گزارشگر:عبدالحفیظ منصـور/ شنبه 18 جدی 1395 ۱۷ جدی ۱۳۹۵
بخش دوم/
اقبال در پاسخ به این پرسش که چه چیزی موجب تقویتِ خودی یا ذاتِ بشری میشود، عواملِ زیر را یادآوری میکند:
۱٫ عشق؛ در وصفِ آن گفته است، روحیست که قادر به تجدید جهان میباشد. عشق و محبت، هر مانعی را از سر راه برمیدارد:
از محبت چون خودی محکم شود
قـوتـش فـرمـانـده عالم شود
پنجه او پنجه حق مــیشــــود
ماه از انگشت او شق میشود.
عاشـق از کجا نیرو میگیرد؟
عاشقی؟ محکم شو از تقلید یار
تا کمندِ تو شود یزدان شکار.
۲٫ فقر؛ یعنی بیاعتناییِ مطلق به پاداشهایی که جهان از نوع مادی یا معنوی میدهد.
۳٫ غیرت؛ مقاومت و ایستادهگی جسمی و روحی در مواجهه با مشکلات.
۴٫ تحمل و بردباری؛ همانگونه که به خودی خود احترام قایل هستید، خودی دیگران را نیز احترام بگذارید و موضعگیریهای دیگران را با شکیبایی پذیرا شوید.
۵٫ کسب حلال؛ از دید اقبال، کسب حلال تنها این نیست که ثروتِ بهدست آمده از راههای مشروع و قانونی باشد، بل فراتر از آن میباید از طریقِ کار و تلاش بوده باشد. از اینرو ثروتهای میراثی را نمیستاید.
۶٫ شرکت در فعالیتهای اخلاقی.
برخلاف، عناصری که خودی را تضعیف میدارند، از نظر اقبال عبارتاند از:
۱٫ ترس؛
۲٫ گدایی؛ هرنوع موفقیت و کامیابی بدون کار و کوشش؛
۳٫ بردهگی؛ قول هر نوع سیطره سیاسی، فرهنگی و اقتصادی؛
۴٫ غرور نژادی و قومی.
آموزش و پرورش غربی
اقبال در نظام آموزشی جدید، نواقص و کاستیهای جدییی را میبیند و از آن بهشدت انتقاد میکند؛ زیرا به گفته وی، دانشجوی امروز:
میشود در علم و فن صاحبنظر
از وجــود خـود نگـردد باخبــر.
به نظر اقبال، جوانان امروزی از لحاظ معنوی تشنه اند و در جامِ آنها آبی وجود ندارد، چهرههای نازک و زیبا دارند، اما چشمشان از بصیرت، تهی و قلبشان از یقین بینصیب است:
از جـوانان تشـنـهلـب خالی ایاغ
شسته رو، تاریک جان، روشن دماغ
کـمنگـاه و بـییقیـن و ناامیـد
چشـمشان اندر جهان چیزی ندید
ناکسان، منکر خود، مومن به غیر
خشت بنـد از خاکشان معمار دیر
در جوانی نرم و نازک چون حریر
آرزو در سینــــۀ او زود میـــــــر.
اقبال میگوید: آموزشهای جدید، عاطفۀ دینی را از وجود جوانان بیرون آورده و شیفتۀ تمدنِ غرب کرده است:
مکتـب از وی جـذبه دیـن در ربود
از وجـودش اینقـدر دانم که بود
این ز خود بیگانه، این مست فرنگ
نان جو میخواهد از دست فرنگ.
او معتقد است که علت ترس و ضعف اخلاقیِ نسل جدید، تعلیم و تربیتِ آنهاست. آموزش به شیوه غربی، از آنها نسلی ترسو و جبون بار آورده است، چشمهایشان را بیشرم و دلهای آنها را بیسوز و گداز کرده است:
این زمان جز سر به زیری هیچ نیست
اندر او جز ضعف پیری هیچ نیست
آن شکـوه ربـیالاعـلی کجــاســت؟
ایـن گنـاه اوست یا تقصیر ماست؟
عقـلهـا بـیبـاک و دلها بیگداز
چشمها بیشرم و غرق اندر مجاز.
در نقد دانش امروزی گفته است: دانش جدید، عمدهترین مانع خداپرستی است؛ نان که نمیدهد به هیچ، روان را میمیراند. او میگوید، خود از نزدیک این تجربه را داشته است:
سوز عشق از دانش حاضر مجوی
کیـف حـق از جـام این کافر مجوی
مـدتی محـو تک و دو بـــوده ام
رازدار دانــش نـــــو بـــــوده ام
دانـش حاضــر حجاب اکبر است
بتپرست و بتفروش و بتگر است
سوز و مستی را مجو از تاکشان
عصـر دیگـر نیسـت در افلاکشان.
و یا:
نــوا از سینــه مــرغ چمــن بــرد
ز خـون لالـه آن سـوز کهـن بـــرد
به این مکتب به این دانش چه نازی
که نان در کف نداد و جان ز تن برد.
به باور اقبال، آموزش جدید مروجِ بیخدایی و شکآفرینی است. این تعلیمات، شجاعت و مردانهگی را میزداید:
علـم حاضــر پیـش آفـل در سجـود
شـک بیفـزود و یقیـن از دل ربـــود.
و یا:
تومیگویی که من هستم، خدا نیست
جهـان آب و گــل را انتهــا نیــست
هنـوز ایـن راز بر مـن ناگشـود است
که چشمم آنچه بیند هست یا نیست.
و همانطور:
من آن علم و فراست را پرِ کاهی نمیگیرم
که از تیغ و سپر بیگانه سازد مرد غازی را.
نمونه دیگر:
ای مسلمانان فغـان از فتنههای علم و فن
اهـرمن اندر جهان ارزان و یزدان دیریاب.
اخوت اسلامی
در عصری که ملیگرایی در همهجا زبانه میکشد، اقبال اساسِ ملیگرایی بر اساس قوم و جغرافیای سیاسی را بهشدت رد میکند و ندا سر میدهد که اساس ملت، عقیده است نه قوم و نژاد:
چیسـت مـلت؟ ای کـه گـویی لا الـه!
با هـزاران چشـم بـودن یـک نـگـه
اهل حق را حجت و دعوی یکی است
خیمههای ما جدا دلها یکی است.
اقبال، مسلمان را حقیقتی جهانی میداند که از مرز وطن و ملیت فراتر است:
مـینگنجـد مسلم اندر مرز و بوم
در دلِ او یاوه گردد شام و روم
قلب ما از هند و روم و شام نیست
مرز و بوم او بهحز اسلام نیسـت.
قومیت را اقبال بر پایه دین و عقیده بنا مینهد و این نوع را بهتر و والاتر از قومیت بر اساسِ رنگ و خون میداند. او پیوند دینی را، بسی استوارتر از آبوخاکپرستی میشمارد:
قوم تو از رنگ و خون بالاتر است
قیمت یک اسودش صد احمر است
اصل ملت در وطن دیدن که چه؟
باد و آب و گـل پرستیدن که چه؟
نیسـت از روم و عـرب پیـوند مـا
نیسـت پابنـد نسـب پیــوند مــا.
اقبال ناسیونالیسم را از بلایای عظیمی میخواند که دامنگیرِ مسلمانان شده است. از دید او، همه مسلمانان فارغ از تعلقاتِ قومی و وطنیشان، پرورده یک نوبهار اند. دین و عقیدۀ اسلامی، همه آنها را اهلِ یک چمن و دارای رنگوبویِ مشابه کرده است:
از حـجاز و چیـن و ابـرانیـم ما
شبنـم یـک صبـح خنــدانیم ما.
و یا:
نه افغانیـم و نه ترک و تتـاریـم
چمن زادیم و از یک شاخساریم
تمیز رنگ و بو بر ما حرام است
کـه مـا پرورده یـک نـوبهـاریم.
ناسیونالیسم از دید اقبال، مکر و حیله مغربزمین است، که به منظور متفرق ساختنِ مسلمانان طراحی شده است:
لرد مغرب آن سراپا مکر و فـن
اهـل دیـن را داد تعلیــــم وطــن
او به فکـر مـرکـز و تـو در نفــاق
بگـذر از شـام و فلسطیـن و عــراق
تو اگر داری تمیز خوب و زشت
دل نبندی با کلوخ و سنگ و خشت.
کوتاه سخن اینکه: ملیگرایی، قطع پیوند برادری و تقسیم انسان به اقوام و قبایل است:
آنچنـان قطع اخوت کرده اند
بر وطن تعمیر ملت کرده اند
تا وطن را شمع محفل ساختند
نـوع انسان را قبایل ساختند.
غـرب
اقبال بر غرب خشمِ پُرشراره دارد؛ هم غربِ قدیم را نکوهش میدارد و هم غربِ جدید را. او در اشعار خویش، افلاطون و ارسطو را به نقد میکشد و آنگاه که نوبت غرب جدید میرسد، تندتر و عصبانیتر، کارل مارکس را پیغمبر حقناشناس خوانده و با طعنهیی خطاب به وی میگوید:
رنگ و بو از تن نگیرد جان پاک
جز به تن کاری ندارد اشتراک
دیـن آن پیغمبـر حـقناشناس
بر مسـاوات شکـم دارد اساس.
اقبال که تعلیمدیده لندن و مونیخ است، بیش از هر غربدیده دیگر از غرب مینالد، فریاد سر میدهد؛ زیرا چشم تیزبینِ او در آن، هم لطافتهای شیرین و هم حیلههای خسروپرویز را میبیند؛
فریاد ز افرنـگ و دلآویزی افرنگ
فریاد ز شیـرینی و پرویزی افـرنگ
عالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ
معمار حرم باز به تعمیر جهان خیز.
فتنههای غرب یکی ـ دو تا نیست؛ غرب مهدِ مصایب و مشکلات است و بشر آنچه تاهنوز از غرب چشیده، اندکی از آن مشکلات است و بقیه هنوز در راه اند:
فتنهیی را که دوصد فتنه به آغوشش بود
دختری هست که در مهد فرنگ است هنوز
باش تا پـرده گشـایـم ز مقــام دگــری
چه دهم شرح نواها که به چنگ است هنوز.
اقبال شرقیان را گوشزد میدارد که بهظاهر غرب فریفته نشوند. آنچه در صورتِ غرب از سرور و شادمانی میبیند، در واقع درد و اندوهی بیش نیست:
بیا که ساز فرنگ از نوا برافتاده است
درون سینه او نغمه نیست، فریاد است.
اقبال از ضرورت طرح تازه و اساسِ جدیدی سخن میگوید: آنچه در غرب از سازمانهای جهانی وجود دارد، به باور او، مجمعِ کفندزدانیست که به مقصد تقسیم قبور (قسمت کردن کشورهای مستضعف جهان سوم) برپا داشته اند:
نقـش نـو انـدر جهـان بـاید نهـاد
از کفـندزدان چه امیـدی گشاد؟
در جینوا چیست غیر از مکر و فن
صید تو آن میش و آن نخچیر من.
و یا:
برفتـد تـا روش رزم در ایـن بــزم کهــن
دردمندان جهان طرح نو انداخته اند
من از این بیش ندانم که کفندزدی چند
بهـر تقیسـم قبور انجمنی ساخته اند.
اقبال به کسانی که فریب مظاهرِ غرب را خورده اند و به منظور دسترسی به علم و فن، دست به تقلید از غربیان میزنند، توصیه میدارد که قوت از ظاهرآرایی و صورتسازی نیست، باید به علم و دانش چنگ زد و آن را کمایی کرد:
شـرق را از خـود بـرد تقلیـــد غـرب
بایـد این اقــوام را تنقیــد غــــرب
قـوت مغـرب نـه از چنـــگ و ربـاب
نـی ز رقـص دختـران بـیحجــاب
نـی ز سحـر ساحـران لالهروســــت
نی ز عریان ساق و نه از قطع موست
محـکمی او را نـه از لادینــی اسـت
نی فروغـش از خــط لاتینـی اسـت
قـوت افـرنـگ از علــم و فـــن است
از همیـن آتش چراغـش روشن است.
غربزدهها زیانکار اند؛ زیرا علم را فرا گرفته و معنویت را که بسی گرامیتر از آن است، از کف داده اند:
دانش اندوختهیی دل زکف انداختهیی
آه از آن نقد گرانمایه که درباختهیی.
Comments are closed.