احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:حمید فرهادی/ چهار شنبه 11 اسد 1396 - ۱۰ اسد ۱۳۹۶
هرکسی باشنیدن واژه «دیوانه»تصویری از یک شخص ترسناک، خشن، لاباالی و غیر قابل پیشبینی را در ذهنش تداعی مینماید. با شنیدن تعاریف و برداشتهای متفاوت از دیوانهها و حس کنجکاویام از دنیای این افراد، در یک بعد از چاشت آفتابی روانه مکانی شوم که در آنجا بیماران روانی نگهداری میشوند.
رفتن به این مکان نیازمند تجهیزات و امکانات خاصی نیست. فقط خودم را آمادهای شنیدن و دیدن هرصحنهای میسازم و راه میافتم.
باگذشتن از خم و پیچ چند کوچه و پس کوچه، با لوحهای برمیخورم که با خط سرخ نوشته شده «مرکز نگهداری بیماران روانی ولایت هرات». این مرکز در منطقۀ «بکرآباد» ولایت هرات موقعیت گرفته است؛ مکانی که ۱۶ سال گواه ویژگیهای گونهگون روانهای بیمار بوده است.
مرکز نگهداری بیماران روانی ولایت هرات تنها مرکز نگهداری بیماران روانی در افغانستان استو نزدیک به ۳۰۰ بیمار از مردان و زنان در آن نگهداری میشود.این مرکز ۱۶ سال پیش جمعیت هلال احمر افغانی ساخته شده و تاکنون از سوی این نهاد تمویل میشود.
پس از آنکه واردمحوطۀ این مرکز میشوم، مشتاقم دیداری از بیماران روانی داشته باشم. عبدالرحمان کارفرمای این مرکزمرا برای رسیدن به هدفم رهنمایی مینماید.
ویژگیها
برای بازدید از دنیای دیوانهها میانشان مینشینم و به صحبت میپردازم.
به قول معروف؛ «هر دیوانه عالمی دارد» کسی در جایش نشسته و در فکر فرو رفته و دیگری هم برای خودش آواز میخواند. یک شمار هم سرگردان هستند، انگار چیزی را گم کرده و دنبال آن میگردند، ضمنی که یک شمار دیگر پیوسته میگویند، میخندند و میگیریند.
در میان این بیماران یک نوجوان بیشتر صحبت میکند و سخنانش شنیدنیست. وی پیوسته تکرار میکند که رئیس جمهور به نیروهای ارتش مهمات و تجهیزات نمیفرستد: «در جنگ بودم، طالبان به ما حمله نمودند و بالای ما زوری کردند. به رئیس جمهور زنگ زدم که به من مهمات بفرست، اما او میگوید که من رفتم خارج.. من چی کنم که تو خارج رفتی، به من مهمات بفرست که سربازان من کشته شدند، اما رئیس جمهور حرفم را نشنید و سربازانانم کشته شدند.»
یک جوان دیگر داستانها و اشعار حفظ دارد و هردم با لحن جالبی شعر و داستان میخواند.
ظاهراً بیماران میان خودشان خوب سازگار هستند. آنانی که در یک زنجیر بسته شدهاند باهمدیگرشان برخورد بسیار ملایمی دارند و هرطرف که یکی بخواهد، دیگری نیز به آنسو در حرکت میافتد. چیزهایی که دستشان برسد، باهمدیگر تقسیم مینماید.
مثلا: یکی «نسوار» دستش رسیده و با دیگران تقسیم مینماید. یک بیمار هم یک گیرندۀ رادیویی در دست دارد. با خوشحالی میگوید که مادرش به دیدنش آمده بود و این گیرنده رادیو را مادرش به وی داده است. این بیمار از دیگر بیماران میخواهد که کنار وی نشسته و به صدای رادیو گوش بدهند.
هنگام آوردن و تقسیم غذا نیز بیماران با کارمندان تیمارستان کمک میکنند و به یکدیگرشان غذا میدهند. هنگام شستن دستها، صف بسته میکنند و به نوبت دستهایشان را میشویند و به همدیگر آب میدهند.
بیماران زنجیری
عدهیی از بیماران حالت بسیار خشنی دارند. عبدالرحمان یکی ازین بیماران را جواد باشندۀ ولایت فراه معرفی میکند و مرا نزد او میبرد. جواد با زنجیر به یک ستون آهنی و در یک اتاق جداگانه بسته شده است. وی جوان بیست و چند سالی به نظر میرسد. این جوان پیوسته با خودش صحبت میکند و دست به کارهای عجیب میزند؛ گاهی با زنجیر درگیر است و گاهی جیغ میزند و باری هم با آرامش از ما میخواهد که به او نزدیک شویم.
عبدالرحمان میگوید که جواد دومین بار است که به این مرکز آورده میشود. وی یکبار پس از مراقبت و تداوی در این مرکز صحتیاب شد و به خانه برگشت، اما چندی نگذشت توسط خانوادهاش دوباره به این مرکز آورده شد.
علی دیگر بیمار این مرکز است که دیگران جرأت نزدیک شدن به وی را ندارند، زیرا به گفتۀ مسوولان مرکز، شخصی که بخواهد به علی نزدیک شود، وی به چشم طرف حمله مینماید.
از زمان بود و باش علی در این مرکز ده سال میگذرد. وی ده سال در یک اتاق کوچک و مخصوص نگهداری میشود. غذا و لباس وی توسط کارمندان تیمارستاندر یک پنجره خورد گذاشته و از همانجا دریافت میشود.
دو سه بیمار دیگر نیز همسان جواد و علی خشن هستند و کسی اجازه نزدیک شدن به آنها را ندارد.
چشم به راه خانواده
یک شمار دیگر از افرادی که در این مرکز نگهداری میشوند، به قول عبدالرحمان حالت روانی شان بهبود یافته، اما چون از خانوادههای آنان آدرسی وجود ندارد، ناگزیر در این مرکز نگهداری میشوند.
عبدالرحمان میگوید که اکثر بیماران از بازارها و مکانهای عمومی به این مرکز آورده شدهاند و بابت همین اقارب آنان مشخص نیست.
یکی ازین افراد آرش نام دارد. آرش خودش را از ایران معرفی میکند، وی میگوید که حالش بهتر است و به دنبال پدرش و مادرش میگردد. آرش که جوان بسیار آرام و خوش برخورد است میافزاید: «چون از خانوادهام آدرس ندارم مجبور در همینجا زندگی کنم. چی کنم، مجبور هستم!»
در هنگام صحبت با آرش یک جوان دیگر نزد من میاید و خودش را عبدالغنی معرفی میکند. وی میگوید که به خانوادهاش دلتنگ شده و اما از آنان خبری ندارد. وی گفت: «بسیار پشت پدر و مادرم دق شدیم.. اینجا پدر و مادر دیگرا به دیدن شان میایند و برایشان میوه و خوردنی میاورند، اما پدر و مادر من هیچگاهی نیامدهاند».
جعفر سومین شخصی است که چشم به راه خانوادهاش است. وی مدتی را در ایران گذرانیده و به گفتۀ خودش استفاده از موادهای نشهآور در ایران و نرسیدن به معشوق پای وی را به اینجا کشانیده است: «در ایران اندکی آرامش روانیام را از دست دادم و پس از آنکه به افغانستان آمدم، دیدم که نامزدم را به کسی دیگری دادهاند، رسماً دیوانه شدم و مرا به این مرکز آوردند».
جعفر در ادامه میگوید که حالا بهبود یافته و منتظر است که خانوادهاش بیاید و وی را به خانه برگرداند.
در همین حال عبدالرحمان میگوید که یک شماری از خانوادهها پس از آوردن بیمارانشان به این مرکز، آدرس و مشخصاتشان را اشتباه میدهند و ما هنگام ضرورت نمیتوانیم با آنان در تماس شویم.
بیماران روانی زن
کمی آنسوتر از دنیای بیماران مرد، بیماران زن نگهداری میشود. با عبدالرحمان وارد این مکان میشوم.
در نخستین نگاه، مکانی که بیماران روانی زن نگهداری میشوند، آرام و سرسبزی به نظر میرسد. توسط عبدالرحمان به راهرو دست راست خود هدایت میشوم و چند قدم جلو میگذارم که چشمم به زنانی میخورد که با شکلها و ظاهرهای متفاوت، لباسهای مختلف و حالتهای گونهگون زیر درختی نشسته و در دنیای خودشان غرق اند؛ یکی به به پنجرۀ مقابلش زُل زده و دیگری بیخیال از همهچیز دراز کشیده، یکی هم با اطرافیانش میگوید و میخندد، هستند افرادی هم که چهرۀشان اوج غضب و ناراحتی را بیان میکند.
با وارد شدن من و عبدالرحمان به این مکان، یک شماری نگاههای شان را به ما میدوزند و سلام میکنند، اما کسانی هم هستند که وارد شدن ما نیزآنان را از خلوتشان بیرون نمیکند.
در همین حال، زن میانسالی از راه میرسد و خودش را رقیه، کارفرمای زنان این مرکز معرفی میکند.
بی بی رقیه میگوید که زنان بیمار در این مکان حال و هوای متفاوتی دارند، گاهی قه قه میخندند، گاهی هم گیریه مینمایند و خیلی وقتها چیزی نمیگویند و فقط نگاه میکنند. بی بی رقیه سابقۀ لت و کوب شدن از سوی بیماران را هم دارد. وی گفت: «چندین بار به من حمله کردند و حتا یکبار دستم را شکستاندند».
با آنهم، اما این زن میان سال میافزاید که بیماران را مانند فرزندانش دوست دارد و اگر هیچ امتیازی هم ازین مرکز دریافت نکند، بازهم در اینجا میخواهد کار کند.
در جریان صحبت کارفرمای بیماران زن هستیم که دو – سه زن میخواهند صحبت ما را قطع نمایند، به این بیماران که گوش میدهیم؛ صحبت مهمی دارند.
یکی ازین زنان خودش را حسنیه معرفی میکند. وی میگوید که دیوانه نیست ولی سه سال از حضور وی در این مکان میگذرد. بی بی رقیه میپذیرد که حسنیه حالت روانیاش بهبود یافته، اما از آنجای که وی از مرز هرات – ایران به این مکان آورده شده، از اعضای خانواده وی خبری ندارند و به همین دلیل در این مکان نگهداری میشود.
حسنیه که خودش را از ولایت بامیان معرفی میکند تاکید مینماید که چشم انتظار یک عضوی از خانوادهاش بوده و وی بیصبرانه منتظر به آغوش گرفتن فرزندانش است.
کمبود امکانات
در همین حال، مسوولان و کارمندان مرکز نگهداری بیماران روانی از کمبود امکانات برای نگهداری و مراقبت ازین بیماران سخن میگویند.
نورالدین احمدی، رئیس مرکز نگهداری بیماران روانی گفت: کمکهای جمعیت هلال احمر به این مرکز به هیچ وجه بسنده نیست و برای نگهداری و مراقبت بهتر از بیماران به امکانات بیشتر نیاز است.
وی ادامه داد: «بیماران در فصل سرما و گرما به امکانات گرمکن و سردکن نیاز دارند، به لباس و پوشاک بیشتر نیاز دارند، چون هرچند لحظه لباسشان را ناپاک و یا پاره میکنند و همچنان به غذای بهتر و میوه نیاز دارند.»
عبدالرحمان، کارفرمای مرکز بیماران روانی ولایت هرات که از هفت سال بدینسو در این مرکز کار میکند، نیز از کمبود پرسونل کاری سخن میگوید. وی گفت: «شمار کارمندان این مرکز برای مراقبت از ۳۰۰ بیمار ۱۶ تن است که این تعداد به هیچ مجه کافی نیست.»
نصیراحمد محمدی، کارمند بخش صحی مرکز بیماران روانی نیز از کمبود دارو و امکانات صحی شکایت دارد.
عوامل و علایم دیوانگی
فقر، آوارگی و جنگ مهمترین عوامل کشانیدن افراد به دیوانهخانهها خوانده میشود. داستان عاشق شدن و نرسیدن به معشوق نیز نکتۀ قابل توجهی در کشانیدن یک عدهای به تیمارستان است. هستند کودکان و نوجوانانی که مسایل ژنیتیکی عامل دیوانگی آنها شده است.
حکایت و قصۀ بیماران از زبان خودشان و کافرمایان مرکز نگهداری بیماران روانی ولایت هرات متعدد و شنیدنی است. هر لحظه سخنی تازهای از زبان آنان بیرون میشود که حکایت تراژیدی از وضعیت بیماران دارند.
بیمارانی که از دید افراد سالم خطرناک و خشن خوانده میشوند، اما مظلومتر از هر طبقۀ جامعه به نظر میرسند. آنان نه به جان کسی حمله مینمایند و نه هم دشنام میدهند، فقط زُل میزنند، در فکر عمیق فرو میروند و ناگهان جیغ میزنند. عدهای هم که پیوسته تکرار میکنند: «چی وقت ازینجا بیرون میشویم؟».
Comments are closed.