احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:خاطرهیی از احمدولی مسعود/ دوشنبه 25 اسد 1395 - ۲۴ اسد ۱۳۹۵
در رخصتیهای تابستانی، همهساله از کابل به پنجشیر میرفتیم و از طبیعت و آبوهوایِ پاک و گوارایِ آن لذت میبردیم. اما اینبار سال ١٣۵۴، بعد از ظهر بود که پسرعمهام عارف (عمر خان) جوانِ بلندقامتِ ۲۰ ساله به خانۀ ما در کارته پروان آمد و گفت که روندۀ پنجشیر است. من هم که ده سال داشتم و شیفتۀ تابستانِ پنجشیر بودم، با وی با کرایه کردنِ تکسی دربست روانۀ پنجشیر شدم. وقتی به گلبهار رسیدیم، عارف مقدار زیادی سیمِ برق خریداری کرد و در پاسخ به کنجکاوی دکاندار گفت: در پنجشیر محفل عروسی داریم.
تکسی دربست، خریدن سیمها و گپ محفل عروسی در پنجشیر، یکی پیِ دیگر برایم سوالبرانگیز شده بودند!
عارف در قریۀمان جنگلک پایینم کرد و خودش با موتر بالا رفت. پدرم در پنجشیر بود و من همینکه پس از این سفرِ غیرمعمول به خانه رسیدم، اول خفتن، خوابم برد. با سروصدای معلم کاکا (امیرمحمد خان) بهخاطر خبرهایی که صبح وقت در پنجشیر شروع شده بود، از خواب پریدم. من که نوجوان و کنجکاو نیز بودم، زود خواستم بدانم که چه خبر است. از حویلی بهسرعت سرِ سرک پایین شدم، دیدم که عارف همسفرِ آرامِ دیروزم همراه با چند تنِ دیگر با دریشیهای سیاهرنگ نظامیرقم، تفنگ بر دست، استوار در پهلوی یک موتر فولکس کلان ایستاده است. تعجب کردم. عارف با تبسمِ همیشهگی و آرامی که داشت، برایم گفت: احمدشاه بالای ولسوالی رفته است.
احمدشاه (آمر صاحب) در همان دو ساعتِ اولِ قیام پنجشیر، ولسوالی را با همه ادارات دولتی گرفته بود.
زود برگشتم به خانه و جریان را برای پدرم که سخت به تشویش افتاده بود، تعریف کردم. با پسر کاکایم، ایوب، سر جوی بالا رفتیم تا وضعیت را از یک نقطۀ حاکم بهتر ببینیم. ایوب یک رادیو نیز با خود داشت و منتظر ماندیم تا طبق وعدۀ قیامکنندهگان، ساعت ۱۱ صبح نزدیک شود و از رادیوی کابل صدای کودتای جنرال مستغنی را بشنویم. عقربه به ۱۱ بجه نزدیک میشد اما خبری نبود تا اینکه ۱۱ شد و از ۱۱ هم گذشت، بازهم خبری نشد. اهالی پنجشیر که همه منتظر وعدۀ ۱۱ بجۀ قیامکنندهگان و شنیدن کودتا از رادیو کابل بودند، همین که گپی نشد، فوراً علیه قیامکنندهگان که تعدادشان انگشتشمار بود، برخاستند و قبل از آمدن قوای ضربتی داوود خان، قیام توسط خود مردم درهم شکست، چند تن کشته و عدهیی فراری و همه متواری شدند.
در چنین سردرگمی، آمد و رفتِ بعضی اقارب نزدیک، سرنوشت نامعلومِ احمدشاه پسرش و عکسالعمل حکومت، همه پدرم را سخت نگران و مضطرب ساخته بود. ایشان فوری به کابل برگشتند و من با کاکا فرهاد، باغبان جوانمرد و پُرهیبتمان در پنجشیر ماندم. هرازگاهی هم پولیس ولسوالی به خانۀ ما میآمد و جویای احوال پدرم میشد. ایشان نبودند و من را به جایش بهخاطر سوال و جواب به ولسوالی میبردند. روزها سپری شد تا اینکه یک شب، با جفیدن بیوقفۀ سگ در باغ از خواب بیدار شدم، دیدم که کاکا فرهاد باغبان، تفنگ دهن پُرباروتی را با خود گرفته و به باغ میرود. پس از دقایقی برگشت، اینبار با احمدشاه برادرم!
احمدشاه که از گرسنهگیِ چندینروزه سنگ بر شکم بسته بود، به تکرار به کاکا فرهاد میگفت: «رفیقهایم در بالای کوه سخت گرسنهاند، نان داری؟» کاکا فرهاد زود خانمِ خود را از خواب بیدار کرد و آرد و خمیر و بالاخره نان فتیر تهیه نمود و یکجا با احمدشاه روانۀ کوه شدند. هرچه تلاش کردم دنبالشان کنم، نشد. پس از چند روز احمدشاه با چند رفیقش به قریه پایین شدند و حالا در خانۀ سهاتاقۀ گلی کوچکِ پدریمان جاگزین شده بودند. من یکجا با کاکا فرهاد که هر دو سخت مواظبشان بودیم (هرازگاهی پسران کاکایم یا کسی به خانه میآمدند)، احمدشاه را با چهار تن از رفیقهایش به مشکل داخل اتاق کوچک جانشویی قفل میزدیم تا کسی خبر نشود و گزارش ندهد. این حالت چندین روزِ دیگر ادامه یافت تا اینکه راهی برای خارج شدنشان از پنجشیر به کابل پیدا شد و به کمک یکی از پسران مامایم، از زیر ولسوالی رخه، آنطرف دریای پنجشیر، شبهنگام موفق به فرار به کابل شدند.
در کابل بودن و بیرون شدن از آنجا، فرار عارف از پنجشیر که زخم خورده بود و پناه دادنِ وی توسط همین کاکا فرهاد و اینکه عارف کی بود و چه نقشی بازی کرد، داستانِ دیگریست از عیاریها، جوانمردیها و مبارزات نفسگیرِ جوانانی که با خدای خود عهد بسته بودند.
Comments are closed.