احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمد بهارلو / شنبه 23 دلو 1395 - ۲۲ دلو ۱۳۹۵
داستان در مدارِ ارتباط معنا پیدا میکند؛ اگرچه ممکن است این ارتباط، رسیدن به احساسِ مشترک میان ِنویسنده و خواننده، گریزنده و دیریاب باشد. اجرِ نویسنده ـ اگر بهراستی اجری حاصل باشد ـ خواننده زیاد است، حتا اگر نویسنده بخواهد در انزوایِ زاویه دنجِ خود برایِ سایهاش بنویسد. بنابراین هیچ داستانی خارج از حیطه خوانندهگان، که ظاهراً داستان برایِ آنها نوشته میشود، قابل تصور نیست. اما نویسندهیی که در داستانش جانبِ اصالت و ابداع را میگیرد، طبعاً پسندِ زمانه یا فهمِ متعارف را مبنا قرار نمیدهد و چهبسا که اثرش را به فضایِ ادبی تحمیل میکند، قطعِ نظر از اینکه فضایِ ادبی آن را طلبیده یا نطلبیده باشد. چنانکه میدانیم، اثرِ ادبی نیز وقتی که اصیل و بدیع باشد، خود را به نویسنده تحمیل میکند، و همین کیفیت است که باعث پدید آمدنِ غیرمترقبهگی (Serendipity) میشود و اثری را تازه جلوه میدهد. پس طبیعی است که چه در مقامِ نویسنده و چه خوانند، طالبِ داستانی باشیم که فاصله میانِ «من« و «تو» و «ما» و «شما» را از میان بردارد، یا دستکم پارهیی از سوءتفاهمها و بیگانهگیها را برطرف کند. داستان، در بهترین حالت، با تکتکِ آدمها، در انزوایِ فردیِ آنها، رودررو میشود و میتواند ما را برانگیزد که از لاکِ خودمان بیرون بیاییم و به حریمِ دیگری نزدیک بشویم؛ نویسنده محرمِ خواننده است.
داستانْ هر آدمی را به عنوانِ انسانی خاص ـ آنچنان که هست یا میبایست باشد یا در واقع میخواهد بشود ـ تصویر میکند. نویسنده افرادِ انسانی را بهصورتِ گروهی یا تودهوار، نمیبیند و بیش از هرچیز تاریخِ فردی و شخصی یا خصوصیِ آدمها را مدّ نظر دارد؛ حتا اگر همچون پارهیی از منتقدان و محققان ادبیات، نوشتنِ داستان را گونهیی تاریخ بداند. ما در داستان با انسانِ جمعی و کلی سروکار نداریم، و هر آنچه را که میخواهیم، فقط در جزییاتِ زندهگی ِفردیِ آدمها میتوانیم بیابیم. داستاننویس، بهخلافِ فیلسوف، به جزییات میپردازد و همین جزییات است که جهان را میسازد. همین جزییات است که مایه اشتغالِ خاطرِ ماست، و از طریقِ همین جزییات است که یک انسان را میتوان شناخت. یک داستانِ خوب نیاز به یافتن ـ به هم بافتن ـ پاسخهایِ بزرگ به پرسشهایِ ازلی و ابدیِ انسان ندارد؛ زیرا اصولاً پاسخ بزرگ یا معنایِ بزرگ وجود ندارد. فقط نوآوری است که بزرگ است، و آنهم دیر به دیر پدید میآید ـ زیرا که اصولاً نوآوری پدیدهیی کمیاب است. به تعبیرِ جویسکارول اوتس: «نویسنده تازهکار میخواهد درباره چیزهایِ بزرگ، مضامین جدی، بنویسد. شاید وجدانِ اجتماعی دارد! اما چیزِ «بزرگ« وجود ندارد. فقط پرداختهایِ بزرگ وجود دارد.» باری آنچه اهمیت دارد، خودِ موضوع نیست، بلکه کیفیتِ ارائۀ موضوع است. هیچ موضوعی، فینفسه، برتر از موضوعهای دیگر نیست. اگر میخواهیم در ارائه کیفیتِ موضوع موفق باشیم و به پرداختِ بزرگ دست پیدا کنیم، چارهیی نداریم که مصالحِ داستانمان را از زندهگیِ خودمان بگیریم، از آنچه از سرگذراندهایم یا بر سرمان آوردهاند، از خوابها و کابوسها و رؤیاها و آرزوهایمان. آنچه لازمه کار است، صداقت است، باید در تصویر کردنِ زندهگیِ خودمان، در توّهم خودمان از این زندهگی، صادق باشیم و البته صریح و جسور. پرداخت «بزرگ« از صداقت و صراحت و جسارت ـ وبیش از همه از فردیت و امتیاز ـ حاصل میشود. نمیتوان امیدوار بود که با واقعیتهای پیشپا افتاده و بدونِ سایهروشن و بیرمز و راز به محورِ ارتباط نزدیک شد و به پرداختِ نوآورانه دست پیدا کرد. پروراندنِ موضوع یعنی آشکار کردنِ لایههای پنهان و تاریک، دست یافتن به ابعادِ ناشناخته و دست نخورده، و عمق بخشیدن به آنچه در نظرِ اول سطحی مینماید؛ از همینرو است که گفته میشود ادبیات ایجادِ توهم میکند. نباید دستهبندی کردنِ موادِ خام حاصل از زندهگیِ روزمره را با ادبیات عوضی بگیریم؛ حتا اگر به ارتباطی هیجانانگیز، و طبعاً زودگذر و سطحی، بیانجامد. ارتباطِ ادبیِ بادوام و هوشیارانه است و ذهنِ خواننده را فعال نگه میدارد تا معنای هر اشاره و کنایه و مستوری را دریابد و در صورتِ لزوم به هم پیوند بزند. داستانِ ناب ـ داستانِ پرداخت شده ـ نیازی به تفسیر ندارد؛ اگرچه «خواندنِ ژرف« را لازم میآورد و مفسر میطلبد.
ادبیات، در شکلِ مطلوبِ خود، جهان ـ یا همان واقعیتِ داستانی ـ را به صورتِ پرسش نشان میدهد نه به صورتِ پاسخی دقیق و قطعی. نویسنده با نوشتن ِداستانْ لایههای متنوعی از واقعیت را عرضه میکند و به جای پاسخ دادن، میپرسد و خواننده را به تأمل وا میدارد. وقتی ساختارِ داستانْ عینی یا نمایشی باشد، زمینه برای بیشترین دریافتهای ذهنی یا استفهامی، فراهم میشود و در حقیقت قضاوت را به تعویق میاندازد. در عالمِ واقع، اغلب سرسری قضاوت میکنیم، تشنه قضاوتیم؛ اگرچه از قضاوت شدن، داوری کردن درباره خودمان واهمه داریم. اما وظیفه نوشتن، آنگونه که ادوارد سعید میگوید، به تعویق انداختنِ قضاوت به نحوی نامعلوم نسبت بهخود و مایه اصلیِ نوشتۀمان است. از اینرو شاید داستانْ راهحلی برای بنبستهای زندهگی نشان ندهد و نفرین و نکبتِ آمیخته به دردهای انسانی را مداوا نکند؛ اما آنها را به عمیقترین و عادلانهترین اشکال تصویر میکند. داستانْ حقیقت را کشف نمیکند، بلکه نسبتی با آن را میآفریند. معنای داستان، هرچه که باشد، در خودآگاهیِ خواننده اثر میکند و در او حل میشود، و در واقع داستان جزیی از خواننده میشود. خوانندهیی که به «خواندنِ ژرف« عادت دارد، مجموعهیی است از فردیتِ خودش و همه آن داستانهای نابی که خوانده است.
Comments are closed.