانهروزی جهت جمعآوری پژوهشهای اقتصادیام میباشم بلکه بتوانم قبل از فرا رسیدن طوفان، حداقل طرح کلی آن را روشن کنم.” ( کلیات آثار ۴۰، ص ۲۱۷)
صرفنظر از مجادلات نظری عصر حاضر پیرامون «گروندریسه»، همهگان بر سر یک چیز توافق دارند؛ اینکه این اثر، “کار یک نابغه” بوده و انتشارش بر روی “کارگاه خلاق فکری” مارکس پنجرۀ جدیدی را گشوده است. فوران “خودانگیختهگی فکری” مارکس که بیش از ۸۰۰ صفحه را درمدتی کوتاه به قلم کشید، حاوی فشردهترین مفاهیم نظری، از جمله مقدمۀ وسیع و عمیقی در مورد روش دیالکتیکی بررسی و ارایۀ نقد اقتصاد سیاسی است.
گفتمان حاضر که صرفاً از دریچه طرح موضوع “فردیت آزاد” در کانون اندیشهگی مارکس به «گروندریسه» مینگرد، نه توان واکاوی جامع آن را دارد و نه امکان دنبال کردن مباحثی که از پس انتشارش درگرفت. به هر رو، نخستین پرسش «گروندریسه» این است که نقد اقتصاد سیاسی را از کجا باید آغاز کرد. این نقطۀ آغاز دربرگیرندۀ مبحث پیچیدهیی است که آن را با “متد” یا روش فکری مرتبط میسازد. شاخص اصلی دیدگاه مارکس “جامعیتی انضمامی” است. از اینرو وی در این مقدمه دو نظریه را به نقد میکشد؛ یکی نظریهیی که با “فرد” به عنوان واحدی خودکفا شروع میکند و دیگری دیدگاهی که با “اجتماع” به سان “سوژهیی واحد.”
به دیدۀ او، خاستگاه نظریۀ اولی “جامعۀ مدنی” معاصر است و ژان ژاک روسو نمایندۀ آن است. “معاهدۀ اجتماعی” روسو، سوژههایی که طبیعتاً مستقلاند را بهواسطۀ یک معاهده وارد یک ارتباط و ایتلاف عمومی میکند.(ص ۸۴) اما خود این فرد خودمختار مولفۀ اجتماعی است که برخلاف عهد کهن، دیگر جزو متعلقات یک مجموعه معین و محدود نیست، بلکه فردی منفصل شده از پیوندهای طبیعی و انقیاد بیواسطه است؛ فرد “ایدهآل” قرن هجدهم و مورد نظر آدام اسمیت و ریکاردو است. اما دیدگاهی که با “جامعه” و یا “جمعیت” شروع به کار میکند نیز “نگاهی نادرست و اسپکولاتیو” نسبت به جامعه دارد که شامل ادیبان سوسیالیست و اقتصاد دانانی مثل ژان باتیست سی میگردد. (ص ۹۴)
با وجودی که شروع از جمعیت بهظاهر واقعی و انضمامی به نظر میرسد، اما بررسی دقیقتر نشان میدهد که جمعیت به محضی که طبقات اجتماعی را از آن حذف کنیم، یک “انتزاع” است. خود این “طبقات” نیز واژهیی بیمعنی است مگر آنکه با عواملی که برآن تکیه دارند، مانند کار دستمزدی، سرمایه و غیره آشنایی پیدا کرده باشیم. بنابراین چنان شروعی به معنی “مفهومی آشفته از کلیت” است(ص ۱۰۰). پس ضروری است که بهواسطۀ تعینات بعدی و توسل به تجزیه و تحلیل، از این برداشت متصورا انضمامی به سوی مفاهیم سادهتر و تجریداتی بسیطتر حرکت کرد تا بتوان به سادهترین تعینات رسید.
از آنجا میبایست مسیر حرکت را از نو تعقیب کرد تا اینکه بالاخره بار دیگر به جمعیت رسید. ولی اینبار بهعنوان جامعیت پربار تعینات و روابطی چندجانبه. یک امر انضمامی موقعی واقعاً چنین است که “ترکیبی از تعینات همهجانبۀ بسیار و از اینرو وحدت عواملی گوناگون” باشد.(ص ۱۰۱) چنین روشی “نتیجۀ فرآیندی فکری” بهنظر میآید، اما در حقیقت به منزلۀ نقطۀ شروع در واقعیت و لذا همچنین در مشاهده و ادراک است.
به طور کلی، هرچه بیشتر به گذشتۀ تاریخ جوامع برگردیم، فرد و لذا فرد بارآور، بیشتر به یک مجتمع کلان وابستهگی دارد؛ چه در خانواده، چه در قبیله و چه در اشکال مختلف جوامع اشتراکی. “فقط در قرن هجدهم، در ‘جامعۀ مدنی’ است که اشکال متنوع پیوند اجتماعی در برابر فرد بهسان وسیلۀ صرف امیال خصوصی وی، به عنوان ضرورتی خارجی، قرار میگیرند. اما عصری که چنین خاستگاهی را میآفریند، یعنی خاستگاه فرد منزوی، در عین حال دقیقاً عصر پیشرفتهترین روابط اجتماعی است. موجود انسانی… فقط در بینابین اجتماع میتواند به خود فردیت ببخشد.” (ص ۸۴) بنابراین هرگاه صحبت از “تولید” میشود، مقصود افرادی هستند که در درون جامعه تولید میکنند؛ یعنی افرادی اجتماعی. جامعه از آحاد جداگانه تشکیل نشده و حاصل جمع کمی افراد نیست، بلکه مبین مجموعه روابط متقابل بین آنهاست. (ص ۲۶۵)
عصر جدید با اضمحلال کلیۀ روابط ثابت وابستهگی شخصی، در حین ایجاد “فردی خودبنیاد”، همهجانبهترین و گستردهترین نوع وابستهگی متقابل افراد را نیز بهوجود میآورد. یعنی خود “نفع خصوصی”، واقعیتی است که توسط اجتماع به تعین رسیده. نکته در اینجاست که وارستهگی فرد از کلیۀ اشکال مستقیم وابستهگی به همبایی، با اینکه عامل “سوبژکتیو” یا ذهنیتی که خود را آزاد شده میپندارد را به همراه میآورد، در عین حال در حکم “وابستهگی عینی” فرد به کلیتی “نامرئی” و انتزاعی است.
به باور مارکس، این “استقلال ذهنی” نسبت به پیوندهای خونی، “طبیعی” و ارباب رعیتی رجحان دارد و میتواند زمینهساز “مرحله”یی عالیتر باشد که تحت آن “فردیت آزاد، متکی به رشد جامع افراد” بوده و “بارآوری اشتراکی و اجتماعی” را تابع چنان رشدی میکند. معهذا “آزادی واقعی” تنها در صورتی تحقق مییابد که با “خود واقعیتبخشی” یا “عینیتیابی سوژه” توام باشد. (ص ۶۱۱)
منبـع: سایت فلسفۀ نو
Comments are closed.