ناخــدای زورقِ خورشید

گزارشگر:پامیر پارشهری - ۱۸ سنبله ۱۳۹۵

یادداشت: طرح‌گونۀ ذیل، پانزده سال قبل با شنیدن خبرِ شهادتِ مسعود نوشته شده است.
***
mandegar-3چاشتگهی است، تکۀ آسمانِ باروت‌آلودِ خدا بر فراز شرافتِ جبینِ پُر از چین‌وچروکِ کرۀ خاکی‌اش که ادواری‌ست میدان نبرد بی‌پایانِ اهورا و اهریمن بوده، مضطربانه چشم دوخته است…
چاشتگهی است، فضای تب‌کرده در پیرامون سنگلاخ‌هایی که هیچگاه نقش قدومِ ناآشنایی بر جلد ستبر تن‌شان حک نشده، از دلهرۀ حادثه به اغما رفته است…
چاشتگهی است، چشمان آفتاب از ورای هالۀ آهش ناباورانه و مبهوت به غروبِ کسی از جنسِ خودش خیره شده است…
چاشتگهی است، باد با میلودی کُند و آرامِ نیمروزی‌اش صحنۀ درام آب‌تنی قوی غروری را در چشمه‌سار گرم عشق و خون همراهی می‌کند…
چاشتگهی است، اندام مرتعشِ زمانه در جنونِ تردد و ناگزیری به‌دور محور اتفاقی ناخواسته می‌چرخد…
چاشتگهی است، نبض شریفِ قله‌های حماسه تند می‌تپد و سینه‌های شرحه‌شرحۀ هندوکش، شکوه زخم‌های عقابی را با زبان گنگ می‌نالد…
چاشتگهی است، دریاچه‌ها در شفاف‌ترین ترنم‌های حزن، اصیل‌ترین سرود معنا را از حنجره‌های خونین کوه‌بچه‌های استوار می‌سراید…
چاشتگهی است، گل وگیاه در زیر بارِ غم‌انگیزترین هجرتِ هدهد باغ خمیازه می‌کشد…
چاشتگهی است، درختان در اهتراز برگ‌های خود، بی‌قراری دستانِ به دعا بلندشدۀ خود را اظهار می‌کنند…
چاشتگهی است، طبیعتِ مرز و بومی نوازش دستان ابریشمینِ حضور کسی را برای آخرین‌بار، بر زخم‌های خونینِ خود احساس می کند…
چاشتگه بود! آری چاشتگه! که ناخدای زورق خورشید، در شط شفق غرورش خرامید و با انگشت شهادت، جزیرۀ همیشه‌بهارِ جاودانه‌گی را اشاره داد…
آری! چاشتگه بود که مردی از تبار فرزانه‌گی، مردی از دودمان آزاده‌گی، گوهر آبروی ملتی در سینه و عفتِ سرافرازی برهنه‌پایانی در دست، بر کرسی جاودانه‌گی تکیه زد و منشور اندیشه‌اش، رنگین‌کمان شکوه روح انسانی را درگسترۀ چشمه‌سار زلالِ آرمانش متباعد ساخت…
آری! چاشتگه بود، مردی

که قلمروِ اعجاز را تا اقصای آن درنوردید و تکبیر آزادی را از مناره‌های معابد شهامت در دل یلداترین شب‌های تاریخِ ما سر داد، صحیفه‌های رسالت آزاده‌گی‌اش را با خون خودش نوشت…
آری! چاشتگه بود، مردی که هر تار مویش را برای سیاه‌رویی دشمنش سپید ساخته بود، قاموس حجیم مردانه‌گی‌اش را با خون خودش تذهیب کرد…
آری! چاشتگه بود، آن‌که متن نامه‌های حق را برای نسل‌ها نوشته بود، با شهادتِ خودش مهر و موم کرد…
آری! چاشتگه بود، کسی که صلابت کوتل‌نشینانِ خطۀ عشق را به محک زمانه زده بود، با خونِ خودش بی‌غشی همتِ کوهستان‌زاده‌گانِ عاشق را ثابت ساخت…
آری چاشتگه بود، کج‌کلاهی که عیارانه سال‌ها از عفت حریمِ کلبۀ محقرِ مردمش با سلاح ایمان پاسداری کرده بود، با خونِ خویش ننگی را که مشتی اجیر به دامان نورانی فرهنگِ این ملت رقم زده بود، زدود…
آری! چاشتگه بود، پایوارمردی که عمری حتا جوانۀ تزلزل در حریم مقدس قلبِ لبریز از توکلش سر نزده بود، با خون خودش این درس را به دیگران داد…
آری! کسی از میانِ ما رفت که بوی تنش عطر باغ‌های نارنجِ جلال‌آباد و جنگل‌های پستۀ بادغیس را در خود داشت…
آری! کسی رخت بربست که نسج ایمانش از صخره‌های خارای هندوکش تبلور یافته بود و اذان عشق را از ستیغ کوهساران کنر و پکتیا شنیده بود…
آری! کسی کوچید که خونِ دل خوردن و لبخند زدن را از انار قندهار آموخته بود و گشاده‌گی آغوشِ خوشامدش را از وسعت دشت‌های هرات و هلمند فهمید بود…
آری! کسی از جمعِ ما رفت که در ذهنش غنای فرهنگِ بلخ و شکوه حماسه‌آفرینی تخارستان و غور ترسب کرده بود…
آری! خورشیدی غروب کرد که در ظلمتِ قیرگونِ پهنای هستی ملتی، برق درخششِ کاریزهای پروان‌ و کاپیسا را وام گرفته بود…
آری! کسی کوچید که خونِ رگ‌هایش با نبض عشق به کوه شیردروازه و گردنه‌های باغ بالای کابلستان جاری بود…
آری! عقابی زخم خورد که چشمانِ نافذش دورترین رگه‌های خشنِ پیکر سنگیِ وطنش را بوسه می‌زد…
آری! مردی شهید شد که طنین نبضِ طبل‌های جنون احساس سرافرازی‌اش، تال‌های جاودانه‌گی را در بزم سماع تاریخ خواهد نواخت و شوریده‌گانی از این دست را قرن‌ها شوریده‌تر خواهد ساخت…
آری! مسعود رفته است ولی یادهای او در باغ‌های اذهان کرباس‌پوشان، کاجستانی‌ست که هیچ پاییزی را قدرت تطاول بر سبزینه‌گی آن نخواهد بود…
آری! شهادت مسعود عقدۀ دردی‌ست در گلوی تاریخ خونینِ ما که با ریختنِ هیچ سرشکی ز چشم‌هامان و هیچ خاکی به سرهامان خالی نخواهد شد…
آری! مسعود رفته است، ولی آیا مادری از تبار مادران رستم، بومسلم، مسعود و… تهمتنِ دیگری به آغوشِ این وطن هدیه خواهد داد تا روح و ضمیرِ او از قله‌های شامخِ این وطن، شیر غریو سرکش دریاهای خروشانِ این خطه را بمکد و گوش جانش شهنامه‌خوانیِ جویبارانی را که از شیپور کوه‌بچه‌های این ملک جاری‌ست، بشنود و باز حماسه آفریند؟! آیا مادری، یلی چنین خواهد زاد؟! آیا یلی چون او، فقط یک بار، فقط یک بارِ دیگر خواهد آمد؟!

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.