اسـتعفای عقل در افغانستان

گزارشگر:نویسنده: عبدالشهید ثاقب/ چهار شنبه 6 اسد 1395 - ۰۵ اسد ۱۳۹۵

بخش پنجم و پایانی/

mandegar-3سقراط وقتی اتوفرون را می‌بیند که راه محکمه در پیش گرفته است، از او می‌پرسد: دعوای تو چیست؟ شاکی هستی یا متهم؟
اوتوفرون: شاکی.
سقراط: از چه کسی؟
اوتوفرون: از کسی که درآویختنم با او را نشانۀ دیوانه‌گی می‌خوانند.
سقراط: چرا؟ مگر او کسی است که پر می‌زند و می‌رود.
اوتوفرون: این کار از او برنمی‌آید؛ از قضا مردی است بسیار پیر.
سقراط: پس او کیست؟
اوتوفرون: پدرم.
سقراط: گفتی پدرت، دوست عزیزم؟
اوتوفرون: بله.
سقراط: موضوع شکایت چیست و او را به چه متهم کرده‌ای؟
اوتوفرون: به قتل.
گفت‌وگو میان سقراط و اتوفرون ادامه می‌یابد و سقراط از اتوفرون می‌پرسد: چرا پدرت را متهم می‌کنی، نمی‌ترسی که این کار تو عملِ خلافِ دینداری باشد؟
اوتوفرون: برای چه سقراط؟ اگر من شناخت درستی از همۀ این امور نمی‌داشتم، به هیچ دردی نمی‌خوردم و میان عوام‌الناس و اتوفرون هیچ فرقی نبود.
آن‌گاه اوتوفرون تلاش می‌کند که یک دلیلِ قاطع بر صحت اعمالِ خود بیاورد و استناد می‌کند به کار زیوس که پدرش را به اتهام قتل به بند کشید.
وقتی سقراط این حرفِ اوتوفرون را می‌شنود، می‌پرسد: به من بگو آیا به‌راستی اعتقاد داری که این اساطیر به‌وقوع پیوسته‌اند؟
هیلاری پاتنم، در کتاب «اخلاق بدون هستی شناسی»، این مکالمه را نمودگار یا تصویری زیبا و کوچک از آغاز سنت غربی فلسفه دانسته و می‌گوید: «در این مکالمه، فلسفه از پیش نمودار چیزی‌ست که من آن را استعلای تأمل‌ورزانه می‌خوانم، یعنی این‌که از یک طرف، از مشهورات و از طرف دیگر، از حجیت اسطوره‌هایی که مو به مو و چشم‌بسته پذیرفته شده‌اند، فاصله بگیریم و کنار بایستیم و بپرسیم که”چرا؟”.
شاید به دلیل همین نقش فوق‌العادۀ پرسش‌گری در فلسفه بوده است که سقراط گفت‌وگو را به عنوان روش فلسفیِ خود برگزیده و از آن، تعبیر به «مامایی» کرده است.
بنابراین، اگر امروزه ما در افغانستان برنده‌گان جایزۀ نوبل، مخترعان و مکتشفان نداریم و سهم‌مان در تفکر جهانی زیر صفر است، همه و همه ریشه در بی‌پرسشی دارند. ما از غرب، عقلانیتِ ابزاری را آوردیم، اما انتقادی را نه.

استبدادزده‌گی
افغانستان کشوری‌ست که از بدو تأسیسِ خود تا به امروز، زیر چکمۀ استبداد زیسته و در سایۀ خودکامه‌گی امرارِ معیشت نموده است. شما اگر به تاریخ افغانستان مراجعه کنید، هیچ اثری از نظام دموکراتیک در این سرزمین پیدا کرده نمی‌توانید.
یکی از مهم‌ترین ویژه‌گی‌های استبداد، مخالفتِ آن با اندیشه می‌باشد؛ زیرا در نظام‌های استبدادی حرفِ اول را زر و زور می‌زند. گفته می‌شود در سرزمینی که حرفِ اول را شمشیر بزند، اندیشه و تفکر از آن کوچ نموده و جای خود را به جنگ و خشونت و قتل و قتال خالی می‌کند. مخالفت استبداد با اندیشه و تفکر در سرزمین‌مان پیامدهای بی‌شماری برای عرصۀ فرهنگِ این سرزمین داشته است که یکی از آن‌ها، بی‌حرمتی و ارج‌نگزاری به مقام اندیشمندان و متفکران می‌باشد. گفته می‌شود که در این سرزمین، رسم بر این است که شخصیت‌ها و رجال برجستۀ علمی و فرهنگی‌مان را تا هنگامی که زنده‌اند، به دیدۀ یک رقیب می‌نگریم و خصم می‌پنداریم و به همین دلیل تبعیدشان می‌کنیم؛ اما هنگامی که جهان را بدرود گفتند و به عالم نیستی پیوستند، بساط سوگواری را پهن کرده و به گردآوری و انتقال استخوان‌های پوسیده و کالبد بی‌جانِ آن‌ها می‌پردازیم و با برگزاری همایش‌های نمادین و تشریفاتی، از مقام و جایگاه علمیِ آنان بزرگداشت می‌کنیم.
سید جمال‌الدین افغانی، تا هنگامی که زنده بود، ما او را به عنوان یک انسانِ آشوب‌گر و اخلال‌گر می‌شناختیم؛ ولی زمانی که رحلت کرد، استخوان‌های پوسیدۀ او را از استانبول ترکیه برداشته و در دانشگاه کابل دفن کردیم و پس از آن، لقب «بیدارگر و مصلح بزرگ جهان اسلام» را برایش عطا نمودیم.
همچنین است داستان شخصیت‌های دیگری چون مولانا جلال‌الدین محمد بلخی، ناصر خسرو بلخی و… .
علامه سید اسماعیل بلخی که یکی از متفکران بزرگ افغانستان می‌باشد، هنگامی که به جرم عدالت‌خواهی و آزاداندیشی، در زندان دهمزنگ محبوس بود و سخت‌ترین روزهای زنده‌گی‌اش را در زیر شکنجۀ رژیم غدارِ وقت سپری می‌کرد، به رسم اعتراض در برابر این فرهنگ، چنین سروده بود:
عجب از زنده‌قدری نیست در دیار ما
گروهی بعد مرگِ ما به مشت استخوان گرید

استبداد به‌مثابۀ‌ ضد فرهنگ
چرا افغان‌ها با بزرگانِ علمی و فرهنگی‌شان برخورد دوگانه می‌کنند؟ چرا افغانستان «مردۀ بد» و «زندۀ خوب» ندارد؟ آیا این پدیده، بخشی از سرشت درونیِ ماست یا زادۀ‌ شرایط سیاسی و اجتماعی؟
در پاسخ باید گفت که یکی از موضوعاتی که در گذشته از مسلماتِ علوم سیاسی پنداشته می‌شد، همانا تأثیرپذیری سیاست از اجتماع بود. دانشمندان علوم سیاسی فکر می‌کردند که رابطۀ میان سیاست و اجتماع، رابطه‌‌یی یک‌سویه بوده و تنها این سیاست است که متأثر از اجتماع می‌باشد.
درست، تحت تأثیر این نگرش بود که کارل مارکس نوشته بود: «فرهنگ سیاسی هر اجتماع، بازتاب وضعیت اجتماعی آن جامعه می‌باشد.»
اما اکنون، دانشمندان از تأثیرپذیری اجتماع از سیاست نیز بحث می‌کنند. حسین بشیریه، محقق و پژوهش‌گر توانمند ایرانی، در جایی می‌نویسد که در میان فرهنگ اجتماعی و ساخت سیاسی جوامع، یک نوع رابطۀ دیالیکتیکی بوده و همواره این دو، در دادوستد و گفت‌وگوی مستمر با یکدیگر می‌باشند و از همدیگر تغذیه می‌نمایند.
به نظر می‌رسد که بهترین تأیید برای این نظریه، فرهنگ اجتماعی مردم افغانستان می‌باشد؛ به گونه‌یی که هر ناظر تیزهوشی می‌تواند تأثیر سیاست و ساختِ سیاسیِ کشور را بر این فرهنگ، احساس کنـد و دریابد.
یکی از مواردی که در فرهنگ اجتماعیِ ‌ما تأثیرپذیری‌اش از سیاست، کاملاً آشکار و ملموس می‌باشد، همین برخورد دوگانه‌یی‌ست که در برابر اندیشمندان انجام می‌یابد. بنده بدین عقیده‌ام که این رسم، ریشه در ساختار استبدادی نظام‌های سیاسی افغانستان دارد. سردمدارانِ نظام‌های استبدادی کشور، همواره از دو چیز بیش از اندازه در هراس بوده‌اند: یکی علم و دیگری ثروت. آن‌ها به این دو چیز، نگاه امنیتی و خصمانه داشته و به عنوان تهدیدی علیه قدرت مطلقۀشان ‌نگریسته‌اند و به همین دلیل، تلاش ‌کرده‌اند که از رشد علم در میانِ مردم و از ثروتمند شدنِ آن‌ها جلوگیری کنند.
معروف است که باری، یکی از نماینده‌گان ولایت قندهار، نزد سردار محمدهاشم خان می‌رود و از ایشان خواهش می‌کند که عبدالهادی داوی را که یک روشنفکر و دانشمند است، رها کند. سردار محمدهاشم خان در پاسخ می‌گوید: «عبدالهادی داوی، برای آن‌که دانشمند است، باید در حبس باشد.» همچنین می‌گویند که باری محمدظاهرشاه، باغبانِ ارگ را خواسته و به پاسِ زحماتِ وی چند روپیه‌یی را به گونۀ‌ انعام برایش تقدیم کرده، اما این کارِ وی مورد خشم و سرزنشِ هاشم خان قرار گرفته و خطاب به برادرزادۀ خود گفته است: «اگر می‌خواهی ملتِ مطیع داشته باشی، گرسنه نگاه‌شان کن!»

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.